سیاوش و سیاوشگرد (۲)

پس از ثابت شدن بی گناهی سیاوش در آزمون وَر یا آتش و بخشیده شدن سوداوه به خواهش سیاوش، به کیکاوس خبر رسید که افراسیاب به سوی ایرن لشکر کشیده است. سیاوش فرصت را مغتنم دید و برای رهایی از فضای مسموم کاخ و دور شدن از سوداوه و کیکاوس از شاه اجازه خواست با سپاهی از پهلوانان به جنگ افراسیاب برود. کیکاوس پذیرفت و از رستم خواست در این جنگ کنار سیاوش باشد.

سیاوش وجنگ با افراسیاب

رستم و سیاوش وگُردانی مانند بهرام و زنگۀ شاوران وجنگاورانی از”پارس و کوچ و بلوچ و گیلان” تا “زاول و کابل و هندوان” عازم جنگ شدند. سپاه توران هم به فرماندهی افراسیاب وبرادرش کَرسیوَز وپهلوانانی دیگر از توران زمین از جمله بارمان به سمت ایران در حرکت بودند که خبر به آنها رسید که سپاه ایران با سپهسالاری جوان در راهست.

که "آمد سپاهی و شاهی جوان
از ایران، گوِ پیلتن پهلوان

هَیونی به نزدیک افراسیاب
برافکند بر سان کشتی به آب

دو سپاه نزدیک شدند و در دورازۀ بلخ جنگ آغاز شد. جنگ سه روز طول کشید و سپاه ایران پیروز شد. سیاوش در نامه ای به پدرش گزارش پیروزی را نوشت و از او اجازه خواست تا پیشروی کنند،کیکاوس در پاسخ در نامه ای با قدردانی از سیاوش خواست در جنگ شتاب نکند و منتظر بماند اگر سپاه افراسیاب به این طرف جیحون رسیدند بجنگد وگرنه پیشروی نکند.

خواب افراسیاب

در طرف دیگر کَرسیوز به افراسیاب گزارش میدهد که سیاوش جوان با سپاهی که رستم پشتیبانی می کند تا بلخ پیش آمده وتعداد سپاهشان ازسپاه توران خیلی بیشترست. افراسیاب از شنیدن این خبر خشمگین می شود و دستور می دهد هزار جنگجو راجمع کنند و آمادۀ کارزار شوند. همان شب افراسیاب خواب می بیند که همه جا را گرد و غبارگرفته ا ست و دربیابانی خشک و پر از مار و آسمانی پر از عقاب، سپاهی از گندآوران و پهلوانان پیرامون سراپرده اش را فرا گرفته اند؛ بادی برمی خیزد و سراپرده و درفش او را ویران میکند. در خواب به هرطرف نگاه می کند جوی خون روان است وهر طرف سری و پیکری جدا از هم افتاده است . می بیند سپاهی از ایران سیاه پوش و با نیزه تیر و کمان به سمت او می تازند و او را دست بسته نزد کیکاوس می برند و آنجا جوان چهارده ساله ای او (افراسیاب) را با شمشیر به دو نیم می کند. افراسیاب با ترس و فریاد از خواب می پرد. موبدی پیشگو را فرا می خوانند. پیشگو می گوید در سپاه ایران سیاوش نامی است که اگر در این جنگ پیروز شود از توران زمین چیزی باقی نمی ماند و اگر کشته شود تمام گیتی از کین او آرام نمی گیرد.

افراسیاب و پیغام صلح

افراسیاب تدبیری می کند و با کرسیوز در میان می گذارد که اگر این جنگ را ادامه ندهم نه سیاوش در جنگ کشته می شود ونه من. پس تصمیم می گیرد به جای جنگ راه صلح در پیش گیرد و با سپاه ایران از در گفت و گو وارد شود. سران سپاه و بزرگان را جمع و با آنان مشورت می کند. بزرگان نظر او را تأیید می کنند. افراسیاب به کرسیوز دستور میدهد که دویست سوار با هدایایی از اسبان تازی زرین لگام و شمشیر هندی سیمین نیام و… نزد سیاوش، و نیز هدایایی برای رستم بفرستد و بگوید سرزمین سغد از آنِ ماست و آن طرف جیحون از آنِ شما؛ و به کرسیوز می گوید از جنگ سلم و تور یاد، و یادآوری کن و بگو فریدون نیای مشترک ماست و بخواه که شاه جوان (سیاوش) از کیکاوس بخواهد صلح و آشتی را بپذیرد.

کرسیوز هدایا را نزد سیاوش می آورد. پیکی خبر آمدن کرسیوز را به سیاوش می دهد، سیاوش رستم را فرا می خواند وقتی کرسیوز میرسد، سیاوش را شایسته و برازنده بر تخت می بیند، رو به رستم می گوید افراسیاب این هدایا را برای تمام کردن جنگ فرستاده است.رستم او را یک هفته مهمان می کند تا با هم به بزم بنشینند.

سیاوش به رستم می گوید اگر واقعا چنین است که افراسیاب دست از کین و جنگ شسته و دعوی آشتی دارد از او بخواهیم صد نفر از کسانی که با او پیوند خونی دارند، بعنوان گروگان بفرستد آنها را نزد کیکاوس بفرستیم تا اینکه کیکاوس هم آشتی را بپذیرد. با تأیید رستم این پیشنهاد را به کرسیوز می دهند و می گویند علاوه بر این باید از هر سرزمینی که از آنِ ایران است دور شود و لشکرش را به توران بر گرداند.

کرسیوز با پیکی پیشنهاد آنها را به افراسیاب میرساند. افراسیاب شرط را می پذیرد یکصد نفر از خویشاوندانش را می فرستد و از بخارا و سغد و سمرقند و چاچ و سپیچاب عقب نشینی می کند و به این ترتیب رستم و سیاوش به پیمان او خوش بین می شوند.

کیکاوس و پیغام صلح

سیاوش در نامه ای ماجرا را برای کیکاوس شرح می دهد و رستم نامه را نزد کیکاوس می برد. کیکاوس که دشمن را در موضع ضعف می بیند از پیام آشتی بر آشفته می شود و با خشم به رستم می گوید از تو که جنگجوی بی مانندی هستی بعید است که از زیر بار جنگ فرار کنی. باید سیاوش آن صد ترک گروگان را بفرستد تا من سر از تنشان جدا کنم و شما بروید به جنگ ادامه دهید. رستم که پیش از این هم سبک سری و بی تدبیریهای شاه را دیده؛ یادآوری می کند که خود او فرمان داد که از جیحون نگذرند و از شاه می خواهد که این بار، چ.ن دفعات پیش سبک سری نکند و از فرزندش نخواهد که پیمان بشکند.

تهمتن بدو گفت ک"ای شهریار 
دلت را بدین کار غمگین مدار

سخن بشنو از من گشاده نخست
از آن پس جهان زیر فرمان توست

توگفتی که بر جنگ افراسیاب
مران تیز لشکر بدانسوی آب

بمانید تا او بیاید به جنگ
که او خود شتاب آورد بر درنگ

ببودیم تا جنگ جوید درست
درِ آشتی او گشاد از نخست

کسی کاشتی جوید و سور و بزم
نه نیکو بود پیش رفتن به رزم

...همه یافتی جنگ خیره مجوی
دل روشنت بآب تیره مشوی

که افراسیاب این سخن ها که گفت
به پیمان شکستن بخواهد نهفت

...ز فرزند پیمان شکستن مخواه
دروغ ایچ کی درخورَد با کلاه؟!

کیکاوس به رستم می گوید تو دنبال تن آسانی هستی و به فکر تاج و تخت نیستی. پس من طوس را می فرستم اگر تو و سیاوش از جنگ گریزانید پس طوس جنگ را ادامه می دهد. رستم دلخور می شود وبارگاه او را ترک میکند. پشاه در نامه ای به سیاوش می نویسد یا جنگ را ادامه بده یا برگرد تا طوس جنگ را ادامه دهد؛ و نامه را با پیکی نزد سیاوش می فرستد.

هرچند وقایع آینده نشان می دهد شاید حق با کیکاوس بود و باید سیاوش کار افراسیاب را یکسره میکرد؛ تا نه خود درغربت جان بسپارد و نه هزاران نفر به خوانخواهی او کشته شوند ولی مبانی اخلاقی چیزی نیست که هر وقت به سودمان بود رعایت کنیم و اگرنبود به بهانه هایی از آن سر بپیچیم. به هر حال رستم به دلیل اینکه از کیکاوس می رنجد دست از جنگ می کشد.

سیاوش نخستین پناهنده

سیاوش وقنی نامه کیکاوس را میخواند و گفتگوی رستم و کیکاوس را از پیک می شنود، می اندیشد اگر گروگانها را نزد شاه بفرستم بی گناه کشته می شوند؛ اگر جنگ را ادامه دهم پیمان شکسته ام؛ اگر سپاه را به طوس بسپارم و برگردم با توجه به وجود سوداوه و دلخوری شاه از این جنگ باید منتظر عواقب بدی باشم، پس سیاوش زنگۀ شاوران و بهرام را می خواند و ماجرا را با آنها در میان می گذارد. بهرام را مأمور می کند که تا آمدن طوس سپاه را مراقبت کند و از زنگه می خواهد هدایا و گروگانها را به افراسیاب برگرداند و ماجرا را برایش بازگو کند و از او بخواهد تا راهی باز کند که سیاوش از آن راه به کشوردیگری برود. بهرام و زنگه خواستند سیاوش را راضی به ماندن کنند ولی سیاوش قبول نکرد و با اندوه و ناراحتی از هم جدا شدند.

زنگه نزد افراسیاب می رود و نامۀ سیاوش را به او می دهد. افراسیاب پیران ویسه وزیر خود را می خواند و با او از کار سیاوش و کیکاوس می گوید. پیران ویسه در بارۀ شایستگی های سیاوش با افراسیاب می گوید که :

من ایدون شنیدم که اندر جهان
کسی نیست مانند او در مِهان

به بالا و دیدار و آهستگی
به فرهنگ و رای و به شایستگی

هنر با خِرَد نیز بیش از نژاد
زِ مادر چون او شاهزاده نزاد

به دیدن کنون از شنیدن به است
گرانمایه و شاهزاده مِهَست

...نه نیکو نِماید ز راه خِرَد
کزین کشور ای مهتر، او بگذرد

به این ترتیب پیران ویسه به افراسیاب توصیه می کند که او را در توران نگه دارد و دخترش را به او بدهد چرا که هم او پهلوانی بزرگ و شاهزاده است، هم توانایی هایی دارد که موجب آبادانی توران خواهد شد وهم اینکه کیکاوس پیر است و زود باشد که او جانشین پدر و شاه ایران شود. ابتدا افراسیاب تردید می کند ولی پیران ویسه به او اطمینان می دهد که سیاوش چونان پدرش نیست و گزندی به افراسیاب نمی رساند. در نهایت افراسیاب موافقت می کند. پس نامه ای در پاسخ به سیاوش می نویسد و می گوید برای من نکوهش بارست که از خاک من بگذری و به چین بروی. ما کنار هم مانند پدر و پسر خواهیم بود. من ترا بی نیاز می کنم و هرگاه تصمیم داشتی نزد پدرت برگردی آزاد خواهی بود. وقتی زنگه پاسخِ نامۀ افراسیاب را به سیاوش می دهد، او شاد و در عین حال اندوهگین می شود.

سیاوش به یکروی از آن شاد گشت
به یکروی پر درد و فریاد گشت

که دشمن همی دوست باید کرد
از آتش کجا بَردَمَد باد سرد

اینجا پیداست دل سیاوش گواهی آینده ای نیک فرجام را نمی دهد. باری او نامه ای به پدر می نویسد که:

که " من با جوانی خِرَد یافتم
به هر نیک و بد تیز بشتافتم

از آن آتش مغز شاه جهان
دل من برافروخت اندر نهان

شبستان او درد من شد نخست
ز خونِ دلم رخ بباید شست

ببایست بر کوهِ آتش گذشت
مرا زار بگریست آهو به دشت

وُزان ننگ و خواری به جنگ آمدم
خُرامان به چنگ نهنگ آمدم

دو کشور بدین آشتی شاد گشت
دلِ شاه چون تیغ پولاد گشت...

پس همه چیز را به بهرام می سپارد و از اسب و زر و دینار آنچه لازم دارد برداشته، در خداحافظی با سپاهیانش، از آنها می خواهد تا آمدن طوس به فرمان بهرام باشند. سیاوش همراه چند نفر از یارانش راهی دیار توران می شود و به این ترتیب او نخستین پناهندۀ تاریخ ایران می شود.

سیاوش و یارانش از جیحون گذشتند وچندی بعد پیران به استقبالشان آمد. سیاوش با پیران پیمان بست و از او خواست اگر فکر میکند در توران زمین، گزندی به سیاوش میرسد بگوید و بگذارد که او از آنجا عبور کند و به سرزمین دیگری رهسپار شود. پیران گفت هرچند نام افراسیاب به بدی بر سر زبانهاست ولی او مرد خردمندیست و گواهی کرد به سیاوش گزندی نمی رسد. سپس با هم به دیدار افراسیاب رفتند. سیاوش که افراسیاب را پیاده دید به احترام از اسب پایین آمد و همدیگر را در آغوش کشیدند.

ازدواج سیاوش

چندگاهی از حضور سیاوش در توران گذشت. او توانست هنرو دانش و بزرگی خود را نشان دهد. در این میان پیران ویسه که با سیاوش نزدیکی و صمیمیتی پیدا کرده به او می گوید تو باید ازدواج کنی، گرسیوز سه دختر و من چهار دختر دارم ولی تو شایستۀ فرنگیس دختر افراسیابی. سیاوش در حالی که میداند ممکن ست دیگر روی دیار و پدر و بخصوص آموزگارش رستم را نبیند، قبول میکند و از پیران می خواهد از فرنگیس خواستگاری کند. پیران این خواهش سیاوش را با افراسیاب در میان میگذارد. افراسیاب از پیشگو ودانایی یاد می کند که به او گفته نبیره اش روزی به زندگی و پادشاهی اش پایان می دهد. پیران، افراسیاب را قانع می کند که سیاوش و فرنگیس هر دو ا زیک نژادند و نیای مشترک آنها کیقباد و فریدونست بنا براین حاصل این پیوند نمی تواند نا خجسته باشد پس نباید دل در گرو پیشگویی ها نهاد. افراسیاب راضی می شود. پیران برای جلب رضایت افراسیاب ابتدا دختر خودش جریره را به سیاوش میدهد که حاصل این پیوند پسریست به نام “فرود”. اینجا شرحی از این پیوند نیامده هرچند در ادامۀ داستان سیاوش در شاهنامه و در بازگشت کیخسرو و کین خواهی او ما فرود را داریم و در این کین خواهی به رغم سفارش و تأکید کیخسرو به حفظ جان برادرش فرود، او (فرود) کشته می شود. اما پس از مدتی به کمک پیران و البته بانوی پبشکاری به نام گلشهر هدیه هایی بین سیاش و افراسیاب رد و بدل می شود و بیوکانی (عروسی) سر میگیرد:

نبشتند منشور بر پرنیان 
همه پادشایی به رسم کیان

به خان سیاوش فرستاد شاه
یکی تخت زرین و زرین کلاه

سیاوش و سیاوشگرد

یکسال پس از ازدواج سیاوش و فرنگیس، افراسیاب به سیاوش می گوید از توران تا چین در اختیار توست بگرد جایی پیدا کن و هر جا میل توبود بمان و حکمران آن باش. پیران به همراه سیاوش راه می افتد و در ختن که زادبومِ پیران ویسه است مدتی می مانند. در آنجا سیاوش موقعیتی خوب می بیند؛ که از طرفی دریا، از طرفی راه، از طرفی کوه و از طرفی دیگر نخجیرگاهست. به پیران می گوید من اینجا شهری خواهم ساخت. اخترشناسی به سیاوش می گوید فرجام ساختن این شهرفرخنده نیست. گویی سیاوش از بازی سرنوشت آگاه است. به پیران می گوید شهری را که من اینجا خواهم ساخت برای افراسیاب می ماند. من بی گناه کشته خواهم شد. پس از مرگِ من نیز، از ایران و توران خونها ریخته خواهدشد … پیران ویسه از شنیدن آیندۀ شوم سیاوش از زبان او دل نگران می شود و با خود می گوید اگر اتفاق بدی برای سیاوش بیفتد؛ این منم که او را به توران آوردم. ولی بنا را بر این می گذارد که سیاوش به دلیل دلتنگی از ایران و خانواده اش این حرفها را می زند.

آگاهی سیاوش از سرنوشت خود و مرگ نابه حقش چیزیست که در درام به آن “آگاهی تراژیک” می گویند. به این معنی که پهلوان دانسته و آگاهانه به استقبال فاجعه ای می رود که در انتظار اوست. سیاوش از آغاز می داند در توران به دست افراسیاب کشته خواهد شد و این را بارها به زبان می آورد.آنچه نمی داند چگونگی فاجعه است. جالب توجه اینکه سیاوش با اینکه از سرنوشت شوم خود باخبر است برای رهایی از آن کوششی نمی کند. این امر به آرکی تایپ او برمیگردد. او نماد رویش دوباره و رستاخیزست. رویش نوین زندگی با مرگ نا به حق او- بعیارتی شهادت- همراه است.

با این حال سیاوش درعین تردید داشتن ولی تصمیم می گیرد شهر را بنا کند. در همان حال پیکی از افراسیاب پیامی برای پیران می آورد که از همانجا که هستی سپاهی جمع کن و به سمت دریای چین و از آنجا به سمت هند و دریای سند برو و باژ (مالیات) آن اقلیم ها را جمع کن. نامه ای هم از افراسیاب به سیاوش میرسد که دلتنگی او را بازگو میکند. سیاوش هدایای بسیاری جمع آوری می کند به دیدار شاه میرود وقتی باز میگردد آنجا مشغول ساختن شهری می شود که نامش را سیاوشگرد می گذارد. این شهر در ایران و توران مثال زدنی می شود: “بدایران و توران شد آن شارستان/میان بزرگان یکی داستان”

سیاوشگرد

در بارۀ سیاوشگرد سخن بسیار ست. در بارۀ مکان این شهر برخی گفته اند در ایران زمین نزدیک مرز توران است و زمان ساختش وقتی ست که سیاوش تصمیم می گیرد از راه توران به دیار دیگری برود. برخی می گویند مکان آن در توران زمین است و سیاوش آن را پس از ازدواج با فرنگیس می سازد. بر اساس شاهنامه فردوسی این شهردر توران نزدیک ختن زادگاه پیران ویسه است. به هرحال شهری که سیاوش می سازد در یک منطقۀ خوش آب و هوا و در بلندای کوهستانی ست که راه عبور از آن تنگ و دشوار است. هر چند در شاهنامه گفته می شود سیاوش این شهر را در خارستانی بنا کرد. تبدیل خارستان به شارستان در واقع به معنی ساماندهی آن خطه است.

در بارۀ نام شهر گفته می شود “گِرد یا گَرد به معنی شهر است. در ایران نام شهرهایی مثل دارابگرد را در گذشته و بروگرد (بروجرد)، و هشتگرد را در حال حاضر داریم. گفته می شود معنی گرد بر میگردد به معماری شهر که به طور دایره ای ساخته می شده است.

در بارۀ سیاوشگرد می گویند سیاوشگرد و گنگ دژ دوشهرند که هر دو را سیاوش بنا کرده و برخی سیاوشگرد را، شهر آرمانی و نمونۀ زمینی گنگ دژ که مینویست می دانند. فردوسی هم در شاهنامه همین را بازگو میکند:

که چون گنگ دز در جهان جای نیست
بدانسان زمینی دل آرای نیست

در شاهنامه شهر مانند بهشتی توصیف شده است که از ایوان و میدان وگنبد وکاخ بلند، تا پالیز و گلشن و هامونِ پر از گل لاله وسنبل همه به زیبایی طراحی و ساخته شده بود. در ایوان های کاخ نقاشی هایی از بزم و رزم شاهان ترسیم شده بود. تصویرهایی از کیکاوس وتاج و تخت او، همچنین تصویر رستم و زال و گودرز درکنار تخت کیکاوس در یک طرف ایوان، و تصویرهایی از افزاسیاب و پیران و کرسیوز در طرف دیگر ایوان ترسیم شده بود.

استاد کزازی می گوید از آنجا که یکی از ویژگیهای ساختاری نماد، بی مانندی و بی همتایی ست، پس سیاوشگرد و گنگ دژ نمی توانند دو شهر باشند؛ و احتمالا گنگ دژ نام دیگر سیاوشگرد است. وی همچنین می گوید در باورشناسی باستانی، شهرهای بزرگ آیینی نمونه ای مینوی در آسمان داشته اند. یکی از این شهرها اورشلیم است که نمونۀ زمینی اورشلیم آسمانی ست، و دیگری کعبه، که نمونۀ مینوی در آسمان دارد که بیت المعمورگفته می شود.

براساس اسناد ادبی مانند شاهنامه، در ایرانِ باستان، شهر و باغ دریک قالب معنایی هستند و شهر مفهومی ست که از دل باغ برآمده است. در شاهنامه در گفتارآفریتش خِرد، و آفریتشِ عالم و در پی آن جاری شدن آبها و رویش گیاهان، آماده سازی بستری برای پدید آمدن انسان و پیش زمینۀ بنای شهر است. در همین اثر ارزشمند پیش از سیاوشگرد توصیف ورجمکرد که شهری زیرزمینی ست که به فرمان جمشید ساخته می شود روایت می شود. هزچند ورجمکرد با شهر سیاوش تفاوت های زیادی دارد. در کل در بسیاری از داستانهای شاهنامه متناسب با موضوع از باغ، بوستان، شارسان، گلشن و پالیز و سایر تعبیرها نام برده شده؛ ولی این باغها کمتر به گونۀ سیاوشگرد توصیف شده اند تا بتوانند تصور و تجسمی را در ذهن ایجاد کنند.

آنچه سیاوش در توران زمین بنا کرد باغ، یا شهری باغ گونه بود که دو فرسنگ بالا (طول) و دو فرسنگ پهنا (عرض) داشت. سیاوش خارستانی را به شارسان تبدیل کرد. شارسان بر اساس تعریف دهخدا عمارت و کوشکی ست که در چهارسوی آن بوستان باشد. سیاوشگرد گلشنی فراخ با کوی و برزن و گرمابه و کاخ در پوششی از گلهای بسیار و درختان سر سبز و آبهای روان، با ایوان در گرداگرد آن بود. در شاهنامه ایوان به مفهوم بخشی از کاخ و بنایی غیر از خودِ کاخ است. کاخ و ایوان دو عنصر جداگانه اند و ایوان برای پناه از گزند ساخته می شده: ” چو ایوان که باشد پناه از گزند”. بنا براین ایوان در واقع بارو و حصاری بوده است که می توانسته کاخ، باغ وبناهای دیگر را در پناه خود از آسیب نگه دارد. همین امروز هم هنوز دور باغهای ایرانی دیواری برای حفاظت می کشند.

درپناه این ایوان بزرگ که تمام باغهای شهر را در بر می گرفته باغهای دیگری نیز بوده که خود ایوان داشته و باغهای کوچکتر را در خود جا میداده است. از متن شاهنامه چنین برمی آید که وقتی وارد سیاوشگرد می شدند تا رسیدن به باغ دیگراز جمله کاخ فرنگیس، راهی از میان باغ می پیمودند.

پس شهر ایرانی شهری باغ گونه بوده است که درآن جوی و آب روان، باغ و میدان وپالیزوگلشن، در پناه ایوان یا دیوار اصلی بوده است. درجای دیگر شاهنامه که باغ و شهر مترادف بکار میرود باغ اِرَم در دیباچه است: “ز ابر اندر آمد به هنگام نم / جهان شد به کردار باغ ارم” که باغ ارم نام شهر عاد، یا نام شهریست که شداد پسر عاد بنا کرد.

شاهرخ مسکوب مشخصات سیاوشگرد را بر اساس منابع مطالعاتی باستان اینطور معرفی می کند: سیاوش بر فرازگاهی دور و بی گذر، بر کوهی پاک ، بهشتی این جهانی می سازد. تا بازسازان جهان روزی، رستاخیز خود را از آنجا آغاز کنند. آنسوی دریای چین و آب زره که به هفت ماه کشتی بر آن می گذرد و پس از بیابانی تشنه کوهی ست به بلندی یک ونیم یا دو فرسنگ که سر به ستاره می سایدو گرداگردی به صد فرسنگ، بجز یک در از هیچ سویی بدان راه نیست و چند نگهبان بهوش راه بر صرهزار مرد می بندند. در کوه نخجیر و به دشت آهو و همه جا تذروو طاوس و کبک است. سیاوش بر چنین کوهی شهری می سازد که به ماه آسمان می رسد و با سنگ و گچ . رخام . جوهری ناشناخته حصاری گرداگرد آن بر می آوردبه بالای دویست و پهنای سی و پنج اَرَش. در این شهر نه گرماگرم است نه سرما سرد. کسی بیمار نیست، همه جا رود و جوی است با آبهای روشن خوشگوار، همیشه چون بهار و «به هر گوشه ای چشمه ای و گلستان».

بازدید پیران و کرسیوز از سیاوشگرد

وقتی پیران از سفر هند و چین برمیگردد همه جا صحبت از سیاوشگرد است. پیران تصمیم می گیرد از شهر سیاوش بازدید کند. پس با عده ای از خردمندان راهی میشود. سیاوش از او به گرمی استقبال می کند و پیران ویسه از دیدن شهر شگفت زده می شود.

سپهبد پیران ز هر سو براند
بسی آفرین بر سیاوش بخواند

بدو گفت اگر فر و برز و کیان
نبودیت با دانش اندر میان

کی آغاز کردی بدین گونه جای
کجا آمدی جای ازینسان به پای؟!

بماناد تا رستخیز این نشان
میان دلیران و گردنکشان

بیتِ بماناد تا رستخیز این نشان/ میان دلیران و گردن کشان؛ اشاره به این دارد که بر اساس بندهشن و دینکرت، رستاخیز ایران از این دژ آغاز می شود. زیرا خورشیدچهر، پسر زرتشت در آنجا ساکن است.

پیران از سیاوشگرد باز میگردد. نزد افراسیاب می رود تا باژهایی که از هند و چین آورده تحویل دهد. برای شاه از سیاوشگرد تعربف می کند و می گوید سیاوش با ذوق سرشاری که دارد شهری ساخته که در ایران و چین هم نمونه ندارد. افراسیاب از شنیدن این خبر خرسند می شود و به کرسیوز می گوید پیداست سیاوش از دلتنگیهای مُلک و مَلِک و کسان خود فارغ شده و با شایستگی هایی که دارد خارستانی را به گلستان وبهشت تبدیل کرده و برای فرنگیس کاخی بنا کرده است. شاه، کرسیووز را مأمور میکند که هدایای برای سیاوش و فرنگیس تهیه کند و برود شهر را ببند.

سیاوش که شنید کرسیوز در راه است به استقبالش رفت. پس سوار بر اسب کوی و برزن شهر را به کرسیوز نشان داد. آنها به کاخ فرنگیس رفتند و کرسیوز فرنگیس را دید که بر تخت عاج نشسته وخدمتکارانی بسیار در اختیار دارد. فرنگیس پیش امد و عموی خودرا احترام کرد. کرسیوز که شکوه و جلال شهر و کاخ و تخت سیاوش و فرنگیس را دید چیزی در سرش به جوش آمد:

دل و مغز کرسیوز امد به جوش
دگرگونه شد بدآیین و هوش

به دل گفت:" سالی اگر بگذرد
سیاوش کسی را به کس نشمَرَد

همش پادشایی ست و هم تاج و گاه
همش گنج وهم بوم و بر، هم سپاه

پس از آن برای سرگرمی کرسیوز، از سیاوش می خواهد با هم هنر نمایی کنند و یکی از سرگرمی های پهلوانان تمرین های گوی و چوگان و تیر و کمان و نیزه اندازی بوده است. سیاوش ابتدا هنرهای خودر در این رشته ها نشان می دهد ولی در پاسخ کرسیوز که می خواهد باهم نبردی آزمایی کنند؛ احترام کرسیوز را می گیرد و می گوید تو از میان گروهت کسی را انتخاب کن با من زورآزمایی کند چرا که تو مهتر و برادر پادشاهی ودور از ادب است با تو کارزار کنم. و میخواهد دو نفر از یلان کرسیوز به پیکارش بیایند. پس گُروی زَره و دِمور داوطلب می شوند. سیاوش در چشم به هم زدنی بر هردو چیره می شود.

دسیسه های کرسیوز

کرسیوزپس از چند روز اقامت در شهر سیاوش به سمت بارگاه افراسیاب بر می گردد و در راه به شکوه شهر و مبارزۀ سیاوش با دو پهلوان تورانی فکر می کند و فکرهای تیره ای به سرش میزند که شاه اشتباه کرد شاهزاده ای از ایران را آورد و چنین دستگاه و موقعیتی به او داد. بنابراین پس از آنکه به بارگاه میرسد توطئه را آغاز می کند. به افراسیاب می گوید سیاوش هدف هایی داردو فرستاده ای از کیکاوس پنهانی نزد او آمد. از روم و چین نیز فرستاده هایی نزدش آمدند. کرسیوز به افراسیاب می گوید حتی سیاوش به نام کاوس جام میگیرد. افراسیاب نگران می شود.

بعد از سه روز افراسیاب با کرسیوز می گوید از آنچه گفتی و از خوابی که در هنگامۀ جنگ دیدم نگرانم. من ثروت وموقعیت به سیاوش دادم حتی فرزندم را. ولی حالا وقتی تو که هم خون منی اینطور می بینی پس سیاوش را نزد پدرش می فرستم. کرسیوز مخالفت می کند. می گوید تو بیگانه ای را آوردی خودی کردی اکنون همۀ رازت را می داند به محض باز گشت تورانی باقی نمی گذارد. افراسیاب می خواهد سیاوش را احضار کند. کرسیوز او را می ترساند و می گوید شاید او با سپاه اینجا بیاید و تخت و گاه تو را بگیرد. باری، به این نتیجه می رسند که کرسیوز برود و از سیاوش بخواهد با فرنگیس برای دیدار شاه بیایند تا چندی کنار هم شاد باشند. کرسیوز نزدیک سیاوشگرد که میرسد پیکی می فرستد و از سیاوش می خواهد به استقبالش نرود. سیاوش شگفت زده، نگران می شود. می ماند تا او برسد پس پیاده به استقبالش میرود. کرسیوز بیغام شاه را میرساند. سیاوش شاد می شود و می گوید سه روزی اینجا استراحت کن تا با هم برویم. کرسیوزچهره اش در هم میرود. وقتی سیاوش علت را می پرسد، به دروغ می گوید شاه از تو دلخور است و آمدنت درست نیست. سیاوش می گوید من می آیم و دلخوری او را بر طرف می کنم. کرسیوز از ماجرای اغریرث برادر افراسیاب که در مازندران نگهبانی اسیران جنگ را میکرد وبه اتهام تبانیبا ایرانیان به دستور افراسیاب کشته شد را یادآوری می کند و از سیاوش می خواهد به بارگاه نرود. سیاوش می گوید هرچه فکر میکنم نه گفتاری و نه کرداری داشته ام که باعث رنجش او شده باشد و حتی اگر بد به من برسد من سر از فرمانش نمی پیچم. در نهایت به پیشنهاد کرسیوز، سیاوش در نامه ای به شاه اظهار می کند فرنگیس بیمارست و نمی توانند به بارگاه بروند.

کرسیوز به تاخت نزد شاه باز میگردد. و می گوید سیاوش به استقبال من نیامد و مرا درجایی پایین نشاند و از آمدن خودداری کرد در حالیکه سپاهی از روم و چین در شهرش بودند و در شهر را به روی ما بسته بود. کرسیوز به شاه گفت وقت درنگ نیست و اگر دیر بجنبی همه چیز را از دست خواهی داد.

خواب دیدن سیاوش

پس از رفتن کرسیوز سیاوش در خواب می بیند رود بزرگیست و سروی در آن است. در کرانه ای از رود کوهی از آتش و در کرانۀ دیگر نیزه وران ایستاده اند. او در خواب می بیند افراسیاب سوار بر پیل می آید در یک دستش آب و در دست دیگرش آتش است و او با دیدن سیاوش مدام در آتش می دمد. سیاوش از خواب می پرد. سپاه را فرا می خواند و کسی را به گنگ می فرستد. پاسی از شب که می گذرد پیک خبر می آورد افراسیاب و کرسیوزبا سپاهی فراوان می آیند. از طرف دیگر پیکی از سوی کرسیوز می رسد و به سیاوش می گوید: گفته های من افراسیاب را آرام نکرد و تو جانت در خطر است پس به استقبال که می آیی رزه بپوش. سیاوش حس می کند تقدیرش نزدیک ست به فرنگیس می گوید که این تعبیر خوابش است. فرنگیس باردارست و سیاوش سفارش می کند اگر کشته شد و فرزندشان پسر بود نامش را کیخسرو بگذارد. وبه فرنگیس می گوید پس از کشته شدن من پیران امان تو را از افراسیاب میخواهد و تو پسرمان را بزرگ میکنی تا سواری از ایران بیاید و تو و پسرت را به ایران برده و پسرمان را بر تخت می نشاند.

ببرند بر بی گنه بر سرم
زخونِ جگر برنهند افسرم

نه تابوت یابم نه گور و کفن
نه برمن بگریند زار انجمن

بمانم بسان غریبان به خاک
سرم کرده ازتن به شمشیر چاک

به خواری تو را روزبانان شاه
سر و تن برهنه برندت به راه

بیاید سپهدار پیران به در
به خواهش بخواهد تو را از پدر

به جان بی گنه خواهدت زینهار
بدایوان خویشت برد زاروار

او همچنین پیش بینی می کند که به انتقام خونش جنگی سخت در میگیرد:

از ایران بسی لشکر آید به کین
پرآشوب گردد سراسر زمین

بر اینگونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با من به مهر

بسا لشکرا کز پی کین من
بپوشند جوشن بر آیین من

زگیتی برآید سراسر خروش
زمانه زکیخسرو آید به جوش

باری، در کنار بی تابی فرنگیس سیاوش با او خداحافظی می کند واسبش “شبرنگ بهزاد” را می آورد و در گوش او می گوید: وقتی کیخسرو به کین خواهی من آمد باید او را یاری ده:

به گوش اندرش گفت رازی دراز 
که " بیدار دل باش و با کس مساز

چو کیخسرو آید به کین خواستن
عنانش تو را باید آراستن

از آخُر ببر دل به یکبارگی
که او را تو باشی به کین بارگی"

در ادامۀ داستان می بینیم که شبرنگ کیخسرو را می شناسد و تا آن زمان که کیخسرو بیاید او هیچ سوار دیگری را نمی پذیرد.

کشته شدن سیاوش

وقتی افراسیاب نزدیک سیاوشگرد می رسد می بیند سیاوش و سپاهش [که یاران او از ایران بودند ]با خود و زره آمده اند. با خود می گوید کرسیوز راست گفت. سیاوش و افراسیاب شگفت زده همدیگر را پاییدند. سیاوش که افراسیاب را آمادۀ کارزارمی بیند با تعجب می پرسد چرا درهیأت جنگجویان آمدی ؟ و چرا می خواهی مرا بی گناه بکشی؟ کرسیوز می گوید: اگر تو بی گناهی چرا با زره نزد شاه آمدی ؟ پس به فرمان افراسیاب کارزار آغاز می شود. گُروی زَرِه سیاوش را گرفته و دست او را می بندد و افراسیاب بلافاصله فرمان کشتن سیاوش را صادرمی کند:

 چنین گفت سالار توران سپاه
که "اندر کشیدش به یک روی راه

کنیدش به خنجر سر از تن جدا
به شخی که هرگز نروید گیاه

بریزید خونش بر آن گرم خاک
ممانید دیر و مدارید باک"

برخی از سپاهیان افراسیاب از جمله پیلسم برادر پیران ویسه از شاه می خواهند دست نگه دارد و به جای کشتن سیاوش او را زندانی کند وبه شاه هشدار می دهند که با وجود رستم پیلتن و دیگر یلان پهلوان ایران زمین خون سیاوش بر زمین نمی ماند. ولی کرسیوز بازبه دسیسه هایش ادامه می دهد و پهلونان ایران را کوچک شمرده به افراسیاب می گوید تا همین جا که در بارۀ آوردن سیاوش اشتباه کردی بس است. کافیست او از روم و از چین کمک بخواهد و تو را نابود کند؛ و او را تهدید می کند که اگر بخواهی از سیاوش بگذری من نزدت نمی مانم. گُروی و دمور هم از کرسیوز پشتیبانی می کنند. شاه می گوید من از سیاوش بدی ندیدم ولی پیشگویی آن ستاره شناس را به یاد دارم و اکنون در وضعی هستم که کشتنش برایم درد و رنج و رها کردنش برایم بدتر است. فرنگیس سر میرسد و با لابه و زاری از پدرش می خواهد دست از کشتن سیاوش بردارد ولی افراسیاب دستور می دهد او را در خانه ای زندانی کنند.

باری، کرسیوز با نگاهی به گُروی زره فرمان قتل سیاوش را صادر می کند:

نگه کرد کرسیوز اندر گروی
گروی ستمگر بپیچید روی

بیامد چو پیش سیاوش رسید
جوانمردی و شرم شد ناپدید

بزد دست و آن موی شاهان گرفت
به خواری کشیدش به روی، ای شگفت!

...پیاده همی برد مویش کشان
چُن آمد بدان جایگاه نشان

بیفکند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زو بنیز و نه باک

یکی تشت زرین نهاد از بَرَش
جدا کرد از آن سرو سیمین سرش

باری، به فرمان افراسیاب گُروی چنگ در موی سیاوش می ند و سر او را می برد.

فرزانه کاوه، کارشناس زبان و ادبیات فارسی، فارغ التحصیل سال 1370 هستم. افتخار شاگردی استادان بنام این رشته از شمار نوشین روانان سادات ناصری، محمود عبادیان، دانش پژوه و نیز جناب دکتر سعید حمیدیان و دکتر جلال الدین کزازی را دارم. در پی مطالعات پرشمار در زمینه ادبیات حماسی و اسطوره در روزهای پایانی سال 1398 تصمیم به راه اندازی وبسایت سپندارمذ گرفتم. در این وبسایت به بیان و تحلیل داستانهای حماسی و اسطوره ای از ایران و دیگر فرهنگها، شناخت اسطوره و نمادهای اساطیری، تاریخ و اسطوره می پردازم.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.