سیاوش و گذشتن از آتش

داستان سیاوش از تولد تا جنگ با افراسیاب

داستان سیاوش پهلوان نام آور و نام آشنای شاهنامه بی شک یکی از داستانهای خواندنی این اثر است. این داستان در پی مجموعه ای از خلاصه داستانهای شاهنامه ۱، ۲ و ۳ از دوران پادشاهی پیشدادیان ونیز به دنبال دو بخش از خلاصه داستانهای دوران کیانیان ۱ و ۲ می آید. در دو بخش پادشاهی کیانیان از پادشاهی کیقباد تا بخشی از پادشاهی کیکاوس را آوردیم و گفتیم دو داستان رستم و سهراب و داستان سیاوش، دو بخش مهم از دوران پادشاهی کیکاوس است. داستان رستم و سهراب را در نوشتار پیشین آوردیم و این نوشتار بخشی از داستان سیاوش از تولد تا رفتن او به جنگ با افراسیاب و در بخش پسین داستان سیاوش از جنگ با افراسیاب تا مرگ سیاوش را از شاهنامه روایت می کنیم.

سپس باقیمانده دوران کیکاوس تا پایان پادشاهی کیخسرو را خواهیم داشت. جایی که بخش حماسی و پهلوانی شاهنامه به پایان می رسد و بخش تاریخی این اثر آغاز می شود.

مادر سیاوش کیست؟

داستان سیاوش در شاهنامه از روزی آغاز می شود که طوس و گیو و گودرز قصد شکار کردند. آنها با شماری از سواران برای شکار باز و یوز به شکارگاهی در دشت دَغوی رفتند. شکارگاه نزدیک مرز توران بود. سواران نزدیک توران به بیشه ای رسیدند. طوس و گیو جلوتر و بقیه پشت سر آنها بودند.

گیو و طوس در بیشه دختری زیبارو را دیدند و بسوی او تاختند. طوس از دختر پرسید کیست و در بیشه چه می کند؟ دختر گفت: دیشب پدرم مست بود. او بی دلیل خنجر کشید و خواست سر از تنم جدا کند، و من سرزمینم را ترک کردم. طوس از او پرسید: از کدام نژادی و تبارت کدامست؟ دختر گفت: من از خویشاوندان گرسیوز(برادر افراسیاب، هر دو از نوادگان تور پسر فریدون) هستم و تبارم به شاه فریدون می رسد.

طوس پرسید: این همه راه را چطور پیاده آمدی؟ دختر گفت: اسبم در راه ماند و من زر و گوهر فراوان و تاجی زرین داشتم اما راهزنان همه آنها را از من ربودند و مرا با شمشیرشان زخمی کردند. دختر به طوس گفت: اگر پدرم بداند که چه بر سر من آمده سوارانی را در پی من خواهد فرستاد و اگر مادرم بداند کجا هستم یک دم مرا اینجا نمی گذارد.

طوس به این دختر نژاده و دلفریب دل باخت و گفت: این ماهرو از آنِ من است چرا که من پیشتر از دیگران او را یافتم. گیو با لحنی تند گفت: پیش از تو آنگاه که از پیش سپاه به گلگشت می تاختم؛ این من بودم که او را پیدا کردم. پس او از آنِ من است. سخن و ستیزه میان آنها بالا گرفت تا اینکه بر آن شدند برای از میان بردن این کشاکش و ناسازی، سر آن ماهرو را ببرند.

در این میان یکی از سواران سپاه، میانجی گری کرد و گفت: این تُرک ماهرو را نزد کیکاوس ببرید و داستان پیدا کردن او را برایش بگویید و بگذارید کیکاوس بگوید او از آن کدامیک از شماست. آنها نزد کیکاوس رفتند. کیکاوس با دیدن دختر، فریفته او شد و گفت: اختلاف شما از بین رفت! او از آن من است.

کیکاوس از دختر نام و تبارش را پرسید. دختر گفت: من نازخاتون، نواده گرسیوز و از تبار فریدونم. او داستان فرار خود را برای شاه بازگو کرد. کیکاوس به او گفت: اگر بخواهی در مشکوی زرین (کاخ) من جایگاهی شایسته خواهی داشت. نازخاتون گفت: از میان همه گردنگشان (بزرگان و پهلوانان) تو را برگزیدم. به این ترتیب نازخاتون به شبستان کیکاوس رفت.

تولد سیاوش

اندکی پس از اینکه نازخاتون به شبستان کیکاوس رفت، باردار شد تا اینکه روزی برای کیکاوس خبر آورند که نازخاتون پسری به دنیا آورده که در زیبایی بی همتاست. کیکاوس نام نوزاد را سیاوَخش گذاشت.

سیاوخش در زبان پهلوی همان سیاوش است. در اوستا این نام به شکل سیاوَرشَن آمده است. سیاورشن از دو بخش سیا و اَرشَن ساخته شده است. اَرشَن که امروزه آن را آرش می خوانیم به معنی نر یا مرد است که برای تعیین جنس ستوران می آمده است. سیاوش به معنی دارنده اسب سیاه است. دکتر کزازی می نویسد نام سیاوش را به پاس اسب بلند آوازه او که اسب سیاهی به نام بهزاد بوده بر او نهاده اند. اسبی که سیاوش فرخنده خوی بر آن می نشیند و از میان آتش می گذرد.

باری، شاهنامه می گوید ستاره شناسان و پیشگویان طالع نوزاد را شوریده و آشفته دیدند، بر این اساس کیکاوس نام سیاوش را برای او برگزید.

یکی از نکته های باورشناختی و اسطوره ای شاهنامه اینست که چهره های بزرگ و نامدار ایران از زنان انیرانی زاده می شوند. مادر برخی از آنها مانند مادر سیاوش، از تبار اهریمنی تورانی هستند. کار این پهلوانان و پادشاهانی که مادر انیرانی دارند، همواره به فاجعه می انجامد و همه آنها به مرگی ناخواسته که شایسته شان نیست، از جهان می روند.

داستان سپردن سیاوش به رستم

پس از چندی رستم به دیدار کیکاوس می رود. کودک زیبای شیرفش را می بیند و از کیکاوس می خواهد که اجازه دهد او پرورش این کودک را به عهده بگیرد. رستم می گوید: هیچکس به اندازه من شایسته پروراندن این کودک نیست! کیکاوس می پذیرد. به این ترتیب سیاوش را به رستم می سپارند.

رستم سیاوش را به زاولستان برد و آنجا کاخی در گلستان برایش بنا کرد. سپس از سواری و تیر و کمان انداختن تا شکار باز و شاهین و یوز و … و همه هنرهای رزم و بزم و نیز همه آموختنی هایی مانند داد و بیداد و تخت و کلاه و … را به سیاوش آموخت. رستم برای پرورش و بالیدن سیاوش بسیار تلاش کرد و تلاشهایش به خوبی به بار نشست.

بازگشت سیاوش به بارگاه کیکاوس

نصویر از فیلم داستان سیاوش، ساخته تاجیکستان شوروی

رستم سیاوش را به زابلستان برد و پهلوانی تمام عیار از او ساخت. سیاوش نوجوانی شد که همه جا سخن از شایستگی و آراستگی او بود تا اینکه روزی سیاوش به رستم گفت: تو برای اینکه هنرهای شاهانه به من بیاموزی بسیار کوشیدی؛ اکنون هنگام آنست نزد پدر برویم تا او نتیجه آموزشهای تو و هنرهای مرا ببیند.

رستم بی درنگ ارمغانهایی شایسته شاه آماده و به سیاوش پیشکش کرد. سپس او را شاهوار و باشکوه آماده رفتن کرد. رستم خود نیز با سیاوش راهی شد و به بارگاه کیکاوس رفت.

هنگامیکه رستم و سیاوش به پایتخت رسیدند، ایرانیان شهر را آذین بستند و با نثار زر و درم و عنبر به پیشباز آنها رفتند. به کیکاوس آگاهی رسید که سیاوش با شکوه تمام آمده است. او به سپاه گیو و طوس دستور داد با شادی و پیل و کوس به پیشباز شاهزاده بروند. آنها هم چنین کردند.

همین که سیاوش به کاخ رسید خروشی برخاست. دکتر کزازی می نویسد این خروش برخاستن به این معنی می تواند باشد که دورباش می دادند. گروه مردم که گردآمده بودند به کنار می رفتند تا راه برای شاهزاده جوان باز شود. خدمتکاران با مجمرهای آتش و بوی خوش به پیشباز رفتند. در هر کنجی صدها نفر ایستاده و به او خوشامد می گفتند و دُر و گوهر نثار او می کردند.

رستم و سیاوش نزد کیکاوس رفتند. شاه در حالیکه تاجی با یک یاقوت درخشان روی آن، بر سر داشت روی تخت عاج نشسته بود. رستم و سیاوش او را آفرین کردند( احترام و تعظیم). سپس رستم نزدیک شهریار آمد. کیکاوس سرش را نزدیک رستم برد و از او درباره سیاوش پرسید. کیکاوس که آن بُرز و بالا و آن همه شایستگی و شکوه را در آن جوان کم سال دید از رستم و یزدان سپاسگزاری کرد.

همه بزرگان ایران شگفت زده از فر و شکوه شاهزاده با پیشکش های گران، به دیدار او رفتند.

کیکاوس دستور داد جشنی برپا کنند. تا یک هفته در باغ و کاخ و میدان و شهر با رود (نوعی ساز) و رامشگر و می و خنیاگر جشن برپا شد. جشنی که پیش از آن کسی به یاد نداشت.

داستان فرمانروایی سیاوش در ماورالنهر

تصویر از فیلم داستان سیاوش، ساخته رخشاره تاجیکستانی

پس از اینکه یک هفته جشن و سور و شادی برای آمدن سیاوش برگزار شد؛ روز هشتم کیکاوس در گنج خانه(خزانه) را باز کرد. از مُهر و تیغ و کلاه و تخت تا اسب تازی و زین و برگستوان و خفتان و دینار و درم و … به سیاوش پیشکش کرد. او همه چیز جز افسر یا کلاه فرمانروایی به سیاوش بخشید. چرا که هنوز سیاوش برای فرمانروایی خیلی جوان بود.

هفت سال سیاوش در بارگاه پدر بود. کیکاوس بارها او را آزمود و جز از پاکی، پاکزادی و شایستگی از او ندید. سرانجام سال هشتم دستور داد تاجی از زر ساختند. منشوری بر پرنیان نوشتند. آنگاه به رسم بزرگان و با فر کیان آن را بر سر سیاوش گذارد و او را فرمانروای کَوَرستان کرد. کورستان همان ماورالنهر است. در داستان سیاوش از فرمانروایی او بر فرارود یا ماورالنهر همین قدر آمده و چیز دیگری در شاهنامه نمی خوانیم.

داستان عشق سوداوه به سیاوش

سیاوش یوسف شاهنامه است. روحیات او و برخی جنبه های زندگیش مانند عشق ممنوعه و هوسبازانه زن شوهر دار، به او یک گونه پاکی و پاکدامنی می بخشد. هرچند داستان سیاوش و سوداوه یادآور داستان عشق یوسف و زلیخاست؛ اما پایان این دو داستان متفاوتست. فرجام زندگی سیاوش مرگی جانسوز و فرجام داستان یوسف فرمانروایی بر کشور بزرگی مانند مصر است.

سوداوه همسر کیکاوس و دختر شاه هاماوران بود. هنگامیکه سیاوش همراه رستم به بارگاه کیکاوس بازگشت و سوداوه سیاوش را دید به او دلباخت. سوداوه کسی را نزد سیاوش فرستاد و به او گفت اگر پنهانی به شبستان من بیایی کسی باخبر نمی شود. سیاوش در پاسخ گفت: من مرد شبستان و اهل نیرنگ نیستم.

روز دیگر سوداوه نزد کیکاوس رفت و پس از ستایش شاه به او گفت: روی زمین کسی مانند فرزند تو نیست. او را به شبستان بفرست تا از میان خواهرانش، مهر کسی بر دلش بیفتد( در باستان ازدواج با خویشان نزدیک یا خویدوده در بسیاری فرهنگها از شمار ایران رایج بوده است). شاه این سخن را پسندید و گفت: تو مهر سد (صد) مادر به او داری.

سپس سیاوش را فراخواند و به او گفت: تو بزرگ و بالنده شده ای و نمیتوانی بی مهر و پیمان با کسی باشی. در شبستان خواهرانی داری و کسی مانند سوداوه هست که به تو مهر مادری دارد. او به سیاوش گفت: یزدان تو را به گونه ای آفریده که هرکس تو را ببیند مهرت بر دلش می نشیند. به ویژه کسی که با تو پیوند خونی هم داشته باشد. برو در شبستان و مدتی آنجا باش و زیبارویان شبستان را ببین.

سیاوش از این سخن شاه شگفت زده شد. اندکی با خود اندیشید تا دلش را از هر گمانی پاک کند. او با خود گفت: پدرم چه قصدی دارد؟ او دانا و هوشیار و باخرد است. اگر من به شبستان بروم و با سوداوه هم سخن شوم هنگامه ای به پا می شود! سیاوش می دانست هم پدرش بدگمان و خرده بین است و هم سوداوه رفتاری ناپسند دارد.

بنابراین به شاه گفت: تا کنون پادشاهی به خوی و دانش و آیین مانند تو نبوده است. تو به من تخت و کلاه و فرمانروایی داده ای! اکنون هنگام آنست که مرا با موبدان و بزرگان و رزم آوران هم نشین کنی تا از آنها بیاموزم. من در شبستان شاه و در میان زنان قرارست چه چیز یاد بگیرم!؟ اما اگر فرمان شاه اینست، و سوداوه می خواهد مرا ببیند بهترست که سوداوه نزد من بیاید نه آنکه من به شبستان بروم!

سیاوش قاطعیت چندانی ندارد. از این نظر به اسفندیار می ماند. او با این آگاهی که جایش در شبستان نیست، حتی پس از اینکه برای پدر دلیل می آورد، بازهم تسلیم می شود. با رفتن او به شبستان واژگونی بختش هم آغاز می شود. او اهل سازش است و یکسره از خشونت و برندگی کم بهره!

باری، کاوس سخنان سیاوش را خردمندانه یافت و خشنود شد و گفت تا کنون چنین سخنان خردمندانه ای نشنیده است. او برای سیاوش شادی و خرد آرزو کرد و از او خواست گمان بد نداشته باشد و کمی هم خوشگذرانی کند.

سرانجام کاوس کلیددار شبستان که نامش هرزبُد بود را فراخواند و به او گفت: فردا نزد سیاوش برو و ببین او چه می خواهد و آن را انجام بده. شاه همچنین به هرزبد گفت: به سوداوه بگو که سیاوش که به شبستان می رود گوهر و مشک و … نثارش کنند.

داستان رفتن سیاوش به شبستان

روز بعد سیاوش نزد کیکاوس رفت و او را ستایش کرد. پس از اینکه چندی با هم سخن گفتند، کاوس هرزبد را فراخواند و سفارشهایی به او کرد و به سیاوش گفت: با او به شبستان برو!

سیاوش و هرزبد به شبستان رفتند. همین که هرزبد پرده را کنارزد، تن و بدن سیاوش لرزید. همه با شادی و شور با جامهایی از مشک و دینار و … به پیشباز سیاوش آمدند. بزم شادی راه افتاد رامشگران ساز می زدند و آواز می خواندند. هر بانوی شبستان تاجی بر سر داشت. سیاوش تا میان شبستان که رسید سوداوه را دید که روی تخت زرین شاهواری نشسته است. سوداوه افسری بلند بر سر داشت و گیسوان پرجعد و بلندش را رها کرده بود. پرستاران و خدمتکارانی هم سرشان را پایین انداخته و پای تخت او ایستاده بودند.

سیاوش که نزدیک تخت رسید سوداوه از تخت پایین آمد. سیاوش را ستایش کرد. او را برای مدت درازی در آغوش گرفت و چشم و روی او را بوسید. سوداوه یزدان را ستایش کرد و گفت: نه شاه و نه هیچکس دیگر تا کنون فرزندی مانند تو نداشته است. سیاوش فهمید این مهر و دوستی از راهِ به تعبیر شاهنامه ایزدی نیست. بنابراین زود خود را از این موقعیت رها کرد و نزد خواهرانش رفت. خواهران سیاوش او را ستودند و بر کرسی زرینی نشاندندش. سیاوش کمی نزد آنها ماند. در همه شبستان گفتگو از فر و شکوه و آراستگی سیاوش و چهره خردمندانه او بود.

بازگشت سیاوش از شبستان

سیاوش از شبستان برگشت. نزد شاه کاوس رفت. به او گفت: اینطور که در پرده سرای تو دیدم نه فقط از نظر شمشیر و تجهیزات جنگی و گنج که از نظر جایگاه از همه شاهان پیشین مانند جمشید و فریدون و هوشنگ برتری. شاه از گفته او شاد شد و دستور داد بزمی برپا کردند.

آن روز گذشت. شب شد. شاه در شبستان نزد سوداوه بود. از او پرسید نظرت درباره سیاوش چیست؟ از نظر فرهنگ و خرد و روش و منش او را چگونه دیدی؟ سوداوه گفت: کسی مانند تو نبوده که چنین فرزندی در دنیا داشته باشد. شاه گفت: تا او بالنده تر شود نباید که چشم بد (آسیبی) به او برسد.

سواوه گفت: اگر گفته مرا بپذیری، من می گویم کسی از خویشان خود و نه از نامداران شهر را به ازدواج او درآور تا فرزندی مانند او به دنیا بیاید. او(سوداوه) گفت: من دخترانی دارم که از نژاد تو و شایسته پیوند با سیاوش هستند. سوداوه گفت: همچنین دخترانی از نژاد کی آرش و کی پشین (برادران کیکاوس) در شبستان هستند که آنها هم از نژاد خود تو به شمار می آیند.

کیکاوس با سوداوه همداستان بود. او گفت خواست تو خواست منم هست. اگر این پیوند شکل بگیرد نام و فرجام کار من بزرگی خواهد بود. چرا که نوادگان و نبیرگانی از این پیوند در وجود خواهند آمد که مرا نامدار خواهند کرد.

پیشنهاد کیکاوس به سیاوش برای ازدواج

روز بعد که سیاوش به بارگاه پدر رفت، کاوس به او گفت: من یک آرزو در جهان دارم و آن اینکه نامی از تو در جهان به یادگار بماند. آرزو دارم شهریاری از پشت تو به دنیا بیاید. تا همانطور که من از بودن و دیدن تو دلشاد شده ام تو هم از دیدن فرزندت خرسند و دلشاد باشی.

کیکاوس به سیاوش گفت ستاره شناسان پیش بینی کرده اند که از پشت تو شهریاری در جهان خواهدآمد که در بزرگی و ناموری نمونه و یادگار خواهد بود. او گفت: در میان زیبارویان شبستان دخترانی از نژاد کی آرش و کی پشین هست که میتوانی یکی از میان آنها کسی را برگزینی.

سیاوش به پدر گفت: من فرمانبردار تو هستم. هر کس را که تو بگویی شایسته من خواهدبود. اما از کاوس خواست درباره ازدواجش با سوداوه سخنی نگوید. کیکاوس که از پشت پرده سوداوه خبر نداشت، خندید و گفت: نگران سوداوه و انجمن نباش! او گفت: سوداوه هر چه می گوید از مهربانی و موجب پاسبانی از جان توست.

سیاوش که توانسته بود تا این اندازه به پدر بگوید شادمان شد اما پر تشویش و با لابه شاه را ستایش کرد. او در نهان می دانست که این پیشنهاد از سوی سوداوه بوده است.

داستان دعوت سوداوه از سیاوش برای رفتن به شبستان

شبی سوداوه شاد در حالیکه افسری از زر و یاقوت بر سر داشت بر تخت نشست. همه دختران را فراخواند و آنها را هم بر تخت نشاند و از هرزبد خواست نزد سیاوش برود و از او بخواهد به دیدار او و دختران برود. هرزبد نزد سیاوش رفت و به او گفت: سوداوه تو را به شبستان خود خوانده است.

سیاوش به شبستان رفت و دید سوداوه با افسری بر سر نشسته و ماهرویانی پیرامونش نشسته اند. سوداوه با دیدن سیاوس از تخت پایین آمد و او را تخت نشاند و خود خیلی صمیمی نزدیک او نشست و گفت: به این ماهرویان نگاه کن، یزدان سرشت همه آنها را از شرم و ناز آفریده است. او گفت: از بین این دلبران کسی را برگزین.

سیاوش اندکی درنگ کرد و چشم از زیبایان شبستان برداشت. دختران زیبا که دانستند برگزیده نشده اند؛ هر کدام غر و لند کنان بسوی تختهای خود رفتند و بر بخت ناساز خویش ناسزا گفتند.

هنگامیکه دختران از آن انجمن رفتند، سوداوه به سیاوش گفت: راز زیبایی و دلفریبی ات را به من بگو! تو به راستی از نژاد آدمیان هستی یا پری؟ چرا که در چهره ات فر و شکوه پریوار میتوان دید. هرکس حتی از دور هم تو را ببیند به تو دل می بازد. بنابراین ببین از این خوبرویان کدام شایسته توست؟

سیاوش که در خود مانده بود پاسخی نداد. او می اندیشید که اگر دل را به سوگ بنشانم، بهتر از اینست که از دشمنان ایران همسری برگزینم. او به یاد آورد که پدر سوداوه، یعنی شاه هاماوران با پدرش و گُردان ایران چه کرده است. بنابراین گمان می کرد سوداوه بعنوان دختر شاه هاماروان پر از ریب و فریب است و نمی خواهد از دودمان کیکاوس اثری باقی بماند.

ابراز عشق سوداوه به سیاوش در شبستان

هنگامیکه سوداوه دید سیاوش لب بسته و سخن نمی گوید؛ گفت: جای شگفتی نیست که تو نمیتوانی از میان این زیبایان کسی را برگزینی! چرا که هرکس خورشید و ماه را در کنار هم ببیند نمی تواند ماه را برگزیند. اینک تو خورشیدی کنار خود داری که منم. کسی که مرا اینطور آراسته و زیبا نشسته بر تخت ببیند؛ پیداست نمی تواند دل به زیبایانی دیگر ببندد.

اکنون اگر با من هم پیمان شوی و از خواسته من سرپیچی نکنی دخترِ کم سال و نیازموده ای را به ظاهر به همسری تو درخواهم آورد. سپس با هم پیمان می بندیم و سوگند میخوریم که با هم باشیم تا هنگامیکه شاه از دنیا برود. آنگاه تو برای من یادگار او خواهی بود و نخواهی گذاشت که گزندی به من برسد و مرا مانند او ارجمند خواهی داشت.

سوداوه گفت: اکنون من نزد تو ایستاده ام و تن و جان را به تو سپرده ام. هرکامی که خواهی میتوانی از من بگیری. من سرپیچی نخواهم کرد. ناگهان بی شرم و بی باک سر سیاوش را گرفت و او را بوسید.

سیاوش که جاخورده بود، رخسارش گلگون و اشکش جاری شد. در دل از یزدان خواست تا او را از کار اهریمنی دور نگه دارد. او اندیشید که من نه یار اهرمن هستم و نه نسبت به پدر این بی وفایی را می کنم. اما اگر با سردی به سوداوه پاسخی دهم، خشم او را برمی انگیزم. آنگاه سوداوه به جادو، کاری می کند که شاه طرف او را بگیرد و از من دلخور شود. پس تصمیم گرفت به نرمی با او سخن بگوید و او را رام کند.

بنابراین به سوداوه گفت: تو در جهان همانندی نداری. از زیبایی گویی ماه را دو نیمه کرده اند و یک نیمش تو هستی. اما برای توکسی شایسته تر از شاه نیست. برای من دخترِ تو کافیست و من جز او جفتی نخواهم داشت. او گفت: من پیمان می بندم که تا دختر تو به سن ازدواج نرسد با کسی پیمان نخواهم بست و همسری برنخواهم گزید.

سیاوش گفت: اکنون برو و به شاه بگو من دختر تو را پسندیدم و می خواهم با او هم پیمان شوم؛ ببین پاسخ شاه چیست؟ او گفت: اما درباره چهره من پرسیدی و گفتی مهر من در جانت افتاده است. این را بدان که یزدان مرا به فرّ خود آفرید و به مهر خود پرورید. این راز را بدان و به کسی چیزی نگو. چرا که تو سرآمد همه بانوان و مهتر هستی و برای من مانند مادری.

به این ترتیب سیاوش می خواست سوداوه بپذیرد که از تباری دیگرسان و رازآلود و فراسویی است و راز این زادن باید پنهان بماند. [برخی گفته اند ممکن است ابیاتی پیش از این بوده که اکنون در دسترس نیست که در آنها گفته شده سیاوش انسانی زمینی نیست. برخی هم گفته اند این راز منظور راز علاقه سوداوه است که سیاوش از او میخواهد آن را پنهان نگه دارد].

داستان توطئه سوداوه

پس از گفتگوی سوداوه با سیاوش در شبستان، سوداوه نزد کاوس شاه رفت و به او گفت: در میان این همه ماهرو، سیاوش دختر مرا برازنده همسری خود دانست. کاوس شاد شد. در خزانه را باز کرد و هدیه های بسیار از دیبا و کمربند زرین و تاج و انگشتری و… برای سیاوش آماده کرد.

سوداوه شگفت زده از آن همه گنج که کاوس شاه برای سیاوش آماده می کرد فریبنده و فسونکار با خود می اندیشید اگر سیاوش به خواست من گردن ننهد، پنهان یا آشکارا هر ترفندی را بکار خواهم بست تا او را در جهان رسوا و بدنام کنم.

بنابراین روز دیگر باز سوداوه پرنگار و آراسته با افسری بر سر بر تخت نشست و سیاوش را فراخواند. او با سیاوش از هر دری گفتگو کرد و به او گفت: کاوس شاه گنجی برایت آماده کرده که تا کنون کسی ندیده است. اگر آنها را بر فیل سوار کنی دویست فیل لازمست تا آنها را جابجا کند. او دخترم را به تو خواهد داد.

سوداوه گفت: به بوی و سر و افسر من بنگر و بگو چه بهانه ای داری که از مهر من سرپیچی می کنی؟ من تا تو را دیدم برده عشق تو شدم و اکنون هفت سالست که این عشق سودای من بوده است. بیا و امروز مرا شاد کن تا بیش از آنچه شاه به تو بخشیده من به تو ببخشم و به تو جایگاه و مقام و موقعیت بدهم. اما اگر از خواسته من سرپیچی کنی هم تو را پیش پادشاه روسیاه می کنم و هم از این پادشاهی بی نصیب خواهی ماند.

سیاوش گفت: هرگز مباد که برای دل، سرم را به باد دهم! این کار از دانش و جوانمردی به دور است. او گفت: من این بی وفایی را در حق پدرم نمی کنم. تو بانوی دربار هستی و برای تو هم شایسته نیست که به این گناه آلوده شوی. سپس با خشم از روی تخت برخاست. اما سوداوه چنگ انداخت و با او درآویخت و به او گفت: من راز دلم را با تو گفتم و تو مرا نزد همه رسوا خواهی کرد. سوداوه دست برد و جامه خود را پاره کرد و روی خود را با ناخن خراشید. با این درگیری سر و صدایی از شبستان او بلند و در ایوان کاخ شنیده شد.

داستان تهمت زدن به سیاوش

سر و صدای شبستان سوداوه آنقدر بلند شد تا به گوش کاوس شاه رسید. شاه با شنیدن صدا از تخت پایین آمد و به شبستان سوداوه رفت. سوداوه را دید که رویش خراشیده شده است. سخن هایی که در شبستان گفته می شد به گوش شاه رسید.

شاه از هرکسی می پرسید و کسی به درستی نمی دانست چه شده است؛ تا اینکه سوداوه پیش آمد و گریست و موی خود را کند و شیون کنان گفت: سیاوش به شبستان من آمد. روی تخت من نشست و به من گفت که دل و جانم آکنده از مهر توست، من غیر از تو کسی را نخواهم خواست. چرا از من دوری میکنی؟ او گفت: سیاوش افسر مرا از سرم انداخت و جامه ام را اینگونه پاره کرد.

شاه که از این سخن بی تاب و سرش پراندیشه شده بود چیزهایی از او پرسید و با خود فکر کرد اگر او راست بگوید و این توطئه ای برای سیاوش نباشد، باید سر سیاوش را از تنش جدا کرد. کاوس شاه همه کسانی که در شبستان بودند را بیرون کرد خودش، سوداوه و سیاوش تنها ماندند.

شهریار خردمندانه به سیاوش گفت: این بد را تو نکردی! این از من بود. چرا که من تو را به شبستان فرستادم. با این کارم غم و اندوه برای خودم و بدنامی و بند برای تو فراهم کردم. اما اکنون نباید هیچ رازی را پوشیده نگه داری! هرآنچه رخ داده را به من بگو!

سیاوش هر چه شده بود را برای شاه گفت. سوداوه گفت: اینها که می گوید راست نیست. این او بود که از میان همه بتان فقط تن مرا خواست. سوداوه گفت: من به او گفتم که شاه جهان چه گنجهایی برایش آماده کرده است و به او گفتم من افزون بر زر و گنجی که شاه به تو بخشیده همراه دخترم به تو خواهم داد؛ اما او گفت من نه دخترت را می خواهم نه گنج را. من تو را می خواهم و بی تو گنج به کار من نمی آید.

سوداوه سپس گفت: سیاوش برای اینکه مرا به چنگ بیاورد دو دستش را پیش آورد و چون از او فرمان نبردم موی مرا کند و روی مرا خراشید. او به شاه گفت: شهریارا من از تو فرزندی در شکم دارم که با این کار سیاوش نزدیک بود او را از دست بدهم.

شاه هر چه فکر کرد سخن هیچکدام به باورش ننشست. با خود گفت: نباید شتاب کرد چرا که ممکن است تصمیم نابخردانه ای بگیرم. باید بکاوم، ببینم گناهکار واقعی کیست، آنگاه گناهکار را به سزای کارش برسانم. بنابراین نخستین کاری که کرد بر و بازوی و سر و بالای سیاوش را بویید. سپس سودابه را بو کرد. سوداوه بوی می و مشک ناب و گلاب می داد. اما در سیاوش از این بو ردی نمانده بود. پس پیدا بود سیاوش سوداوه را در بر نکشیده است. شاه بسیار غمگین و دل آزرده شد و سوداوه را خوار کرد.

هنگامیکه کاوس با بوییدن آن دو گمان برد گناهکار سوداوه است با خود گفت: باید او را با شمشیر ریز ریز کرد. اما فکر شاه هاماوران را کرد. این کار می توانست موجب جنگ و آشوب شود. همان دم کاوس به یاد آورد هنگامیکه در هاماوران بی یار و خویشاوندی در بند بود؛ سوداوه چطور غمخوار او بوده و او را رها نکرده بود. مهمتر اینکه او طوری عاشق سوداوه بود که میتوانست بخاطر آن از گناه سوداوه چشم پوشی کند. همچنین کودکان خردسالی از سوداوه داشت که نمی توانست آنها را نادیده بگیرد.

شاه می دانست که سیاوش بی گناهست. پس به او گفت: هوشیار باش و از این ماجرا با کسی سخن نگو این داستان نباید در دهان ها بیفتد.

داستان بارداری دروغین سوداوه در داستان سیاوش

سوداوه که دید نتوانسته شاه را فریب دهد به فکر چاره افتاد. زنی در شبستان او بود که بسیار فریبکار و فسونگر بود. او باردار بود. سوداوه داستان خود با سیاوش را برایش گفت و از او خواست پیمان ببندد که در برابر زر و خواسته ای که می گیرد راز سوداوه را جایی آشکار نکند.

سوداوه دارویی به زن افسونگر داد و گفت: این را بخور تا فرزندی که در شکم داری از بین برود. آنگاه من می گویم این کودکی بود که من در شکم داشتم و با کاری که سیاوش کرد کودک از بین رفت. به این ترتیب شاید بتوانم کینه شاه را به سیاوش برانگیزم و آبروی خودم را حفظ کنم. زن پذیرفت.

شب هنگام زن دارو را خورد. او دوقلو باردار بود و هر دو از بین رفتند. بچه ها نازیبا و دیوزاد بودند. چرا که مادر آنها جادوگر بود. تشت زرینی آوردند. بچه ها را در آن گذاشتند. سوداوه زن افسونگر را پنهان کرد و خودش مانند زنی که فرزندش سقط شده، در بسترخوابید و آه و فغان سر داد. خدمتکاران که سر و صدای او را شنیدند پرشتاب به شبستان او رفتند. تشت زرین و دو افگانه (نوزاد سقط شده ) و سوداوه را در تاب دیدند. صدای شیون آنها بلند شد.

کیکاوس با صدای گریه وشیون ازخواب، بیدار شد. از خدمتکاران پرسید چه خبرست؟ آنها داستان را برایش گفتند. او غمگین و بی تاب شد و تا پگاه نتوانست بخوابد. اما تا سپیده بامداد به شبستان سوداوه هم نرفت. شاید می خواست بی اعتنایی یا بدگمانی خود را به او نمایان کند. آنگاه بر بالین سوداوه رفت. دید شبستان آشفته و سوداوه خوابیده و دو کودک هم به خواری در تشت اند. سوداوه او را که دید گریه سرداد و گفت: نگاه کن ببین! من گفتم او چه کرد اما تو باور نکردی!

کاوس باز هم باور نکرد. او پریشان و بدگمان رفت و با خود گفت: کار آسانی نیست باید این درد را درمان کنم. چطور می توانم راه گشایش را پیدا کنم؟

داستان داوری اختر شناسان درباره سیاوش و سوداوه

کیکاوس دستور داد اخترشناسان را از هر جایی پیدا کنند. اخترشناسان به بارگاه آمدند. شاه آنها را بر تخت نشاند. نخست از جنگ هاماوران و آنچه بر او گذشته بود گفت تا پیشینه او و سوداوه را بدانند. سپس از کودکانی که از بین رفته بودند گفت.

اختر شناسان یک هفته زیج و اسطرلاب را برداشتند و ماجرا را کاویدند. آنگاه نزد کاوس آمدند و گفتند: این دو کودک نه از آن پادشاه و نه از آن سوداوه اند که اگر از تبار پادشاه بودند به آسانی این زیج ها نشان می دادند. آنها پنهانی نشانی زن جادوگری که مادر کودکان بود را به شاه گفتند. شاه گفته آنها را نزد خود نگه داشت و تا یک هفته به کسی چیزی نگفت.

سوداوه که سکوت شاه را دید، فغان و زاری به راه انداخت و از شاه فریادرسی خواست. او گفت: برای هر رنج و شکنجی از سوی شاه آماده است. حتی می پذیرد جایگاه خود را نزد او از دست بدهد. چرا که آنقدر از کشته شدن دو کودک اندوهناک و سوگوارست که هر رنج و آزاری را برمی تابد و با این درد دیگر هیچ دردی در نظر او ارزش ندارد.

شاه به او نهیب زد که: ای زن! آرام باش! فقط امروز را نبین! به فکر فرجام کار باش!

پیدا شدن زن افسونگر

سپس کاوس دستور داد همه جا را بگردند و آن زن افسونگر را پیدا کنند. نگهبانان همه کوی و برزن و شهر را گشتند تا او را پیدا کردند و به خواری نزد شاه بردند. شاه نخست با نرمی با او سخن گفت و به او این امید را داد که او را نمی کشد. اما هنگامیکه دید زن پایداری می کند گفت: او را بزنند و به بند بکشند. زن جادو گر بازهم پایداری کرد و چیزی نگفت. شاه فرمان داد که او را ببرید و اگر بازهم چیزی نگفت او را بکشید!

زن افسونگر را بیرون بردند و او را با شمشیر و دار و چاه تهدید کردند تا اینکه زن به سخن آمد و گفت: من گناهی ندارم. اما در پیشگاه شاه چه بگویم؟ مأموران این سخن زن را به شاه گفتند. شاه گفت: سوداوه را بیاورید. آنگاه ستاره شناسان آنچه به شاه گفته بودند را نزد سوداوه بازگو کردند. آنها گفتند این کودکان از زنی جادوگرو از تبار اهریمن اند.

سوداوه رای ستاره شناسان را رد کرد و گفت: اینها به پاس سیاوش و از بیم رستم آنچه را باید نمی گویند. چرا که شیر از بیم رستم می لرزد و زور رستم از ۸۰ فیل بیشتر است. اگر او بخواهد کاری بزرگ مانند بستن نیل را انجام دهد از هیچکس کاری ساخته نیست. او گفت: تو غم فرزند از دست رفته ات را نداری و در اینصورت من هم افزون بر این با تو پیوندی ندارم! اکنون که کار را سرسری گرفته ای داوری را به روز رستاخیز و دنیای دیگر می سپارم! سوداوه گریست. کاوس هم اندوهگین شد و با او اشک ریخت.

آزمون آتش

پس از آنکه زن افسونگر خود را بیگناه دانست و اخترشناسان نزد سوداوه گفتند که دو کودک کشته شده از تبار شاه نیستند و فرزند اهریمن اند و نیز پس از لابه و زاری های سوداوه، کیکاوس موبدان شهر را فراخوند. این پرده گویای اصول دادگرانه دادرسی در فرهنگ و تاریخ ایران است که پادشاه نه چندان خردمند شاهنامه تلاش می کند تا این اصول را زیرپا نگذارد. او برای موبدان داستان را بازگو کرد. موبد (بزرگ) به شاه گفت: این درد پنهانی درمان نمی شود. اگر می خواهی راستی آشکار شود باید سنگ را به سبو بزنی و بی پروا باشی!

موبدان گفتند: درست است که سیاوش پسر توست و برایت عزیز است و از آنطرف سوداوه دختر شاه هاماوران نیز همسر توست اما چون هیچکدام گناه را نمی پذیرند باید آنها را از آتش بگذرانیم. هرکدام بی گناه باشد از آتش بی آسیب و سالم بیرون می آید و آشکار می شود گناهکار کیست.

کیکاوس سوداوه و سیاوش را فراخواند و گفت:دل و جان من آرام نیست تا اینکه گناهکار را بیابم. او گفت: اکنون که گناهکار پیدا نیست، آتشی برپا می کنیم تا آتش گناهکار را رسوا کند. سوداوه گفت: سخن من راست است. دو کودکم در این داستان از دست رفته اند. کسی بیش از این سختی نمی بیند که من دیدم. این سیاوش است که باید ثابت کند که تباهی نجسته است!

سیاوش گفت: اگر این آتش مانند کوهی باشد من از آن خواهم گذشت حتی اگر گذشتن از آن مانند گذشتن از تنگۀ خوار باشد (خوار: تنگه ای که گذر دشوار از آن آوازه داشته است).

کاوس در دل تشویش داشت و با خود فکر کرد اگر یکی از این دو در این آتش بسوزد، پس از آن مرا شهریار نخواهند دانست. یک سو فرزندم است و سوی دیگر همسرم. هرکس دغدغه زن و فرزند داشته باشد نمی تواند درست بیندیشد. او باز با خود اندیشید و به خودش دلداری داد که چاره ای ندارم جز اینکه دل را قوی کنم و این آزمون را انجام دهم تا این بددلی از من دور شود. چرا که گفته اند:”با بددلی شهریاری مکن”!

آماده کردن آتش

کیکاوس دستور داد تا ساربان به اندازه سد کاروان شتر، از دشت هیزم بیاورد. شتران هیزم می آوردند و مردم تماشا می کردند. هیزمها را در دو توده روی هم ریختند. هر کدام به بلندای کوهی شد. طوری که از دوفرسنگی می شد آن را دید و چهار سوار به سختی از میان آن می توانستند بگذرند. همه مردم هم گردآمده بودند و تماشا می کردند.

شاه دستور داد نفت سیاه بر چوبی بریزند و هیزمها را آتش بزنند. دویست مرد آتش افروز آمدند و آتش را برپا کردند. نخست دود سیاهی برپاشد آنگاه شعله آتش زبانه کشید. طوری بود که گویی زمین از آسمان روشن تر شده بود.

سیاوش خندان با کلاهخودی زرین بر سر و جامه ای سپید نزد پدر رسید. جامه سپید سیاوش نماد پاکی او و نیز آمادگی او برای مرگ در صورتیکه ناراستی کرده باشد؛ است. سیاوش همچنین کافور به خود زده بود که این نیز از آیین مرگ در آن زمان می آید. او بر باره ای سیاه رنگ (بهزاد) نشسته بود که اگر می تاخت گرد نعلش به ماه می رسید. همه مردم با دیدن این صحنه و چهره خندان سیاوش اشک ریختند.

سخنان سیاوش با پدر هنگام عبور از آتش

سیاوش با اسب سیاه خود و در حالیکه جامه ای سپید به تن داشت نزد کاوس رسید و از اسب پیاده شد و شاه را ستایش کرد. سیاوش رخسار پدر را پر از شرم و لحن او را با خود نرم دید. به پدر گفت: نگران و اندوهگین نباش! گردش روزگار چنین است. من هم شرم دارم که این وضعیت پیش آمد اما اگر بیگناه باشم که رهایی از آن من است و اگر گناهی داشته باشم که جهان آفرین مرا زنده نمی گذارد. اما به نیروی یزدان نیکی دهش از این کوه آتش رهایی پیدا خواهم کرد.

داستان گذشتن سیاوش از آتش

سیاوش برای ثابت کردن پاکی خود پذیرفت از میان آتش بگذرد

در دشت دو کوه آتش فروزان بود. مردم همگی گرد آمده بودند. کیکاوس آنجا بود. سیاوش با اسب سیاه و جامه سپید آماده بود که از آتش بگذرد. همه اینها را سوداوه از ایوان خود تماشا می کرد. تا اینکه خروشی از دشت برخاست که گویی جهان در غم و اندوه فرورفت. همه چشمها بسوی کیکاوس بود. به زبان به او دشنام می دادند و در دل از او خشمگین بودند.

سیاوش بی تشویش و نگرانی بسوی کوه آتش تاخت. آتش طوری زبانه می کشید که کسی سیاوش و اسبش را نمی دید. همه گریان و منتظر بودند تا سیاوش از آتش بیرون بیاید. همین که سیاوش سالم و تندرست از آتش بیرون آمد هیاهویی برخاست و همه گفتند:” شاهِ نو از آتش بیرون آمد”.

اگر این آتش آب هم بود باید جامه سیاوش تر می شد، اما آتش کوچکترین گزندی به سیاوش نرسانده بود. سیاوش از کوه آتش بسوی هامون تاخت و شهر و دشت پر از جوش و خروش شد و همه سواران لشکر درم ها نثار او کردند. اما سوداوه که سیاوش را سالم دید گریه و لابه کرد و موی خود را کند و گفت: سیاوش نزد پدرش پاک و بی گناه شد.

در آن میان کسی فریاد زد:” دادگر(یزدان) بی گناه را بخشید”. کیکاوس از اسب پیاده شد. سیاوش را در آغوش گرفت و از او پوزش خواست. سیاوش هم از اسب پیاده شد و برابر پدر سر به خاک گذاشت(تعظیم و احترام کرد).

کیکاوس به ایوان خود برگشت. کلاه کیانی بر سر گذاشت. دستور داد می بیاورند و رامشگران را فراخواند. سه روز با سیاوش در این سور نشست. بزم های سه روزه نیز آیین بوده است. گاهی برای شادی یک پیروزی یا برای گرامیداشت میهمان یا … سه روز بزم برپا می کردند. این داستان سیاوش و آزمون آتش بود.

مکافات سوداوه در داستان سیاوش

سیاوش از آزمون آتش سربلند بیرون آمد و کیکاوس سه روز به این مناسبت با او به بزم نشست، روز چهارم کیکاوس بر تخت نشست. گرز گاوساری در دست گرفت و خشماگین سوداوه را فرخواند. او نخست از گذشته ها سخن گفت. سپس گفت: بی شرمی و بدنهادی کرده ای و دل مرا آزرده ای! سرانجام هم با جان فرزند من بازی کردی! بنابراین پوزش تو پذیرفته نیست و سزای کاری که کردی اینست که دیگر درجهان نباشی. پس برو و برای مرگ آماده شو!

سوداوه گفت: اگر مکافات من بریدن سرم باشد؛ دستور بده سر مرا ببرند. من این مکافات را می پذیرم اما می خواهم در دلت از من کینه نداشته باشی. گمان می کنی سیاوش راست می گوید و با گذشتن از آتش دل تو را از بدگمانی خودش پاک کرده، در حالیکه این از جادوی زال بود که او توانست از آتش سالم بیرون بیاید. کیکاوس گفت: هنوز هم نیرنگ بازی و کینه توزی می کنی!

سپس شاه به بزرگان گفت: با این کاری که سوداوه کرده با او چه کنم؟ مکافاتش چیست؟ بزرگان شاه را ستایش کردند و گفتند: سزای او اینست که جانش را بگیری تا بخاطر کاری که کرده به درد و رنج بیفتد. شاه هم در آن، به جلاد دستور داد که او را در نظر همگان به دار بزند.

درخواست سیاوش از کیکاوس برای بخشیدن سوداوه

هنگامیکه شاه و بزرگان از سوداوه رویگردان شدند و کیفر او را تعیین کردند شبستان پر از هیاهو شد. کاوس شاه خودش نیز اندوهگین و رویش زرد شد. آنگاه سیاوش جلو آمد و به شاه گفت: با این کار دلت را غمگین نکن! سوداوه را بخاطر من ببخش! باشد تا با این بخشش پند بپذیرد و به راه و آیین بازگردد!

سیاوش با خودش فکر کرد که اگر سوداوه به دست شاه کشته شود، سرانجام شاه از کرده خود پشیمان می شود و هر غم که از مرگ سوداوه به او برسد را از من می بیند.

کاوس که گویی منتظر بهانه ای بود تا سوداوه را ببخشد در پاسخ سیاوش گفت: او را بخشیدم. سیاوش تخت پدر را بوسید. برخاست و بیرون رفت. بانوان شبستان یکی یکی نزد سوداوه رفتند و او را احترام کردند. روزگاری گذشت و دل کیکاوس با سوداوه نرم شد. دوباره چنان مهر سوداوه در دل شاه افتاد که دیده از رخ او برنمی داشت.

اما باز سوداوه با شاه نامهربانی کرد و جادو از او برنداشت. او میخواست شاه با سیاوش بد شود. برای همین بدگویی سیاوش را می کرد. داستان سیاوش با آزمون آتش به پایان نرسید.

سیاوش و بهانه جنگ

روزگاری پس از این به کیکاوس خبر می رسد که سپاهی از توران به فرماندهی افراسیاب به سوی ایران می تازد. کیکاوس می خواهد خود به مقابله و جنگ با افراسیاب برود. اما بزرگان مخالفت می کنند. سپس سیاوش که دنبال راه فراری از کاخ و بارگاه پدر و نیز از دست سوداوه است از کاوس شاه می خواهد اجازه دهد تا او به جنگ افراسیاب برود. کیکاوس می پذیرد. سیاوش به جنگ افراسیاب می رود. داستان جنگ سیاوش و افراسیاب، پیروزی سیاوش در این جنگ، پناهنده شدن او به توران، ازدواجش تا دختر افراسیاب و سرانجام کشته شدنش به دست افراسیاب را در بخش پسین بخواندی.

منابع:

  • شاهنامه، دکتر جلال خالقی مطلق
  • نامه باستان ج ۳، دکتر جلال الدین کزازی
  • درآمدی بر اندیشه و هنر فردوسی، دکتر سعید حمیدیان

فرزانه کاوه، کارشناس زبان و ادبیات فارسی، فارغ التحصیل سال 1370 هستم. افتخار شاگردی استادان بنام این رشته از شمار نوشین روانان سادات ناصری، محمود عبادیان، دانش پژوه و نیز جناب دکتر سعید حمیدیان و دکتر جلال الدین کزازی را دارم. در پی مطالعات پرشمار در زمینه ادبیات حماسی و اسطوره در روزهای پایانی سال 1398 تصمیم به راه اندازی وبسایت سپندارمذ گرفتم. در این وبسایت به بیان و تحلیل داستانهای حماسی و اسطوره ای از ایران و دیگر فرهنگها، شناخت اسطوره و نمادهای اساطیری، تاریخ و اسطوره می پردازم.

2 دیدگاه روشن داستان سیاوش از تولد تا جنگ با افراسیاب

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.