سیبهای طلایی باغ هسپیریدها

سیبهای طلایی باغ هسپیرید یکی از داستانهای اساطیری و زیبای یونانی است. هسپیریدها Hesperides در زیان یونانی به معنی دختران شب یا الهه های شب Daughter of Evening است. در اساطیر یونانی هسپیریدها دوشیزگانی بودند که از درختی که سیبهای طلایی داشت در باغ هسپیرید نگهداری می کردند. گفته می شود این باغ در پایانه ی غربی جهان و نزدیکی کوههای اطلس در افریقا و جایی که در اساطیر گفته شده اطلس، برادر پرومتئوس، آسمان را به دوش می کشید؛ قرار داشت. وقتی هرا ازدواج با زئوس را پذیرفت گایا ایزدبانوی زمین این باغ را به او هدیه داد. این سیبها ی طلایی آنقدر به نظر هرا زیبا بود که وی آنها را در باغ خود، نزدیک کوهستان اطلس کاشت. ویژگی این سیبها این بود که هر کس آنها را می خورد به جاودانگی و بی مرگی می رسید.

هسپیریدها یا دختران (الهگانِ) شب که گفته می شود دختران اطلس و هسپریس ( یا فورسیس و ستو) بودند از این باغ و سیبهای طلایی اش نگهداری می کردند. هسپیریدها سه دختر با نامهای اگلAegle، هسپریس Hespere و اریتیا Erytheiaبودند. نام این دختران به ترتیب به معنی درخشان، آرتوز مغرب و سرخ بود که از رنگهایی روایت می کرد که آسمان هنگام غروب آفتاب در مغرب به خود می گیرد. برخی می گویند هسپیرید ها هفت دختر بودند. هرا غیر از این دختران نگهبان دیگری هم برای پاسبانی از سیبهای طلایی گماشته بود که این نگهبان اژدهایی صد سر به نام لادون Ladon بود. لادون هر گز نمی خوابید. در اساطیر یونان گفته می شود سیبهای طلایی که آفرودیت پیش از مسابقه با آتالانتا به هیپومن هدیه داد نیز از باغ هسپیرید بود.

هراکلس و آوردن سیبهای طلایی باغ هسپیریدها

هراکلس یا هرکول پسر زئوس و آلکه منه بود. روزی که قرار بود هراکلس به دنیا بیاید زئوس شادمان در انجمن خدایان المپ گفت فرزندی که امروز در آگولیس به دنیا می آید فرمانروای این سرزمین خواهد شد. هرا که نقشی در پیدایش این فرزند نداشت کاری کرد که تولد اوروستئوس دوماه جلوتر و پیش از تولد هراکلس باشد. از آنجا که زئوس سوگند یاد کرده بود که فرزندی که در این روز به دنیا بیاید فرمانرواست ناچار شد فرمانروایی اوروستئوس را بپذیرد. ولی زئوس می دانست هراکلس یا هرکول کسی است که انسانها و خدایان را نجات خواهد داد پس باید هرا را قانع می کرد که فرمانروایی به هراکلس برگردد. هرا گفت باید هراکلس به خدمت اوروستئوس درآید و کارهای دشوار انجام دهد و مأموریت های دوازده گانه و به روایتی ده گانه برای او در نظر گرفت. حالا باید دلیلی وجود داشت تا هراکلس ناچار شود این مأموریت ها را انجام دهد یا ازاین دوازده خوان بگذرد. پس هرا با جادوی خود کاری کرد که هراکلس به جنون مبتلا شد و پسران و برادر زادگان خود را کشت. پس از اینکه هراکلس به حال طبیعی خود بازگشت بسیار اندوهگین و شرمسار بود تا اینکه به معبد آپولون رفت تا از او بخواهد که در جبران این گناه راهکاری پیدا کند. در معبد آپولون هاتفی به او گفت که باید به خدمت اوروستئوس درآید و هر کاری از او خواسته می شود را بی کم و کاست انجام دهد. یازدهمین کار دشوار یا به سخنی یازدهمین خوان هراکلس که باید از آن می گذشت آوردن سیبهای طلایی از باغ هسپیریدها بود. این باغ بنا بر روایات گوناگون در مغرب لیبی یا در دامنه ی کوهستان اطلس و یا در سرزمین Hyperboreen ها بود. جان پین سنت می گوید این روایت شبیه جستجوی آب زندگی و ماجراهای ترسناک آنست. همچنین او می گوید اسطوره سیبهای طلایی باغ هسپیریدها خاستگان درخت سیبی ست که مار از آن پاسداری می کند و نشان دلار از همین اسطوره گرفته شده است.

هراکلس پس از گذشتن از ده خوان برای انجام یازدهمین مأموریت خود به راه افتاد. او هیچ تصوری در باره جای این باغ و سیبهای طلایی آن نداشت. زئوس مراقب او بود چرا که می دانست وجود هراکلس در نبردهای آینده با گیگانتها هم برای میرایان و هم برای نامیرایان از هر چیز دیگری واجب تر خواهد بود و فقط هراکلس بود که از پس آن نبرد بر می آمد. هراکلس راه افتاد و از مقدونیه به سمت شمال رفت. در راه در یک درگیری با پسر آرس، او را کشت. او وارد ایلوریا شد و از نومفهای ساکن آنجا سراغ سیبهای طلایی و باغ هسپیریدها را گرفت. نومفها به او گفتند بنا به فرمان زئوس باید به کوه قاف برود و این را از پرومتئوس بپرسد. به روایتی دیگر هراکلس از الهگان رودخانه که دختران تمیس و زئوس بودند و در غاری زندگی می کردند سراغ سیبهای طلایی باغ هسپیریدها را گرفت. الهگان رودخانه گفتند فقط خدای دریا، می تواند به او اطلاعاتی بدهد.

نشانی سیبهای طلایی باغ هسپیریدها

پرومتئوس تیتانِ نیکی بود که به خاطر سرپیچی از فرمان و آوردن آتش برای انسان در کوه قاف به صخره ای زنجیر شده بود و عقاب خون آشامی هر روز میآمد و جگر او را می درید و می خورد و هر شب دوباره جگر می رویید و روز بعد باز عقاب سر می رسید. پرومتئوس پیشگویی هایی در باره نبرد گیگانتها کرده بود ولی با تمام رنجی که در آن صخره می کشید حاضر نبود پیشگویی اش را به زئوس بگوید. زئوس هم همواره نگران این بود که با ناآگاهی از آن پیشگویی اشتباهی را مرتکب شود که آن را هم پرومتئوس پیشگویی کرده بود و تنها همین تیتان بود که می توانست زئوس را از آن رخدادهای شوم نگه دارد. بنابراین هراکلس را فرستاد تا پرومتئوس را از رنجی که می کشد رها کند.

راه قاف راهی بسیار دشوار و پرخطر بود. هراکلس راه افتاد و سرانجام یه کوههای بلند قاف در انتهای دنیا رسید. او صخره ای را دید که پرومتئوس به آن بسته شده بود ولی همین که از صخره بالا رفت و کنار پرومتئوس رسید عقاب بزرگ از راه رسید و با شتاب رو به پرومتئوس قپانچه رفت و در دم نعره ی جانسوزِ تیتان در آسمان پیچید. هراکلس امان نداد. خشمگین و دلسوخته فریاد برآورد و تیری در چله ی کمان گذاشت و آن را تا نهایت کشید و با همه ی نیرو رهایش کرد. بال و تن عقاب به هم دوخته شد و پیکر بزرگ او به بالا پرتاب شد و سپس هزاران متر زیر پای هراکلس افتاد. پرومتئوس پرسید:” تو که هستی ای میرای دلیر”؟ هراکلس گفت من هراکلس پسر زئوس هستم و به فرمان او آمده ام تا تو را از این رنج رها کنم. زئوس تو را بخشیده و گفته از آنجا که فرمانهای او را نمی توان نادیده گرفت تو باید به نشانه ی این که از فرمانش سرپیچی کردی برای همیشه حلقه ای در انگشتت داشته باشی. پرومتئوس گفت:” تو همان قهرمانی هستی که پیشگویی کرده بودم. تو گیگانتها را شکست خواهی داد و المپ را از نابودی نجات می دهی. ولی نمی دانستم که رهایی من هم به دست توست زیرا حتی پیشگویان از آینده ی خود باخبر نیستند. هراکلس زنجیرهای پرومتئوس را شکست و او به یاد رنجهایش حلقه ای در انگشت خود نگه داشت و گفت: این یادبودی از رنجهایم باشد و انسان از این پس به نشانه ی این روز این حلقه را در انگشت خود خواهد کرد.

باری، هراکلس نشانی باغ هسپیریدها و سیبهای طلایی را از پرومتئوس گرفت. پرومتئوس گفت: آنها بر درختی می رویند که مام زمین (گایا) آن را بعنوان هدیه عروسی به هرا داده است. این درخت در باغ سحرآمیزی در آستانه ی غربی جهان و آنسوی قله ایست که برادرم اطلس بر آن ایستاده و آسمان پر ستاره را به دوش می کشد. او همچنین گفت اژدهایی به نام لادون دور درخت می چرخد و دختران جاودانه هسپروس Heserus نیز در این باغ هستند. او گفت هسپروس پسر اطلس است برو و از اطلس کمک بخواه چرا که تو میرا هستی و میرایان نمی توانند به باغ وارد شوند چرا که دیوار این باغ بسیار بلندست و بالارفتن از آن برای میرایان ممکن نیست.

پیدا کردن سیبهای طلایی باغ هسپیریدها

هراکلس به سمت پایانه های غربی جهان راه افتاد. او مانند خوانهای دیگر که گذرانده بود در مسیر ماجراهای بزرگی را پشت سر گذاشت. او با کوکتوس پسر آرس جنگید و او را کشت حتی خودِ خدای جنگ را زخمی کرد. در مصر، بوسیریس شاه ستمگری که سر همه ی بیگانگان را می برید را دست و پا بسته بر سکوی قربانی انداخت. پیش از رسیدن به اطلس در لیبیا، با آنتیوس کشتی گرفت. آنتیوسِ گیگانت، پسر زمین، همه غریبه ها را به کشتی گرفتن با خود وا می داشت و با دستان نیرومند خود آنها را می کشت و جمجمه هایشان را زیور پرستشگاه پوسئیدون (پوزئیدون) می کرد. آنتیوس گرسنه که می شد ماده شیری را خام خام می خورد. هراکلس در کشتی با آنتیوس لباس پوست شیری را که همیشه به تن داشت درآورد و بدن خود را روغن مالید. آنتیوس به جای روغن بدنش را با لایه ای از غبار پوشاند. آنها به هم پیچیدند و سخت تلاش کردند. سرانجام هراکلس توانست هماورد خود را به زمین بزند. شگفت آور اینکه همان دم که تن آنتیوس به زمین رسید تمام خستگی از تنش به در شد و شاداب و نیرومند فریاد پیروزمندانه سرداد. هراکلس مات و مبهوت با تلاش بسیار دوباره او را به زمین زد. گیگانت جوان باز توان دوباره ای یافت و شاداب بر پا جهید! هراکلس دانست او پسر زمین است. این بار در هم آویختند ولی هراکلس به یاری توان و نیروی خود، آنتیوس را از زمین برکند و روی دست گرفت و به رغم همه ی تلاشهایش او را روی زمین نگذاشت تا اینکه حس کرد بازوانش دارد سست می شود. آنگاه در حالیکه تلاش میکرد حتی انگشت پای آنتیوس به زمین نخورد پیکر او را میان بازوانش چنان فشرد تا جان داد.

سرانجام هراکلس به کوه بلندی رسید. بلندترین کوهی که تا آن روزگار می شناختند. اطلس بر قله ی کوه ایستاده بود و آسمان را بر دوش داشت تا مبادا فرو بیفتد؛ چنانکه در آغاز جهان افتاده بود. هراکلس نزد اطلس رفت و گفت به سفارش برادرت برای پیدا کردن سیبهای طلایی باغ هسپیرید آمده ام تا آنها را برای اوروستئوس ببرم. هراکلس همچنین به اطلس گفت که این کارهای سخت را هرا برایم قرار داده است. اطلس گفت باید دو کار بزرگ انجام دهی. یکی اینکه اژدهای لادون را بکشی که با وجود او حتی من هم نمی توانم به سیبها دست بزنم دوم اینکه مدتی جای من بایستی و آسمان را به دوش بگیری تا من به باغ بروم و سیبهای طلایی را بیاورم چرا که تو نامیرا نیستی و فقط نامیرایان می بتوانند به این باغ بروند. هراکلس اطراف قله را نگاه کرد.

در جهت اقیانوس غربی، زیر پا، باغ زیبای هسپیریدها را دید. تا آنجا که چشم کار میکرد مخمل سبزه ها و برگهای نقره ای رنگ این باغ بود. در میان باغ درخت بزرگی با میوه های طلایی بود. سه نومف زیبا که همان دختران هسپیرید بودند پیرامون درخت پایکوبان ترانه می خواندند. هراکلس ناگهان اژدها را دید که دور درخت می پیچد. هیولایی با فلسهای درخشان طلایی و آبی بود، درازتر از همه ی آنها که تا کنون کشته بود. هراکلس بی درنگ تیری از ترکش خود بیرون کشید و آنرا به چله ی کمان گذاشت، اژدها را نشانه گرفت و با نیرویی هر چه تمامتر تیر را رها کرد. تیر درست به حلق اژدها فرو رفت. بدن هیولا از درخت واپیچید و در میان بوته ها افتاد. او کم کم و به طرز عجیبی آهسته آهسته جان داد. گفته می شود دُمِ او تا سالها بعد هنوز می جنبید.

کار اژدها که تمام شد اطلس بار گران خود را بر دوش و شانه های نیرومند هراکلس گذاشت خمیازه ای کشید و شتابان به باغ رفت. لحظه ها دیر می گذشت و هراکلس در هم فشرده می شد. شب شد. ستاره ها در لابه لای موهای او چشمک می زدند. تمام شب را مانند ستون استواری ایستاد و هیچ نجنبید تا پگاه که اطلس بازگشت. او سه سیب طلایی با خود آورده بود. اطلس گفت سیبها اینجاست ولی من خودم آنها را برای اوروستئوس می برم. چرا که برای به دست آوردنشان خطر بزرگی را به جان خریده ام. همچنین گفت تو نمیدانی چه لذتی میبرم از اینکه دوباره روی زمین گام میزنم و رنج آن بار گران را بر شانه هایم احساس نمی کنم. هراکلس گفت: براستی تو سزاوار این آسایش هستی ولی هنگامی که بار آسمان را به من می سپردی گمان می کردم موقتی ست، از اینرو چندان توجهی به طرز قرار گرفتن آن بر دوشم نداشتم اکنون تو که خبره ی این کاری آسان ترین شیوه ی آن را به من یاد بده. اطلس که کُندذهن بود پاسخ داد:”بگذار نشانت دهم”. پس سییبهای طلایی را زمین رها کرد و جلو آمد آسمان را گرفت و در حالیکه آسان ترین روش نگه داشتن آن را شرح می داد آن را روی شانه های خود گرفت. هراکلس بی درنگ گفت:” ببین تو بهتر از من این کار را بلدی… پس آن را به تو می سپارم”. این را گفت، سیبهای طلایی را برداشت و از قله سرازیر شد. اطلس در آرزوی تنهایی، رها شد و تنها شانسش برای نجات را از دست داد.

هراکلس به کرانه دریا رسید. یک کشتی فراهم کرد و بسوی یونان راه افتاد. پس از اینکه مسافتی را پیمود به جزیره ی رهودوس در کرانه ی لیندوس رسید. لنگر انداخت و از کشتی پیاده شد. آنقدر گرسنه بود که نخستین گاو نری را که دید سر برید و شام مفصلی برای خود تهیه کرد. صاحب گاو که در چراگاه و از کنار تپه ی زیبایی او را می دید تا ساعتی یک ریز او را نفرین می کرد. هراکلس پس از خوردن گاو، بهای آن را پرداخت کرد. از آن پس، هر سال، مردم لیندوس در مراسم نیایشی که به افتخار هراکلس، بعنوان یکی از جاودانان برگزار می کردند؛ به سابقه ی آن دیدار، به جای نیایش او را نفرین می کردند. باری، هراکلس از آن جزیره راه افتاد و به یونان رسید و سیبهای طلایی را به اوروستئوس داد. در روایتی دیگر گفته می شود هراکلس بدون کمک اطلس اژدهای باغ هسپیریدها را کشت و نیز به روایتی دیگر این اژدها را خواب کرد و سیبهای طلایی را چید. گفته می شود هسپیریدها که نگهبان سیبها بودند پس از آنکه آن سیبهای طلایی را از دست دادند از شدت ناامیدی به درختهای سپیدار، بید و نارون تبدیل شدند و اژدهای نگهبان به آسمان صعود کرد و در آنجا به صورت فلکی مار درآمد. اوروستئوس که شاهی ترسو بود جرأت نکرد سیبهای طلایی باغ هسپیریدها را از هراکلس بگیرد. او نگران کینه ورزی هرا بود. بنابراین به هراکلس گفت:”من سیبهای طلایی را به تو می بخشم زیرا پس از این همه تلاش سزاوار آنها هستی”. گفته می شود هراکلس سیبهای طلایی باغ هسپیریدها را به آتنا داد و آتنا سیبهای طلایی را دوباره به باغ هسپیریدها برگرداند. زیرا خدایان نگهداری از آنها را جز در باغ خدایان ممنوع کرده بودند.

سابقه سیب زرین در اساطیر یونان

سیب زرین یک دوبار دیگر در اساطیر یونان داستانهایی آفریده است. یکی وقتی که آرس خدای جنگ در یک جشن دعوت نشد یکی از این سیبهای زرین باغ هسپیریدها را به پاریس شاهزاده ی تروآ داد و از او خواست آن را به زیباترین زن بدهد. پاریس سیب را به آفرودیته داد و آفرودیته در برابر به او قول داد کمکش کند تا هلن همسر پادشاه آخاییان را بدزدد و از آنِ خود کند. و همین موجب جنگ های ده ساله تروآ شد که شرح آن در ایلیاد و ادیسه هومر آمده است.برخی آفرودیت را الهه ی باغها می دانند.

جای دیگری که در اساطیر یونان با داستانی از سیبهای طلایی روبرو می شویم مسابقه آتالانته Athalanta است. داستان ازاین قرارست که پدر آتالانته جز پسر فرزندی نمی خواست. بنابراین هنگامیکه آتالانته به دنیا آمد او را در کوهستان پارتنیون رها کرد. ماده خرسی او را شیر داد تا اینکه شکارچیانی او را پیدا کرده، با خود بردند و اورا پرورش دادند. او در شکار گراز کالیدون شرکت کرد و نقش مهمی داشت همچنین در مسابقاتی که پس از مرگ پلیاس برپا شد، جایزه ی دو را بدست آورد. وقتی آتالانته بزرگ شد از پذیرش همسر خودداری می کرد. او مانند آرتمیس در جنگل شکار می کرد. دلیل اینکه او راضی به ازدواج نمی شد، پیشگویی هاتفی بود که به او گفته بود در صورتیکه ازدواج کند به جانوری تبدیل می شود. آتالانته برای اینکه خواستگاران را از خود دور کند اعلام کرد مردی را به همسری می گزیند که بتواند او را در مسابقه ی دو شکست دهد و اگر نتواند او را شکست دهد به دست آتالانته کشته می شود. او به خواستگارانی که در این مسایقه دو شرکت می کردند فرصت میداد تا از او جلو بزنند و از آنجا که بسیار چابک بود و تند می دوید، به محض اینکه به آنها می رسید آنها را با نیزه ای که همراه خود داشت می کشت. سرانجام هیپومنس Hippomenes پسر عموی او داوطلب این مسابقه شد. او سیبهای طلایی یی داشت که آفرودیت آنها را از باغ هسپیریدها آورده و به او داده بود. به این ترتیب وقتی در مسابقه، آتالانته به هیپومنس نزدیک شد، او سیبها را یکی یکی به سوی دختر انداخت. آتالانته یا از روی کنجکاوی و یا به این دلیل که هیپومنس را دوست داشت برای برداشتن سیبها اندکی درنگ می کرد. سرانجام هیپومنس در این مسابقه پیروز شد و بر پایه ی قراری که آتالانته گذاشته بود توانست به همسری او درآید. البته در باره پیشگویی هاتفی که گفته بود اگر آتالانته ازدواج کند به جانوری تبدیل می شود هم باید یادآور شد که روزی آتالانته و هیپومنس پس از شکار به یکی از رواقهای زئوس رفتند ولی زئوس از این بی احترامی رنجید و آنها را به دو شیر تبدیل کرد.

منبع:

  • سیری در اساطیر یونان و رم، ادیت همیلتون، ترجمه عبدالحسین شریفیان
  • اساطیر یونان، راجر لنسیلن گرین، ترجمه عباس آقاجانی
  • فرهنگ اساطیر ایران و رم، پیر گریمال

فرزانه کاوه، کارشناس زبان و ادبیات فارسی، فارغ التحصیل سال 1370 هستم. افتخار شاگردی استادان بنام این رشته از شمار نوشین روانان سادات ناصری، محمود عبادیان، دانش پژوه و نیز جناب دکتر سعید حمیدیان و دکتر جلال الدین کزازی را دارم. در پی مطالعات پرشمار در زمینه ادبیات حماسی و اسطوره در روزهای پایانی سال 1398 تصمیم به راه اندازی وبسایت سپندارمذ گرفتم. در این وبسایت به بیان و تحلیل داستانهای حماسی و اسطوره ای از ایران و دیگر فرهنگها، شناخت اسطوره و نمادهای اساطیری، تاریخ و اسطوره می پردازم.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.