ادیپوس یا هملت

انسان از زمانی که روی دیوار غارها نقاشی و کنده کاری و داستان زندگی خود را روایت کرد تا هزاره های پیش از میلاد که داستانهای اسطوره ای خود را ساخت و روی لوح های گلی به یادگار گذاشت و تا امروز که اثرهای ادبی نوشتاری و غیرنوشتاری خلق میکند، همواره در پی بیان نگرش و جهان بینی خود بوده است. در این ضمن همواره ذهن پرسشگر انسان به دنبال پاسخی بوده است برای پرسشهایی تکراری که در همه دورانها با انسان همراه بوده ؛ اینکه این هستی که عمر و زندگی اش مینامیم چیست ؟ قبل از این زندگی را که به یاد نمی آوریم چه بوده است؟ و زندگی یی را که پس از این زندگی تجربه خواهیم کرد – اگر چنین چیزی باشد – چگونه خواهد بود؟ پرسشهای بی پاسخی که در عین حالیکه پاسخ قطعی به آنها داده نشده ولی در دورانهای مختلف پاسخ هایی زیاد و البته متفاوت و متنوع را در پی داشته است. این پاسخ ها را میتوان در اسطوره ها، در آموزه های دینی و سپس تر در آثار اندیشمندان پیدا کرد. یکی از پرسش هایی که هر سه تای این مقولات سعی دارند به آن پاسخ گویند انسان و نحوۀ زندگی او در این دنیای خاکی ست. اینکه منشأ و سرچشمۀ عملکردهای انسان چیست؟ و اینکه چگونه باید در این جهان هستی زندگی کند. در طول تمام این دورانها پاسخ های داده شده به پرسش ها به شیوه های متفاوت مورد تجزیه تحلیل فرار گرفته اند . در دوران اخیر روانشناسان به این مقوله پرداخته اند. فروید و یونگ و پیروان آنها در پژوهشهایی که روی بیماران خود داشته اند به ویژه بررسی رؤیاها و خوابهای آنها به این تنیجه رسیدند که همانطور که با بررسی خواب افراد میتوان به مشکلات و مشغله های روحی آنها پی برد و دریافت در ناخودآگاه آنها چه میگذرد، از چه چیز رنج میبرند، و رؤیا و یا رفتارهای آنها از کدام گوشۀ ناخوآگاهشان بر می آید؛ با بررسی اسطوره ها و داستانهای ماندگار در ادبیات ملتها میتوان به قلمرو ناخودآگاه جمعی یک ملت یا نوع بشر دست یافت . دغدغه های او را شناخت و دانست هنجارها و ناهنجاریهایی که در این روایات تشریح شده و شکل قصه ، داستان ، روایت یا هر چیزی ازاین دست به خود گرفته از کجای این قلمرو ناشناخته یک اجتماع طلوع کرده است.

روانشناسان بر این باورند که ما انسانها نسبت به بقیۀ حیوانات مدت طولانی تری از سینۀ مادر شیر مینوشیم و این سرچشمۀ مهمترین ویژگیهای انسانی ست. انسان خیلی زود و هنگامی که هنوز ناتمام است به دنیا می آید. او وقتی به دنیا پا میگذارد که هنوز آمادۀ رویارویی با جهان نیست. بنابراین تنها بازوی دفاعی او در برابر دنیای پیرامونش مادر است. مادر بعد از فاجعۀ تولد اتحاد خود را چه از لحاظ فیزیکی و جسمی و چه از لحاظ روانی با کودک حفظ میکند . در سایۀ این اتحاد امنیت خاطر کودک تأمین میشود تا جایی که حضور پدر استمرار این امنیت را به هم میزند. به دلیل حضور پدر بناچار مادر غیبتهایی پیدا میکند. هرقدر این غیبتها طولانی تر شود نوزاد بیشتر دچار تنش و در نتیجه رفتارهای پرخاشجویانه میشود. اینجا اولین دشمن کودک با اولین عشق و اولین ایده آل زندگیش یکی میشود. موجودی که پس از آن پایۀ ناخودآگاه تمام تصورات فرد است.

از آنجا که پدر اولین مزاحم جدی این اتحاد است مسئولیت ناراحتی و تنشی که به مادر بد و غایب نسبت داده میشود به او – پدر – هم منتقل میشود ولی موقعیت مادر خوب، حاضر، رازق و حامی را طببعتا خود مادر به عهده میگیرد. گاهی هم در غیاب پدر، مادر از قالب شناخته شده حامی و رازق بیرون آمده و تجسم مادر فریبتده و بد را پیدا میکتد. اینجا اسطوره ای دیگر خود را نمایان می کند. اگر زمین را مولد تمام موجودات بدانیم پس زمین مام گیتی ست. نماد تولد و زایش. مادری مهربان که هستی را معتا میکند و سخاوتمندانه از دل خود آنچه را برای ادامه حیات لازم است، به موجودات از جمله انسان هدیه میکند. ولی همین زمین، همین مام گیتی درنهایت انسان را در کام خود فرومیکشد و اورا می بلعد. پس زمین نمودگار دو مادرست. مادرخوب و هستی بخش. و مادر بد و هستی گیر. این دونمونه را ما در دو داستان ادیپوس شهریار و داستان هملت می بینیم. در واقع در این دو اثر ادبی که اولی خیلی قدیمی و دومی متاخرترست میتوانیم دریابیم چطور نماد دو مادر در ذهن و ناخودآگاه جمعی بشر شکل گرفته است.

تقسیم مرگ و عشق اساس آن چیزی را تشکیل میدهد که فروید آن را با عنوان عقدۀ ادیپ به ما معرفی میکند. عقده ای که بزرگترین دلیل شکست های بزرگسالی و سبب اصلی ناتوانی بزرگسالان در بروز رفتارهای منطقی ست.

خلاصه نمایشنامه ادیپوس شهریار

BOL93902 The Finding of Oedipus (oil on canvas) by French School, (17th century) oil on canvas ۱۲۱.۷×۱۵۰ © Bolton Museum and Art Gallery, Lancashire, UK French, out of copyright

داستان ادیپوس شهریار از آنجا شروع میشود که:

ادیپوس، شهریار شهر تبای است. شهر تبای را طاعونی فراگرفته و موجب مرگ بسیاری شده است. یوکاسته همسر ادیپوس و کرئن برادر یوکاسته و در واقع نوعی کارگزار دربارست. ادیپوس، کرئن را به معبد فوبیوس آپولون میفرستد تا کاهن معبد دلیل این طاعون و راه حل آن را بگوید. کرئن که از معبد بر میگردد میگوید:” چیزی پلید در سرزمین ما زاده وپرورده شده، زمین ما را آلوده است. باید آنرا برانیم تا ما را تباه نکند.” ادیپوس می پرسد او نام نبرد که کیست ؟ یا چیست؟ کرئن توضیح میدهد که پیش از تو ما پادشاهی داشتیم به نام لائیوس. من او را ندیده ام ولی میگویند اورا کشته اند و ما اکنون باید داد خون او را بستانیم. ادیپوس میگوید او چطور کشته شد و چرا تا به حال دنبال قاتل او نبوده اید؟ معلوم میشود که لائیوس وقتی دیگر که شهربازهم دچار طاعون دیگری بوده برای پیدا کردن راهکار به خارج شهر رفته به دست راهزنانی کشته شده همۀ همراهانش چز یک نفر کشته شده اند و به دلیل وجود ابوالهول_ دیوی با سر شیر، بدن زن، دم مار، و بالهای پرندگان وحشی که بر کوه دلفی در ورودی شهر نشسته و از هرکس می خواهد وارد شهر شود؛ چیستانهایی میپرسد. اگر فرد پاسخ را نداند که اغلب نمی دانند ابوالهول آنها را می بلعد. و البته ادیپوس به این دلیل توانست وارد شهر شود که پاسخ هر دو چیستان را ده درستی داد. _ تا کنون کسی دنبال قاتل نبوده است.

باری قرار بر این میشود که پیشگوی شهر، تیرزیاس را احضار کنند. تیزریاس ابتدا از ادیپوس میخواهد که بگذرد و کنجکاوی نکند ولی ادیپوس که مصمم است مشکل طاعون و مردم شهر تبای را حل کند اصرار میکند که هرچه میداند را بگوید. ناچار تیرزیاس به ادیپوس میگوید کسی که لائیوس را کشته خود تو هستی و تویی که مسبب همۀ این گرفتاریها شدی. ادیپوس ابتدا عصبانی میشود و فکر میکند این حیلۀ کرئن است تا تخت و تاج پادشاهی را به چنگ بیاورد. یوکاسته همسر ادیپوس وارد میشود و علت آن همه جر و بحث را میپرسد. ادیپوس ماجرا را تعریف میکند و میگوید که کرئن مرا محکوم یه مرگ لائیوس کرده است. یوکاسته میگوید این حرف خود اوست یا از کسی نقل میکند؟ ادیپوس میگوید تردستی او همینجاست او خودر را در پناه پیشگویی پنهان میکند. یوکاسته میگوید چنین چیزی نیست وتعریف میکند که زمانی که او و لائیوس صاحب فرزندی شده بودند هاتفی از معبد فوبیوس آپولون به آنها گفته بود که لائیوس به دست فرزند خود کشته میشود و میگوید آنها کودک سه روزه ای داشتتند که مچ پایش را با میخ به تخته ای کوبیدند و اورا به کوهستان بی آدمیزادی فرستادند تا بمیرد و اکنون همه میدانند لائیوس در جایی سر یک سه راهی به دست راهزنان کشته شده است و به این ترتیب کار آپولون بی نتیچه مانده است.

ادیپوس میپرسد لائیوس را در یک سه راهی کشتند؟ یوکاسته میگوید بله. میپرسد کی و او چه مشخصاتی داشت؟ میگوید اندکی پیش از فرمانروایی تو و لائیوس قدی بلند موهای سیمگون و چهره ای شبیه توداشت. ادیپوس پیش خود میگوید:” وای پرودگارا با من چه کردی؟ ” و میپرسد ملازمانش چه ؟ یوکاسته میگوید که پنج نفر بودند و فقط یکی از آنها زنده است و بعد از مرگ لائیوس خواست که از اینجا برود. ادیپوس میگوید میتوانید او را بیاورید؟ و قتی یوکاسته علت را میپرسد ادیپوس میگوید من باید از سرگذشتم برای تو بگویم. من فرزند شاه پولیبوس از سرزمین کورینتوس هستم. مادرم مروپه اهل دوروس است . روزی سر میز، مستی گستاخی کرد و گفت من فرزند پدرم نیستم. روز دیگر از پدر و مادرم خواستم حقیقت را به من بگویند آنها برآشفتند. پس پنهان از آنها به پوتیا رفتم تا حقیقت را بدانم. آنچه آنجا شنیدم افسانۀ وحشت و شوم بختی بود. شنیدم تقدیرم اینست که با مادرم همبستر شوم و پدرم را بکشم و به حریم بنی آدم تجاوز کنم. پس گریختم و پیمان بستم که هرگز برنگردم تا چنین ناسزایی رخ ندهد. بعد به جایی رسیدم که پادشاه شما کشته شد؛ یک سه راهی بود. ملازمی که گردونه ای را هدایت میکرد، خواست از سر راه کنار روم و پادشاه با او همزبان شد. من خشمگین بودم ملازم را زدم پیرمرد ( پادشاه) خم شد دست افزار دوشاخه ای را چون سلاحی برداشت بر سر من کوفت و پاداش این جسارتش گران بود. ادیپوس گفت اکنون یک راه چاره دارم وآن چوپان است اگر او بگوید راهزنان بیش از یک نفر بوده اند من رهایم. یوکاسنه میگوید ولی آن پیشگو ( لگزیاس ) گفته بود آن فرزند، فرزند من و شاه لائیوس ست و الان آن کودک مرده است.

پیکی از راه میرسدو یوکاسته اورا می بیند وپیک خبر میدهد از کورینتوس می آید. شاه پولیبوس مرده و مردم میخواهند ادیپوس پادشاه ایستموس شود. یوکاسته خوشحال میشود از اینکه کسی را که قرار بوده ادیپوس بکشد به مرگ طبیعی از دنیا رفته است. ادیپوس اما میگوید مگر براساس پیشگویی ها نباید پدرم ( در اینجا پولیبوس ) به دست من کشته شود؟ آیا او از رنج دوری من مرد و من اینگونه پدرم را کشتم؟ یوکاسته میخواهد که ادیپوس بیشتر فکر نکند ولی ادیپوس میگوید هنوز سرچشمۀ ترس دیگری هست. مادرم مروپه ! یوکاسته پاسخ میدهد: “مرد را با ترس چه کار؟ به زنی گرفتن مادر نباید ترا بترساند! ای بسا خوابها که مردی می بیند. برای تحمل زندگی باید چنین چیزها را نادیده گرفت.” ادیپوس میگوید ولی تا زمانی که او زنده است من درامان نیستم.

پیک میگوید مادرت کیست ؟ ادیپوس میگوید مروپه همسر پولیبوس. پیک علت نگرانی ادیپوس را می پرسد که چرا بودن مادرت تو را نگران میکند؟ ادیپوس ماجرای پیشگویی را برایش بازگو میکند. پیک میگوید پس یگذار ترا رها کنم. پولیبوس خویشاوند یا پدر تو نیست و من تورا به او سپردم زیرا او فرزندی نداشت. ادیپوس می پرسد مرا خریده بودی؟ پیک پاسخ میدهد: نه تو را در درۀ کیتاریون یافتم. گوسفندانم را آنجا میچرانیدم. پای علیل تو گواه من است. مچ پاهایت را میخ کرده بودند من آزادت کردم. برای همین نامت را ادیپوس ( به معنی متورم پا ) گذاردند. پیک ادامه داد چوپانی از مردان لائیوس ترا به من داد. یوکاسته گفت فراموش کن حرفهای او به کارت نمی آید. ادیپوس گفت باید راز تولدم را بدانم. در نهایت چوپان را آوردند. ادیپ از پیک پرسید این همان مردست ؟ پیک تأیید کرد و به چوپان نشانی هایی داد و گفت که کودک را از او گرفته است. چوپان ابتدا انکار کرد ولی با نشانی هایی که داده شد و اصرار ادیپوس برای درک حقیقت بالاخره اقرار کرد.

ادیپوس فریاد میکشد که : رازی در پرده نمی ماند. باشد تا دیگر روشنایی خورشید را نبینم. ادیپوس شمشیری درخواست میکند و به دنبال زنی میگردد که هم او را زاده است و هم برای او زاده است. ادیپوسِ شهریار خود را به در بسته ای می کوبد در باز می شود کمندی آویزان چون آونگ و زنی آویخته به آن که تاب میخورد. ادیپوس ریسمان را می گشاید. سنجاقهای زرین لباس زن را باز میکند و آنها را در چشم خود فرو می کند. سپس از کروئن می خواهد یوکاسته را با آداب تدفین کند و اورا رها کند تا به کیتاریون جایی که پدر و مادرش از ابتدا برایش انتخاب کرده بودند برود تا به دلخواه آنها در آنجا بمیرد. او با فرزندانش از واقعیتی که رخ داده میگوید و میرود.

خلاصه نمایشنامه هملت

اما ماجرای هملت شاهزادۀ دانمارکی را که بیشتر آنرا خوانده یا شنیده اید که :

سربازی مشغول نگهبانی ست. افسر برناردو وارد میشود و او را مرخص میکند. هوراشیو دوست هملت و افسر مارسلوس وارد میشوند. هوراشیو میپرسد آن چیز امشب هم آمد؟ برناردو میگوید چیزی ندیده است. صحبت سر این می شود که شب پیش ، زمانی که ساعت زنگ یک نیمه شب را زد ند … که شبح وارد میشود.

مارسلوس شبح را نشان میدهد و میخواهد برناردو حرفش را ببرد. برناردو روح را می بیند و میگوید مانند هملت بزرگ – پدر شاهزاده هملت – است. از او میپرسند که کیست ولی او دور میشود. مارسلوس میگوید پیش از این هم دو بار دیگر شبح درست در همین ساعت ظاهر شده و از کنار پاسگاه گذشته است. هوراشیو این را نشانۀ اتفاقهای بزرگی میداند و به یاد می آورد که در رم هم زمانی پیش از کشته شدن ژولیوس مردگان با کفن از گورها خارج میشدند و در خیابانها گردش میکردند و هذیان می گفتند. شبح دوباره وارد میشود. هوراشیو از او میخواهد که سخن بگوید و اگر پیشامد بدی در راهست که او خبر دارد بگوید تا آنها بتوانند پیشگیری کنند. شهوار بودن شبح و از هوا بودنش باعث میشود به او حمله نکنند و شبح دور و سپس خارج میشود. آنها فکر میکنند چون خروس سحر خواند شبح رفت.

کلادیوس عموی هملت، گرترود مادر هملت،هملت و افرادی دیگر وارد کاخ میشوند. کلادیوس میگوید هرچند برای برادرعزیزم هملت سوگوارم ولی بصیرت را بر طبیعت ترجیچ داده زن سابق برادرم را با شادی یی آمیخته به ناشادی یه زنی پذیرفتم؛ و اینک در عین سوگواری به طرب مشغولیم. او خطر فرتینبراس رقیب جنگی نروژی و دشمن دیرین دانمارک را یادآوری میکند و اظهار میکند پاسداشت کشور برایش مهمتر از هر چیزست. کلادیوس و گرترود از هملت میخواهند که غم پدر را کنار بگذارد و بداند مرگ امری طبیعی ست.

هملت که با دیدن این ازدواج زودرس نسبت به آنها بدگمان شده در جواب مادرش میگوید: ” بله بانو، مرگ قسمت همگان است .” ودر پاسخ مادرش ادامه میدهد:” که اشک و چهرۀ درهم کشیده ظاهری اند اینها لباس اندوهند، نه خود اندوه.” کلادیوس هم به هملت میگوید: پدر شما هم پدری داشت و پدر او هم …و به این ترتیب روزگار مدام فریاد میکشد ” باید چنین باشد”. هملت وقتی شادی و سرمستی آنها را می بیند تعجب میکند در حالیکه دوماه از مرگ پدرش نگذشته کسی که آنهمه مادرش را دوست داشت ! حالا مادر چگونه خود را در آغوش دیوسیرتی مثل کلادیوس میفشارد؟ اوبه مرگ پدر و همکاری مادروعمویش در قتل هملت بزرگ شک میکند.

هملت هوراشیو دوست و همشاگردیش را می بیند ازو می پرسد چرا در ویتنبرگ نیست، هوراشیو میگوید برای مراسم پدر هملت آمده، هملت میگوید برای عزای پدرم یا عروسی مادرم؟ و ادامه میدهد که انگار دارم پدرم را می بینم. هوراشیو میپرسد چطور؟ هملت میگوید به چشم خیال . هوراشیو از فرصت استفاده میکند میگوید من او را دیشب دیدم و ماجرا را برای هملت بازگو میکند. آنها قرار میگذارند بدون اینکه به کسی چیزی بگویند هملت شب هنگام در کشیک شب حاضر شوند.

شب دیگر هملت کنار دوستان خود در کشیک شب حاضر میشود درست همان ساعتی که شبهای پیش شبح ظاهر میشد؛ شبح ظاهر می شود و هملت اورا به نام شاه، هملت، پدر و دانمارک سوگند می دهد که قصد خود را با آنها بگوید. شبح به او اشاره میکند که جای دیگری بروند. همراهان هملت میخواهند مانع رفتن او شوند ولی هملت میگوید از چیزی نمی ترسد و دنبال شبح میرود. شبح به هملت میگوید زمان کم دارد و باید یزودی برگردد و خود را تسلیم شعله های دود انگیز آتش گوگرد کند.

شبح به هملت میگوید رازی را با او در میان میگذارد که هملت به محض شنیدن باید در صدد انتقام باشد. میگوید روح هملت بزرگ است که محکوم شده پاسی از شب را دراطراف جهان گردش کند سپس روز را میان شعله های سوزان باشد تا جنایاتی را که در زندگی مرتکب شده پاک شود. شبح میگوید نمیتواند همۀ رازهایش مانند رازهای زندان خود را با هملت در میان بگذارد و ادامه میدهد ” اگر پدرت را دوست داری انتقام قتل شنیع او را بگیر” و میگوید اینکه آنها انتشار داده اند که من در گوشه ای از باغ خواب بودم و ماری مرا گزید و جان سپردم ساختگی ست و بدان ماری که به جان پدرت نیش زد اکنون کلاه سروری دارد. شبح توضیح میدهد که وقتی عصر هنگام در باغ خود خوابیده بود کلادیوس معجون مرگبار شیره هبنانHebenon – شیره ای که گمان میرود شوکران یا بذرالبنک باشد- را در گوش من چکاند. شبح از هملت میخواهد انتقام او را بگیرد ولی انتقامی عادلانه نه انتقامی که به واسطۀ آن جنایت یا خیانتی مرتکب شود. همینطور میخواهد که هملت یه مادرش صدمه ای نزند وانتقام او را به آسمان و خارهایی که در سینه دارد بسپارد. سپس شبح میرود. دوستان هملت از او میخواهند بگوید که شبح چه گفت ، ولی هملت خودداری میکند و از آنها را سوگند می دهد که رخداد آن شب را فراموش کنند و تحت هیچ شرایطی از آن با کسی سخن نگویند.

افیلیا دختر صدراعظم پولونیوس و معشوق هملت پیش پدرش میرود و میگوید که هملت با سر و وضعی آشفته پیشش آمده و رفتاری عجیب داشته و نامه ای به اوداده و رفته است. صدر اعظم که قبلا به دخترش هشدار داده بود مراقب باشد که بازیچۀ هملت نشود گمان می برد هملت از عشق افیلیا مجنون شده و تصمیم میگیرد این موضوع را به کلادیوس بگوید. کلادیوس و گرترود با اشاره به احوال پریشان هملت از دوتا از دوستانش میخواهند که مدتی پیش او بمانند و با خوشگذرانی او را از این حال و هوا درآورند که پولونیوس می آید و میگوید علت پریشانی و دیوانگی هملت را میداند و نامه را به آنها نشان میدهد. هملت میرسد گرترورد کلادیوس پنهان میشوند و پولونیوس برای آزمون سلامت یا دیوانگی هملت با او گفت و شنود میکند. گفت و شنودی که هملت خود را به دیوانگی میزند و مفاهیمی را در قالب کنایه به او میگوید. صدراعظم میماند که اگر این دیوانگی ست پس دیوانگیِ سختی ست. همین هنگام دودوست قدیم هملت که با کلادیوس و مادر هملت ملاقات داشتند نزد او می آیند و اظهار می کنند که برای دیدن او آمده اند ولی هملت یه آنها میگوید که میداند آنها احضار شده اند و از آنها میخواهد با او رو راست باشند. پس تأیید میکنند که احضار شده اند. آنها از گروهی بازیگر خبر میدهند که دارند به دیدار شاهزاده می آیند و هملت به این خبر توجه نشان میدهد.

باری هملت به کمک بازیگران نمایشی را ترتیب میدهد که در حضور مادر و عمویش اجرا شود. روز اجرا از هوراشیو که او را بین کسان و دوستانش از همه درستکارتر میداند میخواهد که در حین نمایش مراقب احوال کلادیوس باشد تا اگر تغییر حالتی در او دید که گمان هملت را تأیید میکرد بتواند در قضاوت صحیح به هملت کمک کند. نمایش آغاز میشود:

دوک و دوشس با هم و با منتهای محبت وارد صحنه میشوند. دوشس دوک را میبوسد سپس بر زمین زانو میزند و با اشاره به دوک ابراز علاقه میکند. دوک دوشس را از زمین بلند میکند، سرش را روی گردن او تکیه میدهد؛ سپس روی بوتۀ گلی دراز میکشد. دوشس که او را خفته می بیند بیرون میرود و پس از لحظه ای مردی داخل میشود و کلاه دوک را برداشته می بوسد و در گوش او زهری میریزد و بیرون میرود. دوشس برمیگردد، دوک را مرده می بیند. ابراز تألم میکند . مرد زهر ریز با چند نفر وارد میشود و همراه دوشس سوگواری میکند. جنازه را بیرون میبرند و زهر ریز به دوشس اظهار علاقه میکند… نمایش ادامه پیدا میکند تا جایی که کلادیوس فریاد میزند نمایش را متوقف کنید و چراغی به من بدهید. همه جز هملت و هوراشیو خارج میشوند و بعد خبر می آورند که هم کلادیوس به اتاقش رفته و حالش بد است و هم مادرش و میگویند که مادرش خواسته که اورا ببیند. هملت وقتی میخواهد به دیدن مادرش برود به خود هشدار میدهد که هرچند میخواهد حرفهایی درشت و خنجرگون به او بگوید ولی عملا خنجری بر اونکشد.

هملت به اناق مادرش میرود و پولونیوس هم با کسب اجازه از کلادیوس که در حال برنامه ریزی برای فرستادن هملت به انگلستان است پشت پرده اتاق گرترود پنهان میشود تا اگر خطری گرترود را تهدید کرد بتواند از او محافظت کند. وقتی هملت به سمت اتاق مادرش میرود کلادیوس را در اتاقش می بیند که سرگرم دعاست. میخواهد برود و انتقام پدر را از او بگیرد ولی با خود فکر میکند او در حال دعاست و اگر الآن او را بکشد او را به بهشت فرستاده ، پس بهترست زمانی که مشغول زنا ، میگساری، قمار یا هرچه از این دست است از او انتقام بگیرد تا یکراست اورا به دوزخ بفرستد. هملت وارد اتاق مادر میشود. مادر می گوید تو پدرت را آزردی! پاسخ میدهد شما بیشتراورا آزردید و گفت و شنود ادامه پیدا میکند؛ هملت میگوید ” ای کاش مادرمن نبودید” مادر میخواهد برود و میگوید من کسانی را خواهم گماشت تا با تو صحبت کنند ولی هملت می گوید بیایید اینجا تا آیینه ای جلو شما بگذارم تا بهتر زوایای درونتان را ببینید وبازوی مادرش را گرفته اورا روی صندلی می نشاند. مادر می گوید میخواهی مرا بکشی ؟ و فریاد میزند یه داد من برسید. پولونیوس از پشت پرده فریاد میزند بیایید کشتند! هملت شمشیرش را در پرده فرو میکند. پرده را پس میزند و پولونیوس را می بیند. سپس با مادر بحث میکند و از خیانب و بی وفایی و تبهکاریش پرده برمیدارد. تاب گرترود تمام میشود لابه میکند در نهایت پس از گفت و شنود زیاد هملت در حالیکه جسد پولونیوس را با خود میکشد اتاق مادر را ترک می کند.

هملت جسد را پنهان میکند کلادیوس اورا احضار میکند تا بگوید جسد کجاست؟ هملت پس از چند کنایه که به کلادیوس میگوید جایی بین دهلیز و بالاخانه را آدرس میدهد وکلادیوس عده ای از خادمان را دنبال جسد میفرستد و به هملت میگوید میخواهد اورا به انگلستان بفرستد. او بالاخره هملت را همراه دو همشاگردی قدیمی اش رونکرانتز و گیلدنسترن که پیشتر آنها را به کاخ خوانده بود تا هملت را سرگرم کنند به انگلستان میفرستد. در بین راه، شب هنگام هملت نامه هایی را که به دوستانش سپرده شده، بدون اطلاع آنها باز میکند و می بیند کلادیوس از دولت انگستان خواسته به محض دریافت نامه سر هملت را از تن جدا کنند. پس نامه را عوض کرده نام دو همراه خود را مینویسد ومی گریزد ودرنامۀ دیگری به عمویش مینویسد که پشیمان است و برای غذرخواهی بر میگردد. وقتی نامۀ هملت به دست کلادیوس میرسد که لایرتیس پسر پولونیوس از فرانسه یرگشته و به خونخواهی پدر پیش کلادیوس است . ا و از حال بد و پریشان و دیوانه وار خواهرش شکایت دارد و میگوید دنبال انتقام پدرش است. کلادیوس نامه هملت را در حضور لایرتیس که در صدد انتقام از هملت است میخواند وبه او میگوید ترتیبی خواهد داد تا بدون خبر شدن کسی حتی گرترود، لایرتیس بتواند انتقام خون پدرش را از هملت بگیرد. همین هنگام گرترود وارد میشود و به لایرتیس خبر میدهد افیلیا خواهرش و معشوق هملت غرق شده است و میگوید او بالای درخت بید کهنسالی بوده شاخه شکسته و افیلیا در آب افتاده و غرق شده است.

هملت در راه برگشت همراه هوراشیوست که می بیند افیلیا را به خاک می سپارند نزدیک که میشود لایرتیس برادر افیلیا به او حمله ور میشود ولی آنها را از هم جدا میکنند و کلادیوس به لایرتیس یادآور میشود نقشه ای دارند و باید فعلا هملت را رها کند. کمی پس از اینکه به کاخ برمیگردند کسی به هملت خبر میدهد که برای او و لایرتیس مسابقۀ شمشیر ترتیب داده شده است. شمشیرو میز شراب و جامها را می آورند . شمشیر لایرتیس را به زهر آغشته کرده اند ویکی از جامهای شراب را مسموم کرده اند. هملت زخمی میشود ولی قبل از مرگش شمشیرها در یک گلاویزی جابه جا می شوند. لایرتیس هم زخمی میشود. در طول مسابقه گرترود به اشتباه شراب مسمومی را که برای هملت آماده شده بود مینوشد ومیمیرد. در نهایت هملت با شمشیر مسموم به کلادیوس حمله میکند و اتنقام خود را میگیرد.

تحلیل روانشناختی دو نمایشنامه

به این ترتیب می بینیم در داستان ادیپوس شهریار، با مادرخوب مواجه هستیم.ا دیپوس پدر خود را که در واقع حایل و مانعی برای درک محبت مادرست ، ازبین میبرد و به وصل مادر میرسد. که از نظر روانشناسی هم مرگ پدر و هم ازدواج با مادر سمبلیک و گویای رازی نهفته در ناخودآگاهی آسیب دیده است.

همینطور در داستان هملت با مادری مواجه هستیم که در نبود پدر به دلیل غیبت از کنار فرزندش وحضور پیش دیگری نماد و نمود مادر بد است و فرزند هرچند نه مستقیم ، ولی موجبات مرگ و نیستی اش را فراهم میکند. و این رفتار انتقام جویانه گویای عطش ناخودآگاه فرزندی ست که مهر مادر را گم کرده است.

فروید می گوید:” ادیپ شهریار که پدر خود لائیوس را کشت و با مادر خود ازدواج کرد، صرفا تحقق آروی کودکانۀ ما را به نمایش گذاشت. ولی ما که بخت بهتری از او داریم ، توانسته ایم با جدا کردن تحرکات جنسی از مادر و فراموش کردن حس حسادت نسبت به پدر گامی به جلو برداریم.

و فروید عقیده دارد ” تمام روان پریشان با ادیپ هستند یا هملت.”

فرزانه کاوه، کارشناس زبان و ادبیات فارسی، فارغ التحصیل سال 1370 هستم. افتخار شاگردی استادان بنام این رشته از شمار نوشین روانان سادات ناصری، محمود عبادیان، دانش پژوه و نیز جناب دکتر سعید حمیدیان و دکتر جلال الدین کزازی را دارم. در پی مطالعات پرشمار در زمینه ادبیات حماسی و اسطوره در روزهای پایانی سال 1398 تصمیم به راه اندازی وبسایت سپندارمذ گرفتم. در این وبسایت به بیان و تحلیل داستانهای حماسی و اسطوره ای از ایران و دیگر فرهنگها، شناخت اسطوره و نمادهای اساطیری، تاریخ و اسطوره می پردازم.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.