هراکلس و دوازده خوان

هراکلس Heracles یا هرکول پسر آمفی ترون Amphitryon و آلکه منه Alcemene است البته پدر واقعی هراکلس زئوس است. داستان از این قرارست که الکترون (پدر آلکه منه) قول ازدواج آلکه منه را به برادرزاده اش آمفی ترون داده بود. ولی از آنجا که تمام برادران الکه منه در یک درگیری با راهزنانی که رمه ی بزرگ آنها را ربوده بودند؛ کشته شده بودند، قرار شد آمفی ترون پس ازگرفتن انتقام شاهزادگان با آلکه منه ازدواج کند. اما آمفی ترون در یک درگیری لفظی با الکترون، چوبدستی اش را به سمت او پرتاب کرده و از بد حادثه چوبدستی موجب کشته شدن الکترون شد. پس از این رخداد استِنِلوس Sthenelus جوانترین برادر الکترون، آمفی ترون را به اتهام قتل از آرگولیس راند و خود بر تخت فرمانروایی آن سرزمین نشست. ولی آلکه منه که میدانست این کشتن از روی عمد نبوده راضی شد با آمفی ترون ازدواج کند به شرط اینکه آمفی ترون انتقام برادرانش را بگیرد. باری، آنها پس از کشته شدن الکترون با هم به تِبِس گریختند. آمفی ترون در تبس دید شهر نفرین شده و دیونیزوس به خاطر آسیبهایی که در این شهر خورده، برای تنبیه مردم روباهی به نام تیومسی Teumessian Fox را مانند گرگی درنده به جان مردم انداخته است. روباه خون آشام کودکان شهر را می ربود و به خانه ی خود می برد. کریون فرمانروای تبس از آمفی ترون خواست مردم را از شر این روباه رها کند. آمفی ترون سگی جادویی داشت و به کمک آرتمیس توانست سگ را بفرستد تا رد پای روباه را پیدا کند. ولی زئوس روباه و سگ را همزمان به سنگ تبدیل کرد. پس از آن آمفی ترون بر آن شد تا انتقام برادران آلکه منه را از راهزنان بگیرد و آلکه منه همچنان منتظر بازگشت پیروزمندانه ی او بود تا عروسی کنند.

در این میان زئوس می دانست پهلوانی در تبس به دنیا می آید که نجات دهنده انسانها و خدایانست. او یقین کرد که این پهلوان باید پسر آلکه منه که از خاندان پادشاهی سرزمین آرگولیس و از فرزندان دانائه است؛ باشد. آلکه منه هر چند به زیبایی هلن که پس از سالهای چندانی به دنیا میامد نبود، اما در زمان خودش زنی بسیار باهوش، نجیب، دلربا و پاکدامن و بی شک به آمفی ترون وفادار بود. بنابراین آلکه منه راضی نمی شد با زئوس ازدواج کند. زئوس بسیار اندیشید و وقتی فهمید راهی برای اغوای این دوشیزه ی پاکدامن ندارد دلش به درد آمد. ولی باید کار ادامه می یافت چرا که این پهلوان باید به دنیا می آمد تا انسان را از بسیاری بلاها و نیز جاودانان را از گیگانتهای شکست ناپذیر نگهبانی و پشتیبانی کند.

آمفی ترون در نبرد با راهزنان بر آنها چیره شد و پیکی به تبس فرستاد تا الکه منه برای عروسی آماده شود. زئوس با شتاب از المپ فرود آمد و با قیافه، صدا و حتی خلق و خوی آمفی ترون در حالیکه غبارگرفته به نظر می رسید وارد تبس شد. آلکه منه بدون هیچ تردید به او خوشامد گفت و مراسم عروسی آن شب برگزار شد. در اساطیر یونان گفته می شود آن شب طولانی ترین شبی بود که جهان به خود دیده است. چرا که روز بعد هلیوسِ تیتان، خدای آفتاب، به فرمان زئوس ارابه ی شعله ور خود را پیش نیاورد و هرمس، نزد سلنه رفت و از آن بانوی سیمین خواهش کرد ماه پریده رنگ را در قایقِ نشسته به ابر خود، به آهستگی کمتر از همیشه در پهنه ی آسمان براند. خواب هم دست یاری داد و مردمان آنچنان در خواب فرو رفتند که هیچکس نفهمید آن شب طول سه شب را پیدا کرد. اینکه آیا آمفی ترون هم دچار این خواب شده بود یا نه؟ نمی دانیم. اما هر چه بود ورود او به تبس به تأخیر افتاد تا اینکه ائوس Eos الهه سپیده دم، در مشرق بیدار شد و یراق اسبهای زرین خود را به ارابه ی خورشید بست.

آمفی ترون به تبس رسید و یکراست به دیدار الکه منه رفت. بعید نیست زئوس او را در راه دیده باشد و ماجرا را برایش گفته باشد. چرا که الکه منه تا مدتی از عروسی دوگانه خود و شب سه برابری یی که بر او گذشت آگاه نشد. ماهها گذشت و تولد هراکلس نزدیک شد. زئوس که یقین داشت این کودک همان نجات دهنده است که پیشگویی شده، نتوانست شادی خود را پنهان کند. پس به جاودانان المپ که بر سریرهای زرین خود تکیه داده بودند و شهد می نوشیدند و از خوراکهای آسمانی می خوردند روکرد و گفت: امروز پسری زاده می شود از نسل پرسئوس (پدر الکترون) که بر تمامی مردم آرگولیس (میسین) سروری پیدا می کند. هرا سخن زئوس را ناتمام گذاشت و گفت امروز؟ بر سرزمین آرگولیس؟ سرزمینی که مورد توجه مخصوص من است؟ پس قسم یاد کن که آنچه گفتی بی کم و کاست رخ دهد. زئوس جا خورد و به استوکس، رود سیاهِ هادس سوگند نا شکستنی یاد کرد و بی درنگ موضوع سخن را تغییر داد.

هرا همراه یکی از دختران خود به نام ایلیتیایه Eilithyia، که سرپرست و نگهبان تولد کودکان بود به آرگولیس شتافت و با جادو کاری کرد که تولد هراکلس یک روز عقب بیفتد و در عوض پسر عمویش اوروستئوس، فرزند استِنِلوس همان روز به دنیا بیاید. به این ترتیب اوروستئوس زودتر از هنگام و هفت ماهه به دنیا آمد. هنگامی که این ماجرا روی زمین رخ می داد، در آسمان آته Ate زئوس را به حرف گرفته بود. این را هرا از او خواسته بود تا زئوس سرگرم شود و او بتواند با خیالی آسوده در آرگولیس و تبس نقشه اش را به کمک ایلیتیایه پیاده کند. هرا به المپ برگشت و با شادی گفت: زئوس بزرگ ترتیب کارها داده شد اکنون نوبت وفای به پیمانست. اوروستئوس، نوه ی پرسئوس، اکنون در تایرونس به دنیا آمد و روز به پایان رسید.

زئوس خشمگین شد اته را از موی سر گرفت و او را از آسمان بیرون انداخت و نعره کشید: در زمین گم شو! میان موجودات میرا، و رنجور بزی! هرجا که باشی رنج و نکبت همراه تو باشد که خود بانی آن خواهی بود! اته در فریگیا نزدیک تروآ فرود آمد و همانطور که می دانیم تروآ بعدها میدان بزرگ ترین جنگ تاریخ یونان باستان شد. با همه ی اینها زئوس نمی توانست سوگند خود را بشکند پس قرار شد چند سال هراکلس برده ی اوروستئوس باشد. آنگاه به فرمانروایی آرگولیس برسد. باری، یک روز پس از تولد اوروستیوس، هراکلس و برادر دوقلویش ایفیکلس Iphichles که نطفه اش از آمفی ترون بود به دنیا آمدند. جالب اینکه هراکلس پس از مرگ ادیپ زاده می شود و موقعیت او شاید بازتاب واقعیت سیاسی تابعیت تیرنس Tiryns از میسین است.

کودکی هراکلس و داستان دو مار

هراکلس و ایفیکلس ده ماهه بودند که دو مار وارد گهواره برنجین آنها شدند. ابفیکلس چشمانش گشاد شده و روی زمین افتاد حتی از ترس فریاد هم نمی توانست بکشد ولی هراکلس با دو دست گردن دو مار را طوری گرفت که نتوانستند زهر خود را به دو کودک بزنند و آنقدر آنها را فشار داد تا مردند. آلکه منه این صحنه را که دید دانست چیز غریبی در هراکلس وجود دارد. پس نزد تیرزیاس Tiresias، پیر نابینای پیشگو رفت تا از سرنوشت هراکلس آگاه شود. تیرزیاس به او گفت: شادمان باش ای نوه ی پرسئوس. فرزند تو مشهورترین موجود میرا ( غیرجاودان) خواهد شد که بر خاک یونان گام نهاده است. او زمین را از وجود هیولا ها خواهد زدود. کارهای بزرگ خواهد کرد طوریکه شاعران در ترانه ها و داستانهای جاودان خود ثبت خواهند کرد. همچنین او رنجها و دردسرهای زیادی پیش رو خواهد داشت، و نیز دشمنی دیرپای هرا ملکه ی جاودانان با اوست و این هرا بود که مارها را فرستاد. تیرزیاس گفت: در نهایت هراکلس هنگام مبرم ترین نیاز نامیرایان در کنار آنها خواهد بود و بعدها یکی از نامیرایان خواهد شد و برای همیشه در جایگاه بلند المپ جای خواهد گرفت. او به آلکه منه گفت: بدان که هراکلس قهرمان قهرمانان، فرزند زئوس و همان کسی ست که پرومتئوس در ابتدای آفرینش ظهورش را خبر داده بود. سپس تیرزیاس برای الکه منه آنچه را در شب عروسی اش رخ داده بود شرح داد.

هراکلس از مردم عادی یک سر و گردن بلند تر بود، سینه ای فراخ تر از دیگران داشت و از چشمانش شرر می بارید. او هنرهای آواز خواندن، نواختن چنگ و نوشتن را آموخت. او همچنین ارابه رانی، شمشیرزنی، نیزه بازی و همه ی فنون مشت زنی و کشتی گیری را به خوبی می دانست. هراکلس تند خو و زود رنج هم بود. هنگامی که هنوز پسر بچه ای بود آموزگار خود لینوس، که به او نواختن چنگ یاد میداد را کشت. ماجرا خیلی ساده بود. هراکلس نت موسیقی را اشتباه نواخت، لینوس خشمگین شد و او را کتک زد. هراکلس چنان با شدت چنگ را فرق سر آموزگارش کوبید که در جا جان سپرد. عذر هراکلس پذیرفته شد. اما آمفی ترون برای اینکه مبادا بازهم چنین رخدادهایی روی دهد او را از تبس دور کرد و به کار مواظبت از گاوهایش در کوه کیتایرون گماشت. آنجا مهارت و نیروی هراکلس فزونی یافت تا اینکه مردی شد.

انتخاب بزرگ هراکلس

یک روز که هراکلس در دامنه ی کوه کیتایرون در حال نگهبانی از گله ی پدرش، آمفی ترون بود، با خود اندیشید آیا باید تمام عمر گاوچرانی کنم؟ این چه سرنوشتی ست؟ بهتر نیست در این کوههای دورافتاده راهزنی کنم؟ در همین هنگام دید دو دختر زیبا به سویش می آیند. یکی از آنها جامه ای سپید و ساده پوشیده بود چشمانی پر شرم و پر خرد داشت. دیگری جامه های رنگین و پر زرق وبرق بر تن داش، هنگام راه رفتن شلنگ بر می داشت و مغرور و بی مایه به نظر می رسید. هر دو به هراکلس نزدیک شدند. دومی پیشدستی کرد و به هراکلس گفت: مرا به دوستی خود انتخاب کن. با من از رنج و ملال خبری نیست زندگیت لبریز از شادی و عیش و طرب خواهد بودو… و گفت که دوستانش او را شادی می نامند و دشمنانش نامهای دیگری به او داده اند که برایش مهم نیست. سپس دختر سپیدجامه پیش آمد و به هراکلس گفت من آمده ام تا شیوه ی دیگر زندگی را نشانت دهم. میدانم که تو از فرزندان پرسئوس گُرگُن کُش و فرزند بی واسطه ی زئوس بزرگ هستی و همه هنرها را کامل آموخته ای و… دختر سپید جامه گفت میدانم که تو مرا انتخاب می کنی و بدان که کارهای بزرگی خواهی کرد و نامی از خود به جای خواهی گذاشت که هرگز از یادها نمی رود. اما کسی بی رنج و تلاش به شکوه و بزرگی نمی رسد و خدایان به او شادمانی نمی بخشند. او گفت اگر میخواهی مردم را به نیک بختی برسانی و نامت را جاودانه کنی باید در خدمت کردن به آنها بکوشی این تو هستی که در باره توانایی های خودت می توانی انتخاب کنی که آنها را در چه راهی بکار ببری، و به هراکلس گفت آن دختر با جامه های پر زرق و برق نامش شرارت و نادانی است که تو را فریب می دهد فریب او را نخور. شرارت سخن او را برید و گفت به این دختر ابله که نامش دانش (فضیلت) است اعتماد نکن راه من به نیکبختی نزدیک تر و دلپذیرترست ولی او راهی سخت و طولانی با پایانی مبهم دارد. هراکلس فریاد کشید: بانوی پاکدامن من راه تو را انتخاب می کنم. گام نخست چیست؟

دختر سپید جامه به هراکلس گفت: به آن سو نگاه کن ببین چه چیز گله ات را پریشان کرده است؟ هراکلس آنسوی دره را نگاه کرد شیر زرد رنگ بزرگی را دید که با دهان گشاده به پایین جهید و به سوی گاوها خیز برداشت. گاوها به طرز رقت باری ماق کشیدند و وحشت زده به هر سو گریختند. یکی از گاوها کشته شد و در حالیکه هراکلس به سمت شیر یورش برد شیر فرار کرد. هراکلس خشمگین شد و فریاد زد یا آن شیر را می کشم یا خودم نابود می شوم. سپس به طرف آن دو دختر برگشت ولی شگفت زده شد چون هر دو غیبشان زده بود.

هراکلس به تبس برگشت و گله ی گاوها را به برادرش افیکلس سپرد و به دنبال رد پای شیر روانه شد. او در راه در کوهستان کیتایرون به دره دورافتاده ای رسید که تستیوسThestus شاه با پنجاه دخترش آنجا زندگی می کردند. گفته می شود تستیوس و دخترانش از هراکلس استقبال کردند و او ۵۰ شب در آنجا ماند و هر شب را با یکی از دختران تستیوس گذراند. سرانجام رد پای شیر را دنبال کرد تا کنام او را که غاری بدبو و تاریک بود، یافت. هراکلس درخت زیتونی را از ریشه درآورد، گرزی سنگین با آن ساخت و درون غار رفت. شیر زرد با غرشی ترسناک پیش آمد و همینکه شیر خیز برداشت هراکلس گرزش را در سر شیر چنان کوبید که شیر همانجا افتاد و با ضربه دوم کشته شد. هراکلس در آغاز با خنجر و سپس با ناخن های خود شیر، پوست او را کند و آن را به دقت خشک و دباغی کرد و از آن پس همیشه آن پوست را می پوشید. هراکلس طوری پوست شیر را کند که پوست سر شیر را مانند کلاهخودی بر سر خود می گذاشت.

مرگ پدر هراکلس

اریگینوس Eeiginus پادشاه نامداری بود که چند سالی می شد که تبس را تسخیر، و تبسی ها را خلع سلاح کرده بود. اکنون او گروهی از مردان مسلح خود را برای دستگیری هراکلس روانه ی تبس کرده بود و کریون فرمانروای تبس که مردمش سلاحی برای جنگیدن نداشتند پذیرفته بود که او (هراکلس) را تحویل دهد.. این درست هنگامی بود که هراکلس از نبرد با شیر زرد باز می گشت. او در راه فرستاده یاریکینوس شاه را دید که می رفت تا باج و خراج سالانه تبسی ها را بگیرد. هراکلس برآشفت به تبس رسید و گروهی از جوانمردان تبس را گرد آورد و آنها را با سلاحهایی که به رسم یادگار در پرستشگاه آتنا نگهداری می شد مسلح کرد و طرز استفاده از این سلاحها را به آنها یاد داد. هراکلس و این جوانمردان در کارزاری بر افراد اریگینوس شاه که در تبس بودند، چیره شدند و آنها را از شهر بیرون کردند. اریگینوس خود سپاهی گردآورد و به سمت تبس راه افتاد. اما هراکلس در باریکه ای از یک گذرگاه کوهستانی در کمین او نشسته بود. هراکلس تقریبا یک تنه تمام سپاه را شکست داد و بسیاری از سرداران حتی خود شاه اریگینوس را کشت. پدر خوانده هراکلس آمفی ترونه نیز در این نبرد کشته شد. سرانجام شهر کوچک اریگینوس تسلیم شد و از آن پس این شهر اریکینوس بود که به تبس باج و خراج می داد. اما کریون فرمانروای تبس که حاضر شده بود هراکلس را تحویل دهد اکنون همانقدر که سپاسگزار هراکلس بود همانقدر از او نگران و بیمناک بود. او برای رهایی از این تشویش با شتاب قابل توجهی به هراکلس اعلام کرد که حاضرست به پاس خدمات او دخترش مگارا را به ازدواج او درآورد. آنها سه پسر به دنیا آوردند.

چرا هراکلس باید از ده خوان می گذشت؟

هرا رنجیده خاطر نزد زئوس رفت و به او گفت تو سوگند خوردی که اوروستئوس آرگولیسی بر ساکنان آن سرزمین فرمانروا شود، اما هراکلس، بزرگتر این مردمان شده و به سلامت در تبس زندگی می کند و بزودی پادشاه شهری می شود که کادموس آن را بنا کرده است. زئوس گفت: دست تقدیر خود سکه های سیاهی به نام هراکلس زده، بگذار هراکلس با عنوان سرداری در این شهر بماند و مقام پس از او، آنِ اوروستئوس باشد. هرا که کینه توز بود نپذیرفت و گفت من فقط میخواهم هراکلس برده اوروستئوس باشد. سر انجام آنها تصمیم گرفتند ده کار بزرگ را از هراکلس بخواهند که اگر در آنها پیروز شد فرمانروایی آرگولیس به او برسد. اما نخست باید مدتی هراکلس در خدمت اوروستئوس باشد.

برای اینکه پهلوانی مانند هراکلس برده شود دلیل باید وجود داشت. پس هرا و زئوس توافق کردند هراکلس را به جنونی مبتلا کنند تا کار اشتباهی انجام دهد و در نهایت به خدمت اوروستئوس در آید. هرا دست به کار شد. روزی که پسران هراکلس و برادرزاده هایش در دشت تبس تمرین نظامی می کردند و هراکلس بر بلندی یی نشسته و آنها را می پایید به فرمان هرا، شبح سیاهی جلوی تابش خورشید را گرفت و با زوزه ی اهریمنی گرگ مانندی نعره کشید و گفت: دشمنان بر ما چیره شدند! اوروستئوسِ آرگولیسی میآید تا ما را اسیر کند! من تحمل نخواهم کرد! به تنهایی تبس را نجات خواهم داد و فرزندان دلبندم را از بند بندگی رها خواهم کرد. هراکلس دچار حالت جنون شد تیری از ترکش کشید بر چله کمان گذاشت و پسر بزرگش را نشان گرفت و او را زد، سپس پسران دیگرش و سرانجام دوتا از پسران ایفیکلس (برادرش)، همه را کشت. از آنجا که زئوس پنهانی آتنا را مأمور کرده بود که با همه امکانات خود به هراکلس کمک کند؛ آتنا سر رسید و بی درنگ سنگ بزرگی برداشت و بر فرق سر هراکلس کوبید طوری که بیهوش شد و به زمین افتاد. در همین حال او را بستند و به نزد کریون، شاه پیر تبس بردند. کریون آنقدر فرتوت بود که دیگر از عهده ی اداره امور کشور بر نمیآمد. لوکوس که مدعی تاج و تخت بود و به تازگی خود را پادشاه تبس خوانده بود، هراکلس را از تبس تبعید کرد. مگارا همسر هراکلس از غم پسرانش دق کرد و مرد.

پس از چندی که هراکلس از جنون رها شد، آنقدر درمانده و غمزده بود که در را به روی خود بسته و از دیده ها پنهان شد تا اینکه تستیوس شاه به فرمان زئوس به دیدار او آمد و پیام آورد که باید به دلفی برود و راه جبران گناهش را از آپولون بپرسد. او چنین کرد و وقتی به پرستشگاه دلفی رسید آوایی از غیب به گوشش رسید که گفت: ای فرزند زئوس وقت آنست که کارهای بزرگ را آغاز کنی. کارهای سترگی که تو را نامورتر می کند. پس بی درنگ به آرگولیس و به دیدار اوروستئوس برو و در دژ بلند تایرونس به خدمت او درآ. هرگز با او ستیزه نکن و کار اشتباهی نکن.

خوان نخست هراکس

پس از اینکه هراکلس به نیرنگ هرا به جنون مبتلا شد و سه پسر و برادرزاده های خود را کشت، و به خود آمد در حالیکه غمزده و پشیمان بود به پرستشگاه آپولون، معبد دلفی، رفت در آنجا آوایی از غیب به او گفت کارهای بزرگش آغاز شده و نخست باید به خدمت اوروستئوس درآید. هراکلس به آرگولیس و دژ استوار تایرونس به خدمت اوروستئوس رسید. اوروستئوس به او گفت: به کوهستان کورینتوس، آن سوی دره برو. آنجا شیر نیمیایی Nemean Lion هست که به تازگی از ماه افتاده و بی درنگ وحشیانه به آبادیهای نیمیا می تازد؛ او زخم ناپذیرست و آنچنان پوست سختی دارد که هیچ چیز به او اثر نمی کند. شیر را بکش و لاشه اش را بیاور. هراکلس راه افتاد. نزدیک نیمیا چوپانی را دید و راه را از او پرسید. چوپان راه را نشان داد و گفت امیدی به کشتن این شیر نیست ولی من قربانی نذر می کنم مگر اینکه زئوس مرگ تو را آسان کند. هراکلس به چوپان گفت: سی روز صبر کن اگر من برنگشتم نذرت را ادا کن، البته نه برای زئوس، برای من که قهرمانانه مرگ را پذیرفتم. هراکلس کنام شیر را پیدا کرد. این کنام دو ورودی داشت و درون آن پر از استخوانهای انسان و گاوهایی بود که شیر کشته و خورده بود.

هراکلس اندکی منتظر ماند تا شیر را دید که یال و کوپالش خون آلود بود و چانه ی بزرگ ریش دارش را می لیسید. او تیری در چله کمان گذاشت و بسوی شیر پرتاب کرد. هر چند تیر به پوست شیر خورد ولی آنقدر پوست سخت بود که تیر کارگر نشد کمانه کرد و افتاد. هراکلس بی درنگ با شیهه ای خشماگین شمشیر کشید و در حالیکه شیر روی دوپا ایستاده بود تا با پنجه های مهیب خود به او ضربه بزند، با یک خیز و با تمام نیرو به سینه ی شیر یورش برد. این بار هم شمشیر آبدیده خم شد. ولی اگر چه ضربه شمشیر شیر را زخمی نکرد ولی موجب شد به پشت بغلتد. در همین دم هراکلس ناگهان گرز خود را با دو دست بالابر و ضربه ی کاری یی به فرق شیر کوبید. شیر گیج شد و پس از دمی درنگ به سوی کنام خود گریخت. شیر جلوی لانه اش در حالیکه می غرید منتظر ماند. هراکلس که دید با هیچکدام از سلاح هایش نمی تواند شیر را از پای درآورد، جبه خود را دور یک دست پیچید و دست دیگرش را دو گردن شیر انداخت. هر دو در غلتیدند و باهم زورآزمایی کردند تا اینکه تاب و توان شیر رو به کاستی گذاشت و سرانجام با نیروی بازوی هراکلس، شیر خفه شد. البته شیر در آخرین تلاشهایش یکی از انگشتان دست هراکلس را طوری گاز گرفت که کنده شد. هراکلس لاشه شیر را به دوش انداخت و راهی تایرونس شد. در راه همان چوپان را دید و به او گفت: اکنون هر دو باید این قربانی را به زئوس پیشکش کنیم. او لاشه شیر را نزد اوروستئوس برد و آن را جلوی پای او انداخت. اوروستئوس خشمگین فریاد کشید که این لاشه زشت را از من دور کن و پس از این هرگاه از مأموریت برمی گردی داخل شهر نیا. سپس مأموریت دوم را به او داد.

خوان دوم هراکلس

مأموریت دوم هراکلس بسیار خطرناک تر و مشکل تر از مأموریت نخست او بود. این بار او باید به لِرنا می رفت و هیدرا Hydra را می کشت. هیدرا (هودره) مار بزرگی بود که ۹ سر داشت و در مردابهای لِنا زندگی می کرد. این مار چنان زهرآگین بود که نفس آن هر موجود زنده ای را می کشت و موجب وحشت مردم آن دیار شده بود. هراکلس در این مأموریت یولائوس را همراه خود برد. آنها با ارابه ای به کنار مرداب رسیدند. آتنا آنجا ظاهر شد و به هراکلس گفت: به آشیانه ی مار که نزدیک شدی، تیری آتشین رها کن تا مار بیرون بیاید ولی در هنگام نبرد مواظب باش هرگز نفس نکشی زیرا بوی این مار کشنده است، همچنین بدان که مار هیدرا از ناحیه ی سر آسیب پذیرست. هراکلس همان کاری را کرد که آتنا گفته بود. نزدیک آشیانه مار تیری آتشین برکشید و آن را درون آشیانه پرتاب کرد. هیدرا فش فش کنان بیرون زد. هراکلس نفسش را در سینه نگه داشت، پیش جست و نزدیک ترین سر او را با ضربه ی گرز خود خورد کرد. ناگهان از گردن خون آلود هیدرا دو سر جدید بیرون زد که هر کدام به اندازه ی سر نخست ترسناک بود. بدتر از همه این بود که در این حال خرچنگی بزرگ از مرداب بیرون جست و از پشت، پای هراکلس را گرفت. هراکلس خشمگین نعره ای زد و با یک ضرب گرز خرچنگ را له کرد. سپس به یولائوس گفت مشعلی روشن کن و به کمک بیا. یولائوس با دلیری فرمان برد و همچنان که هراکلس سرهای هیدرا را یکی پس از دیگری با گرز می کوبید او بی درنگ آنها را با مشعل می سوزاند و از ریشه می خشکاند تا دیگر جای آن سری نروید. سرانجام در پایان این نبرد نفس گیر هراکس آخرین سر جاودان هیدرا را با شمشیر برید و زیر سنگی جای داد. هراکلس نوک تیرهایش را در خون هیدرا فروکرد و به این ترتیب آنها را زهرآلود کرد و بازگشت. هنگامیکه اوروستئوس ماجرای این نبرد را شنید آن را نپذیرفت و به هراکلس گفت در این کار تو از یولائوس کمک گرفتی تو باید به تنهایی مأموریت را انجام دهی پس ۹ نبرد دیگر در پیش داری. اکنون برو و ماده گوزن زرین شاخ برایم بیاور.

خوان سوم

ماده گوزن زرین شاخ، نظر کرده ی آرتمیس بود. آرتمیسِ بادپای روزی ۵ رأس از آنها را در شمالِ دور دیده و چهارتای آنها را رام، و برای کشیدن ارابه ی خود آماده کرده بود. پنجمین گوزن ماده در تپه های آکاردیا، نزدیک رود زیبای کرونیتس آزادانه می چرید و کسی جرأت نداشت به او نزدیک شود چرا که همه او را از آنِ آرتمیس می دانستند. هراکلس که نمی خواست به این جانور صدمه ای بزند پیاده او را دنبال کرد، هر چند این گوزن بسیار تندتر از هر گوزن معمولی می دوید. هراکلس به سرزمین پشت بادهای شمال رفت، در جنگلهای وسیع کاج سرگردان شد، دوباره به یونان رسید و سرانجام در آکاردیا توانست گوزن را بگیرد. درست وقتیکه هراکلس گوزن را با خود می برد آرتمیس، الهه ی شکار، او را دید و با خشم به او گفت: چطور جرأت کردی گوزن مرا بربایی؟ آیا اکنون دلیلی داری که تو را با تیرهای زرینم نزنم؟ هراکلس توضیح داد که این مأموریتی از سوی اوروستئوس است و آرتمیس خشمش را فرو داد و از هراکلس خواست مواظب گوزن باشد تا آسیبی به او نرسد. همچنین آرتمیس گفت گوزن را به اوروستئوس نشان بده و او را به بیشه مقدسم، به تپه های مشرف به رود کرونیتس بازگردان و به اوروستئوس بگو در غیر اینصورت طعم تلخ خشم مرا خواهد چشید. هراکلس گوزن را نزد اوروستئوس برد و آنچه را که آرتمیس گفته بود باز گفت. اوروستئوس تا هنگامی که گوزن زرین شاخ نزد آرتمیس بازنگشت در ترس و دلهره بود. پس از بازگرداند گوزن به بیشه مقدس، هراکلس چهارمین مأموریت خود را گرفت.

خوان چهارم

در چهارمین مأموریت اوروستئوس از هراکلس خواست تا برود و گراز ارومانتوس Erymanthian Boar را بیاورد. این گراز همانست که آدونیسAdonis ، جوان زیبای مورد علاقه ی آفرودیته را کشته بود. داستان از این قرار بود که ارومانتوس یکی از پسران میرای آپولون هنگامیکه آفرودیته آبتنی می کرد تن برهنه ی او را دیده بود، آفرودیته خشمگین شده و او را کور کرده بود. آپولون برای انتقام این گراز را فرستاده بود. گراز هم با یک ضربه ی کاری به رانِ آدونیس که معشوق آفرودیت بود؛ او را کشته بود. آفرودیت وقتی پیکر آدونیس را در آغوش گرفته بود در حالیکه از خشم و انتقام لبریز بود فریاد کشید: ای پست ترین جانور تو پای آدونیس زیبایم را خرد کردی! گراز پاسخ داد: این نه از روی خشم که از مهر من بود، چون می خواستم آنطور که تو او را می بوسی، من هم ببوسمش، ولی از دندانهای برنده ی خود غافل شدم. آفرودیت که حال نزار گراز را دید او را آزاد کرد تا در بلندیهای ارومانتیا بگردد. ولی پس از آن، گراز خونخوار و وحشی شد که هیچکس جرأت ماندن در آن کوهستان و نزدیک شدن به او را نداشت.

باری، هراکلس بی هیچ تشویشی برای آوردن گراز ارومانتوس را افتاد. در راه یکی از سانتورها به نام فولوس را دید. این سانتور مانند دیگر سانتورها تا کمر انسان (مرد) و از کمر به پایین اسب بود. برخی از سانتورها بسیار دانا بودند و هرچند آنها از نامیرایان نبودند ولی عمر بلند داشتند و برای همین هم خیلی با تجربه بودند و دانش زیادی داشتند. خردمند ترین آنها خیرون Chiron بود. فولوس در غار خود به گرمی از هراکلس استقبال کرد ولی نادانی یی که کرد اینکه در کوزه ی شرابی را که دیونیزوس به جا گذاشته بود برداشت و بوی شراب سانتورها ی ولگرد را به آنجا کشاند. سانتورها شراب نوشیدند و مست شدند و به هراکلس یورش بردند. هراکلس ناگزیر بسیاری از آنها را با تیرهای زهرآگین خود از پای درآورد و بقیه از آنجا گریختند. یکی از سانتوری به نام نسوس Nessus کینه ی هراکلس را به دل گرفت و سوگند یاد کرد که از او انتقام بگیرد و سالها پس از آن به طرز شگفتی این کار را کرد. پس از فرار سانتورها فولوس یکی از تیرهای هراکلس را برداشت تا ببیند چطور چیز به آن کوچکی توانست سانتورها را با آن هیبت از پا بیندازد. تیر از دستش رها شد و پای او را سوراخ کرد. زهر هیدرای تیر، در آن، فولوس را کشت. هراکلس اندوهگین از این رخداد با احترام جسد او را دفن کرد و برای یافتن گراز به راه افتاد.

هراکلس گراز را پیدا کرد و او را میان توده ی بزرگی از برف راند و سرانجام او را گرفت، دست و پایش را محکم بست و به تبس برد. وقتی در تایرونس گراز را پیش پای اوروستئوس گذاشت، اوروستئوس چنان ترسید که با یک جست درون خمره ی بزرگ برنجین پرید و آنجا ماند تا هراکلس گراز را دور کرد و او (گراز) را به دریا افکند. گراز شناکنان به ایتالیا رفت و پس از مرگش دندانهایش را به پرستشگاه آپولون بردند. پس از اینکه گراز از کرانه دریا دور شد اوروستئوس از خمره ی برنجین بیرون آمد و مأموریت دیگر هراکلس را به او داد.

خوان پنجم

مأموریت پنجم هراکلس دیگر کشتن جانور درنده یی نبود این بار او باید به الیس Elis میرفت و به بارگاه اوگیاس شاه Augeas می رسید و یک روزه اصطبل گاوهای شاه را تمیز می کرد. اوگیاس شاه دارای بزرگترین گله در سراسر یونان بود که هزاران رأس گاو داشت و سی سال بود که اصطبل آنها پاکیزه نشده بود. هراکلس به خدمت اوگیاس شاه رسید و بدون اینکه از اوروستئوس سخنی بگوید به شاه پیشنهاد کرد که من اصطبلهایت را تمیز می کنم به شرط آنکه ده رأس از گاوهایت را در اختیار من بگذاری. اوگیاس که می پنداشت این کار غیر ممکن است پیشنهاد هراکلس را پذیرفت. وقتی گله ها به چرا رفتند، هراکلس بی درنگ دو شکاف در دو انتهای اصطبلها ایجاد کرد و پس از کندن کانال کوتاهی آب رودخانه های آلفیوس و پینوس را که از آن نزدیکی می گذشتند به سوی اصطبلها جاری کرد، طوریکه آب هر دو رود از شکافی وارد و از شکاف دیگر خارج می شد. جریان نیرومند آب، انبوه فضولات سی ساله را در چند ساعت شست و برد و تا گله از چرای روزانه برگشت هراکلس آب رودخانه ها را دوباره به مسیرهای اصلی برگرداند و شکافهای اصطبل را نیز بازسازی کرد. اوگیاس شاه زیر پیمان خود زد و ده رأس گاوی را قرار بود در صورت انجام این کار به هراکلس بدهد به او نداد. از سوی دیگر نیز اوروستئوس گفت: چون برای انجام این مأموریت مزدی درخواست کردی این مأموریت به حساب نمی آید.

خوان ششم

ششمین مأموریت هراکلس پرندگان استومفالوس Stymphalian Birds بود. این پرندگان منقار، بال و پنجه های برنجین داشتند و می توانستند پرهای سخت خود را پرتاب کنند. خوراک آنها گوشت انسان بود. در این مأموریت آتنا به هراکلس سفارش کرد که نزدیک این پرندگان نشود زیرا آنقدر منقارشان تیز بود که اگر مستقیم به کسی می زدند سخت ترین زره ها را پاره می کرد. آتنا همچنین قاشقک های برنجینی را که هفائیستوس ساخته بود به هراکلس داد تا برای مقابله با این پرندگان ابزاری در دست هراکلس باشد. هراکلس از کوه پوشیده از جنگلهای انبوه که به دریاپه ژرف استومفالوس مشرف، و جایگاه این پرندگان بود؛ بالا رفت. آنگاه قاشقک ها را به هم کوبید و صدای مهیب آنها با پژواک خودشان چند برابر شد و در کوهستان پیچید. پرندگان از این سر و صدا هولناک به جزیره آریتیاس گریختند. جزیره ای که هراکلس ناگزیر از تقدیر بعدها در سفر خود همراه آرگونها دوباره به آنجا رفت و با آنها روبرو شد. باری، هراکلس توانست بسیاری از این پرندگان را با تیرهای جانشکار خود از پای درآورد و لاشه ی آنها را برای اورستئوس ببرد. اورستئوس هرچند به این کار بزرگ با بی اعتنایی نگریست و لگدی به لاشه ها زد و با لحنی طعنه آمیز گفت: کار بی ارزشی بود! چه کسی از این پرنده های کوچک ترسی به دل راه می دهد؟ ولی این مأموریت هراکلس را پذیرفت و به او کار دیگری محول کرد.

خوان هفتم

این بار هراکلس باید گاو کِرِتی را برای اوروسئوس می آورد. بنابراین به لنگرگاه ناپلیا رفت و از آنجا با کشتی رهسپار جزیره کرت شد. در کرت شاه مینوس Minos به او خوشامد گفت و به گرمی از او در قصر پذیرایی کرد. مینوس با شادی جواز گرفتن گاو را به هراکلس داد. این گاو را پوزئیدون از دریا برای شاه مینوس فرستاده بود و قرار بود برای آن ایزد قربانی شود. ولی شاه مینوس از روی آز و نادانی گاو را برای خود نگه داشته و به جای آن، یکی از گاوهای خود را قربانی کرده بود. پس از آن، گاو رمیده و اکنون داشت همه ی جزیره را ویران می کرد. هراکلس که هماورد هر گاو رمیده ای بود این یکی را نیز بدون هیچ زحمتی گرفت و به یونان برد. وقتی به تایرونس رسید و گاو را رها کرد باز اوروستئوس بی درنگ درون خمره اش جست و چند روز با همان ترس و لرز آنجا ماند. سرانجام پس از چند روز گاو به شمال گریخت. تنگه ی کورینتوس را پشت سر گذاشت و به مارتن در آن سوی آتن رسید. جلگه های سبز آنجا را خوش دید و همانجا ماندگار شد. ولی هر کس را که نزدیکش می شد سر به نیست می کرد. هراکلس چند روز در تایرونس به انتظار نشست تا اوروستئوس از بند ترس رها شد، از خمره برون آمد و مأموریت بعدی را به او واگذار کرد.

خوان هشتم

در خوان هشتم پهلوان باید به تراکیا در شمال یونان رفته و اسب های دیومدس را می آورد. اوروستئوس گفته بود: فقط مواظب باش که اسبها پیش تر رام شده باشند زیرا آنها بسیار ترسناکند و از گوشت انسان تغذیه می کنند. هراکلس راهی شد. میان راه به تسالی که و به دیدن دوست قدیمی اش شاهزاده آدمیتوس فرئایی، رفت. شاهزاده در حالیکه به تازگی همسرش را از دست داده بود به گرمی از هراکلس استقبال کرد. شاهزاده که نمی خواست بگوید همسرش آلکستیس Alcestis برای پیشگیری از مرگ شاهزاده خود را به دست مرگ سپرده؛ در پاسخ به پرسش هراکلس که گفت آیا اینجا کسی مرده است؟ گفت بله یک زن خارجی. ولی صبح روز بعد که شاهزاده و درباریان برای خاکسپاری آلکسیتس می رفتند هراکلس از ماجرا با خبر شد و پوست شیر خود را به تن کرد و پنهانی سر مزار رفت. درست هنگامیکه همه به قصر بازگشتند هراکلس خود را به آرامگاه رساند. او شبح تاریک خرقه پوشی را دید که نمی توانست از دید هراکلس نیمه جاودان دور بماند. شبح شمشیری در دست داشت و میخواست طره ای از موی آلکستیس را ببرد تا روان آلکستیس از آنِ هادس خدای جهان زیرین شود. هراکلس به شبح گفت تو میدانی که این زن برای زنده ماندن شوی خود، مرگ را پذیرفته! پس این قربانی را رها کن! چرا که بی گمان پرسفونه، باکره ی مقدس با آگاهی از داستان مرگ این زن جوان او را به زمین باز می فرستد. شبح گفت من تو را خوب می شناسم و از کارهای بزرگت با خبرم. پس خود را آماده کن بر سر روان این زن جوان با هم کشتی می گیریم. هراکلس پوست شیر را کناری گذاشت و با هم کشتی گرفتند. سرانجام شبحِ مرگ، شکست را پذیرفت و آلکستیس که خود شاهدخت بود از خواب مرگ پرید و هراکلس او را به شویش باز گرداند و به راهش به سوی تراکیا ادامه داد.

در تراکیا هرچند دیومدس خیلی گرم از او استقبال کرد ولی هراکلس می دانست که این فقط تظاهرست. زیرا رسم آن فرمانروای ددمنش این بود که میهمانانش را پیش چهار اسب وحشی بیندازد و اسبها هم بی درنگ قربانی را می دریدند. روز بعد هراکلس به یاری یکی از مهتران دیومدس چهار اسب خون آشام دیومدس را ربود و با اینکه آنها هرگز با دهنه و افسار آشنا نبودند آنها را به ارابه بست. پیش تر مهتر دربار دیومدس جریان ربودن اسبها را لو داده بود، این بود که دیومدس همراه چند نفر از مردانش هراکلس را تعقیب کردند. هراکلس متوجه این تعقیب شد اسبها را به کسی سپرد و خود قسمتی از سد دریا را شکست. آب دریا در وضعیت مد قرار داشت و تا حداکثر بالا آمده بود. پس امواج دریا به سمت تراکیا سرازیر شد و بیشتر کسان را با خود برد. هراکلس دیومد را دستگیر کرد و به سوی ارابه برد اما دید اسبها مهتر را دریده و خورده اند. او دیومدس را جلوی اسبها انداخت و اسبها او را هم مانند دیگر قربانیان خوردند. سرانجام هراکلس با شتاب راه افتاد تا به تایرونس رسید و اسبها را تحویل داد. اسبها که صاحب خود را خورده و در راه هم کمی رام شده بودند دیگر چندان ترسناک نبودند. اوروستئوس آنها را به هرا پیشکش کرد. آنها از نیرومندترین و جسورترین اسبهای یونان شدند.

خوان نهم

پس از بازگشت از تراکیا و گرفتن اسبهای دیومدس، هنوز هراکلس دمی نیاسوده بود که اوروستئوس او را مأمور کرد که کمربند هیپولوتا Hippolyta ملکه آمازونها را بیاورد. زیرا دختر اوروستئوس آرزوی داشتن این کمربند را کرده بود. کمربند هیپولوتا را آرس خدای جنگ به دلیرترین آمازون پیشکش کرده بود. آمازونها گروهی از زنان رزم آور بودند که در کاربرد سلاح های به ویژه پرتاب زوبین و تیراندازی با کمان مهارت داشتند. هراکلس برای رسیدن به سرزمین آنها باید از دریا می گذشت. او راهی این سفر شد و به سوی تروآ و هِلِسپونت بادبان برافراشت. در این سفر ۹ نفر از شمار پلیوس Peleus و تلامون Telamon همراه او بودند. آنها به سرزمین آمازونها رسیدند و آماده ی جنگ بودند که برخلاف انتظارشان ملکه هیپولوتا خیلی دوستانه به استقبال آنها به لنگرگاه آمد. حتی وقتی شنید مأموریت آنها چیست بی درنگ گفت که آماده است تا کمربند را تقدیم کند. در این میان هرا که همواره از روی کینه سدهایی در مسیر هراکلس ایجاد میگرد با خود گفت پیروزی به این آسانی نباید به چنگش بیفتد. پس در هیأت یک جنگجوی آمازون به دژ آمازونها یورش برد و فریاد کشید که آمازونها بشتابید یک کشتی پر از مرد در ساحل است! دزدان دریایی! آنها ملکه ی ما را دستگیر کرده اند و می خواهند او را به یونان یا تروآ ببرند و او را مانند بردگان بفروشند. آمازونها مانند زنبورهای کندوی عسل فریادزنان و هراسان به کرانه یورش بردند و نبردی سخت درگرفت. هرچند آن روز پلیوس و تلامون کارهای بزرگی کردند ولی سرانجام این تیر خود هراکلس بود که ملکه ی آمازونها را از پای درآورد و او ملانیپه Melanippe خواهر ملکه را گروگان گرفت و گفت اگر کمربند را به او ندهند این دختر را خواهد کشت. آمازونها پذیرفتند و هراکلس پیروزمندانه به سوی یونان بادبانها را برافراخت.

خوان دهم

هنگامیکه هراکلس و همراهانش به تایرونس رسیدند و کمربند آمازونها را به اوروستئوس دادند و او هم بی درنگ کمربند را به دخترش پیشکش کرد دهمین مأموریت را به هراکلس داد و آن آوردن گله گیرون Geryon بود. گفته می شد گیرون نیرومندترین مرد جهانست، غولی آدمخوار با سه سر و شش دست و بازو که از کمر به پایین یک تن است. هراکلس باید بی هیچ خواهشی از کسی یا پرداخت وجهی گله را از او می ستاند و می آورد. گیرون در جزیره ی مرموز اروتیا، آنسوی تنگه ی جبل الطارق، در اقیانوس اطلس زندگی می کرد. هراکلس دهمین سفر خود را آغاز کرد. او از راه خشکی، از ایتالیا، فرانسه و اسپانیا گذشت. بسیاری جانوران رام نشده و موجودات عجیب و غریب دیگر را کشت و سرانجام به تنگه هایی رسید که اروپا را از آفریقا جدا می کرد. او در آنجا دو ستون سنگی برپا کرد. یکی در جبل الطارق و دیگری در سوتا. رومیها آن تنگه ها را ستونهای هرکولس می خوانند. همچنانکه هراکلس سرگرم برپا کردن ستونها در کرانه های افریقایی بود، دمای هوا ناگهانی بالارفت تا جایی که تابش آفتاب سوزان استوایی تقریبا او را به حال جنون کشید. پس تیری در کمان گذاشت و بسوی ارابه خورشید که همان دم، هلیوس بسوی اقیانوس غربی می کشاندش، رها کرد. هلیوسِ تیتان نه تنها از گستاخی این میرای سرسخت خوشش آمد بلکه بی درنگ پرتو خورشید را پوشید و جام خود را که از طلای ناب و به شکل سوسن غول پیکری بود به او بخشید. هراکلس پوست شیر خود را مانند بادبانی بر فراز جام برافراشت و با این قایق شگفت به جزیره اروتیا رفت.

در کرانه ی اروتیا نخست قایق خود را در خلیج کوچکی از دیده ها پنهان کرد. سپس برای شناسایی از تپه ای که میان جزیره بود بالا رفت. به بالای تپه نرسیده بود که ناگهان سگ بزرگ بخت برگشته ای با دهان باز به او یورش برد و با یک ضربه ی گرز او از پای درآمد. او تپه را پیمود و از طرف دیگر پایین می آمد که در مسیری افتاد که گاوهای سرخ زیبایی در آن می چریدند. این بار گاوچران به او یورش آورد که پس از درگیری سختی گاوچران را کشت. پیش از اینکه به کرانه برسد گیرون با سلاحهای گوناگونی که در شش دستش تاب می داد، فریادهای تهدیدآمیزی سرداد و به سمت او یورش برد. هراکلس که می دانست در جنگ تن به تن هماورد چنین غول نیرومندی نیست، پر شتاب، سه تیر یکی پس از دیگری رها کرد. هر تیر، درست به یکی از سه گردن آن دیو فرو رفت و کارش را ساخت. سپس هراکلس گله گاوها را درون جام جادویی (قایق شگفت) برد و به اسپانیا بازگشت. او پس از سپاسگزاری از هلیوس جام را به او پس داد و از راه خشکی به یونان بازگشت. او در راه بازگشت نیز ماجراهای پرخطری مانند درگیری با بومیان مارسی فرانسه، نبرد با دیو کاکوس، مقابله با خرمگسی که هرا برای پراکنده کردن گاوها فرستاده بود و نیز ماجرای دختر جادوگری که از کمر به بالا مانند زنی زیبا و از کمر به پایین مانند ماری فلس دار بود و اسبهای فراکلس را ربود و از او خواست سه روز در غاری با او بماند و سه بار او را ببوسد تا اسبها را به او بازگرداند؛ را پشت سر گذاشت و سرانجام به گله ی گاوها در یونان رسید. اما هنگام گذشتن از گذرگاه کورینتوس دید که راهزن غول پیکری، گذرگاه را گرفته و مسافران را نگه می داشت و مالهایشان را می گرفت تا به آنها اجازه دهد از گذرگاه رد شوند. راهزن وقتی دید هراکلس شرط او را نمی پذیرد و گاوها را نمی دهد سنگی برداشت و به طرف هراکلس پرتاب کرد. هراکلس جا خالی داد، سپس همان سنگ را برداشت و چنان بر فرق راهزن کوبید که دیگر مزاحم مسافری نشد. و این آخرین مبارزه او در خوان دهم بود. سرانجام به تایرونس رسید و رمه را به اوروستئوس تحویل داد. اوروستئوس بی درنگ یازدهمین مأموریت هراکلس را به او داد و این مأموریت آوردن سیبهای زرین از باغ هسپیریدها Hesperides بود.

خوان یازدهم

هراکلس به ایلوریا رسید و از نومفهای ساکن آنجا پرسید چطور میتواند سیبهای زرین را پیدا کند. آنها گفتند به فرمان زئوس باید به کوه قاف برود و از پرومتئوس بپرسد. هنگامیکه هراکلس به قاف رسید و پرومتئوس را که به صخره ای بسته شده بود دید، عقاب بزرگی سررسید و با شتاب به سوی پرومتئوس قپانچه رفت. هراکلس امان نداد، تیری بر چله ی کمان گذاشت و کشید و با نهایت نیرو بطرف عقاب پرتاب کرد. عقاب از آن بالا به هزاران متر زیر پای آنها افتاد. پرومتئوس پرسید تو کی هستی و هراکلس ماجرا را برایش بازگفت و سراغ سیبهای زرین را گرفت. پرومتئوس گفت سیبهای زرین در باغ هسپریدهاست که در آستانه ی غربی جهان است، جایی که برادرم (برادر پرومتئوس)، اطلس آنجا آسمان پر ستاره را به دوش گرفته است.

هراکلس راهی شد و مانند همیشه در راه ماجراهای بسیاری را از سر گذراند. از شمار این ماجراها جنگ با کوکنوس Cycnus پسر آرس، مجروح کردن خدای فناپذیر جنگ، قربانی کردن بوسیروس شاه و… تا سرانجام به قله ای رسید که اطلس ایستاده بود. هراکلس به اطلس گفت که ناچارست از سیبهای زرین برای اوروستئوس ببرد و از او کمک خواست. اطلس به او گفت تو نخست باید اژدهای لادون را که دور درخت چنبره زدی بکشی، سپس مدتی به جای من آسمان را به دوش بگیری تا من بروم وسیبها را برایت بیاورم. چون کسی از میرایان نمی تواند در این باغ قدم بگذارد. هراکلس از بالای قله توانست باغ و اژدهایی که دور درخت پیچیده بود را ببیند. پس تیری از ترکش درآورد و او را نشانه گرفت. تیر درست در گلوی اژدها نشست و او راکشت. سپس اطلس بار سنگین خود را روی شانه های پرهیبت هراکلس گذاشت و شتابان به باغ رفت و یک شب تا پگاه طول کشید تا اطلس سیبهای زرین را آورد ولی به او گفت که می خواهد خودش آنها را به اوروستئوس دهد. هراکلس باید زیرکی خود را بکار می برد. به اطلس گفت پس طرز درست به دوش گرفتن آسمان را به من نشان بده که در نبود تو بتوانم تاب بیاورم. اما همینکه اطلس آسمان را به دوش گرفته و ساده ترین راه نگه داشتن آنهارا به هراکلس یاد می داد، او سیبهایی که اطلس روی زمین رها کرده بود را برداشت و گریخت. او به یونان بازگشت و سیبهای طلایی را نیز به اورستئوس داد. ولی شاه که بزدل بود جرأت نکرد آنها را بگیرد و آنها را به هراکلس بخشید.

خوان دوازدهم

آخرین و شاید دشوارترین کار سختی که هراکلس باید انجام می داد این بود که به جهان زیرین و به قلمرو هادس برود و کرِبروس Cerberus سگ سه سر دوزخ را باخود بیاود. هراکلس برای انجام آخرین مرحله غمزده در حالیکه سیبهای زرین را با خود برداشت، به راه افتاد. از آنجا که زئوس مواظب او بود آنتا و هرمس را به یاری او فرستاد. پیش از هرچیز هراکلس سیبها را به آتنا داد و آتنا نیز آنها را به آفرودیته سپرد. آتنا و هرمس او را از راه غار بزرگی در تایناروم نزدیک اسپارتا به ژرفای زمین رساندند. آتنا همانجا منتظر ماند ولی هرمس با هراکلس رفت. زیرا که هرمس روان های مردگان را نزد هادس می برد و این از وظیفه های او بود. قایقران پیر سیاه، خارون Charon کنار رود استوکس آماده بود. اما او فقط روانهای مردگان را از رود می گذراند. هرمس و هراکلس سکه ای به نام اوبول Obol را که آن زمان به همین منظور (انعام خارون قایقران) در دهان مردگان میگذاشتند به او دادند. خارون که در عین حال از خشم هراکلس هم ترسیده بود پذیرفت که آنها را از رود رد کند.

نخستین چیزی که هراکلس در دیار مردگان دید مدوسای گُرگُن بود.او ماده گرگنی بود که به دست پرسیوس کشته شده بود. هراکلس خواست تیری بکشد که هرمس به او هشدار داد که آنها روانهای بی آزاری هستند. آنها از رود آتشین فلیگاتون گذشتند و وارد تارتاروس شدند. تارتاروس زندانی ست که تیتانهای شرور آنجا هستند و بدکاران در آنجا عذاب می کشند. هراکلس آنجا ایکسیون که پیمان زئوس را شکسته بود، تانتالوس که نمی توانست تشنگی خود را فروبنشاند، سیزیف (سایسوفوس) که بی درنگ صخره ای را بالای تپه میبرد و باز صخره پایین می غلطید، آسکالافوس و نیز دختران دانائوس که به شوهرانشان خیانت کرده بودند را دید.

باری، هراکلس به کرانه ی استوکس رسید و سگ کربروس به او یورش برد. چرا که این سگ وظیفه داشت روانهای مردگان را از خارج شدن از قلمرو هادس بازدارد. کربروس سه سر نیرومند داشت با یالهایی افراشته مانند شیر که پر از مار بود. به جای دم نیز ماری بزرگی داشت که همواره به خود می پیچید و هیس می کرد. هراکلس پوست شیر خود را به تن پیچید. کربروس را بلند کرد و سخت در بازوان نیرومند خود فشرد. سگ کوشید او را گاز بگیرد اما پوستین سخت بود و نتوانست. فقط مارِ دمِ سگ توانست زخمی به هراکلس بزند. اما در این حال هم هراکلس سگ را رها نکرد. سرانجام سگ تسلیم شد و او توانست پیروزمندانه سگ را به یاری هرمس و آتنا از رود سیاه بگذراند. هنگامیکه به روشنایی روز رسیدند سگ کلافه بود و زوزه های غمگینی سر میداد. دهانش کف کرده بود و کف روی زمین ریخت در آن، گلی به نام اقونطیون Oconite یا تاج الملوک رویید که سم کشنده ای دارد.

هراکلس به بارگاه اوروستئوس رسید و سگ را پیش پای او انداخت و گفت این هم آخرین کار سخت! همانطور که این را می گفت سگ به طرف اوروستئوس یورش برد، هر سه دهان او به سختی پارس می کرد و مارهای هر سه یال او با فش فش خود سر و صدای مهیبی به راه انداخته بودند. اوروستئوس از ترس نعره ای کشید و درون خمره ی برنجین خود پرید. اوروستئوس هنوز از ترس به خود می لرزید که هراکلس سگ را برداشت و یکراست به رود سیاه استوکس برد و او را در کرانه رود رها کرد و سبکبال به روی زمین بازگشت. به این ترتیب سرانجام آزادی خود را باز یافت و دوازده خوان را با پیروزی پشت سر گذاشت. انتظار می رفت پس از اینکه با گذشتن از دوازده خوان در پادافره کشتن فرزندانش بقیه زندگی را در آرامش سپری کند، ولی هرگز اینطور نشد. او هیچگاه اهل سکون و آرامش نبود. او ماجراهای بسیار و کارهای دشواری کرد. به سرزمینهای بی شماری سفر کرد و کارهای قهرمانانه ی بسیاری در هر سرزمین انجام داد. در برابر این شاهکارهای برجسته او کارهای ناشایست و پلیدی هایی هم داشت.

هراکلس ده خوان داشت یا دوازده خوان؟

هراکلس دوازده خوان را پشت سر گذاشت. یا دوازده مأموریت و کار بزرگ را با پیروزی به پایان رساند. ولی اوروستئوس دو تا از آنها را نپذیرفت و به این ترتیب ده کار بزرگ یا ده خوان از هراکلس یا هرکول پذیرفته شد. یکی از کارهایی که پذیرفته نشد، خوان دوم و کشتن مار هیدرا بود که هراکلس در آن مأموریت از لائوس کمک گرفته بود. یکی هم خوان پنجم و شستن اصطبلها بود که هراکلس آن را در برابر دستمزد انجام داده بود هرچند دستمزدی هم دریافت نکرد ولی مأموریت پذیرفته نشد و اوروستئوس گفت به جای اینها هرا دو مأموریت دیگر برایت در نظر گرفته است.

منبع: اساطیر یونان، راجر لنسیلن گرین، ترجمه عباس آقاجانی

فرزانه کاوه، کارشناس زبان و ادبیات فارسی، فارغ التحصیل سال 1370 هستم. افتخار شاگردی استادان بنام این رشته از شمار نوشین روانان سادات ناصری، محمود عبادیان، دانش پژوه و نیز جناب دکتر سعید حمیدیان و دکتر جلال الدین کزازی را دارم. در پی مطالعات پرشمار در زمینه ادبیات حماسی و اسطوره در روزهای پایانی سال 1398 تصمیم به راه اندازی وبسایت سپندارمذ گرفتم. در این وبسایت به بیان و تحلیل داستانهای حماسی و اسطوره ای از ایران و دیگر فرهنگها، شناخت اسطوره و نمادهای اساطیری، تاریخ و اسطوره می پردازم.

2 دیدگاه روشن هراکلس و دوازده خوان

  • بهتون خسته نباشید میگم که داستانهای اساطیری رو بصورت منسجم ثبت کردین تا استفاده کنیم، به شخصه از قسمت دوازده خوان هراکلس لذت بردم و بقیه مطالب رو کم کم مطالعه میکنم، تنتون سلامت💚🌻

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.