پادشاهی کیانیان در شاهنامه

پادشاهی کیانیان در شاهنامه (۱)

پادشاهی کیانیان در شاهنامه را در این نوشتار و چند نوشتار پسین می خوانید. پیشتر خلاصه ای از پادشاهان پیشدادی را در خلاصه شاهنامه (۱) ، (۲) و (۳) آوردیم. در نگاهی گذرا به پادشاهی کیانیان در شاهنامه پیداست سلسله پادشاهی کیانیان در شاهنامه با پادشاهی کیقباد آغاز و با پادشاهی کیخسرو به پایان می رسد. اهمیت پادشاهی کیانیان در شاهنامه، شاید اینست که در این دوران شاهد صحنه گردانی های بزرگ پهلوان پیلتن شاهنامه، یعنی رستم هستیم.

رستم در نخستین نقش خود، نخستین پادشاه کیانیان، یعنی کیقباد را از البرزکوه می آورد و او را بر تخت می نشاند. این پهلوان بی همتای شاهنامه دوبار کیکاوس (دومین پادشاه کیانیان) را از مهلکه نجات می دهد. او یکبار در جنگ مازندران، کیکاوس و جنگاوران سپاه ایران را از بند دیو سپید رها می کند و بینایی آنها را به بازمی گرداند. در همین ماجراست که داستان هفتخان رخ می دهد. بار دیگر در جنگ هاماوران به کمک کیکاوس و جنگاوران ایران می رود و آنها را از شکست و از بند شاه هاماوران نجات می دهد.

از حضور رستم در شاهنامه، همچنین دو تراژدی رستم وسهراب ونیز سیاوش را داریم که بعدتر به آن می پردازیم اما در این نوشتار از آوردن کیقباد از کوه البرز تا پایان جنگ کیکاوس با شاه مازندران را می خوانید.

انتخاب کیقباد برای پادشاهی

پس از درگذشت زوطهماسب، پادشاه آشتی جو، افراسیاب تصمیم گرفت به ایران لشکر بکشد. مردم نزد زال رفتند و از او خواستند به جنگ افراسیاب برود. مردم به زال گلایه کردند که تا سام بود کسی شهامت اینکه به ایران بتازد را نداشت اما از وقتی تو هستی کار به اینجا رسیده که ترکان به ایران یورش آوردند. اکنون باید بروی و با او مقابله کنی.

زال گفت تا من جوان بودم هماوردی در نبرد نداشتم اما اکنون پیر و خمیده شده ام و نوبت رستم است. او جوان و دلیر و جنگجوست و کلاه پهلوانی برازنده اوست. به این ترتیب زال این کار مهم را به دوش رستم نوجوان گذاشت. رستم پس از انتخاب رخش، که پیشتر داستان آن را گفتیم؛ با سپاهی از یلان و پهلوانان سالخورده و کارآزموده آماده کارزار می شود. اما پیش از آنکه به جنگ بروند از آنجا که با درگذشت زوطهماسب، تخت شاهی خالیست و شاهی در ایران بر سرکار نیست؛ زال می گوید اکنون که لشکر آراستیم و آماده جنگ شدیم باید که پادشاهی انتخاب کنیم. چرا که سپاه و لشکر بدون پادشاه پراکنده می شود و شکست می خورد.

بنابراین جستجو می کنند تا از تبار شاهان و از نژاد فریدون کسی را پیدا کنند. آنها کیقباد را انتخاب می کنند. زال، رستم را به البرزکوه نزد کیقباد می فرستد و می گوید به او بگو که لشکر تو را به پادشاهی فراخوانده است. رستم می رود و کیقباد را پیدا می کند. او را نزد زال می آورد. زال، کیقباد و موبدان یک هفته در انجمنی رایزنی می کنند. سرانجام روز هشتم کیقباد بعنوان نخستین پادشاه کیانی بر تخت می نشیند. این آغاز دوران پادشاهی کیانیان در شاهنامه است.

نخستین جنگ ایران و توران درپادشاهی کیانیان در شاهنامه

نخستین روزهای آغازین پادشاهی کیانیان در شاهنامه با ادامه جنگ با افراسیاب تورانی رقم می خورد. کیقباد درست فردای روزی که بر سریر پادشاهی می نشیند روانه جنگ با افراسیاب می شود. در این سپاه مهراب کاولی، گژدهم، قارن و گشواد صف آرایی می کنند و زال و کیقباد هم پشت سر آنها روان می شوند. پیشاپیش سپاه هم درفش کاویانی سترگی حمل می شود.

باری، دو سپاه به هم می رسند و نبرد آغاز می شود. در میان نبرد رستم نزد پدرش زال، می رود و نشانی افراسیاب را از او می پرسد. زال به او هشدار می دهد که افراسیاب در جنگ چونان اژدهای نریست (بسیار مهارت دارد). سپس نشانی های افراسیاب را می دهد و می گوید: او درفش و خفتان سیاهی دارد. درفشی سیاه هم بر کلاهخود خود دارد. ساعدبند و کلاهش آهنین است و روی این تجهیزات آهنی را با زر پوشانده است.

رستم با گرفتن نشانی افراسیاب با رخش در میدان جنگ می تازد. افراسیاب در میدان جنگ نوجوانی را می بیند و می پرسد این اژدها کیست که اینگونه از بند رها شده است. به او می گویند این پور سام، رستم است. مگر گرز سام را در دست او نمی بینی؟ در همین حال رستم هم افراسیاب را می بیند، او را می شناسد و به سوی او می تازد. رستم در کمربند افراسیاب چنگ می اندازد و او را از پشت اسب پایین می کشد. رستم می خواهد افراسیاب را نزد کیقباد ببرد که دوال کمر افراسیاب پاره می شود و موفق می شود که فرار کند.

خبر به قباد می رسد که رستم به قلب دشمن زد. به این ترتیب سپاه ایران جان می گیرد و یورش می برد. سپاه توران عقب نشینی می کنند. آنها به سوی دامغان و سپس به سمت جیحون می روند.

به این ترتیب کیقباد به کمک رستم نخستین پیروزی دوران پادشاهی کیانیان در شاهنامه را رقم می زند.

پیمان صلح ایران و توران در دوران پادشاهی کیقباد

افراسیاب پس از فرار از دست رستم، نزد پدر خود، پشنگ می رود و به اومی گوید گمان نکن در سرزمین ایران ایرج رفته است. چرا که هر پادشاهی برود پادشاهی دیگر جای او را می گیرد. اکنون قباد تاج شاهی به سر دارد و پسر سام دستان، رستم، پهلوانیست که با یک دم خود زمینی را می سوزاند. او برای پدرش می گوید که رستم چگونه او را از اسب برگرفته و اینکه چطور بخت او را یاری کرده که کمربندش پاره شده و توانسته فرار کند.

افراسیاب به پدرش می گوید با این پهلوانی که من دیدم ما راهی جز آشتی نداریم. پشنگ با دلی پر اندوه نامه آشتی می نویسد و برای کیقباد می فرستد. او در نامه می نویسد حدود مرز سرزمین های ایران و توران همان باشد که روزی فریدون میان ایرج و تور تقسیم کرد. با این قرار باید از جنگ بگذریم و اگر کینه ای از کشته شدن ایرج هست، که البته منوچهر آن کینه را گرفته، اما میتوانیم در آن باره با هم گفتگو کنیم و از جنگ بگذریم.

کیقباد درجا پیشنهاد آشتی را می پذیرد و در پاسخ نامه می نویسد خوب میدانی که پیشدستی این جنگ از ما نبود، پیشتر هم این ستم از شما به ما رسید. زمانی که ایرج را کشتید و نوذر را به آن روز انداختید. اما اکنون که تو پشیمان هستی و می خواهی به پیمان پیشین برگردی ما هم کینه خود را فراموش می کنیم. من آنسوی آب (رود جیحون) را به شما بخشیدم و آشتی را پذیرفتم.

اما رستم با این آشتی مخالف است. او به کیقباد می گوید این آشتی را نپذیر. گرز من آنها را به این روز انداخته بگذار تا با آنها بجنگیم چرا که آنها شایسته آشتی نیستند. کیقباد در پاسخ می گوید هیچ چیز نیکوتر از داد نیست. اکنون که نبیره فریدون و پور پشنگ از جنگ سرپیچی می کنند شایسته خرد نیست که ما راه ناراستی و جنگ را در پیش بگیریم. با این تصمیم کیقباد خود را به عنوان پادشاه آشتی جو و خردمند در دوران پادشاهی کیانیان در شاهنامه ثبت می کند.

با پایان جنگ، کیقباد تخت و افسر نیمروز از زاول تا دریای سند را به رستم می سپارد و به او می گوید کاول را به مهراب واگذارکن. سپس خلعت های گرانبهای بسیاری به زال و دیگر پهلوانان می بخشید و خود به پارس می رود. آن زمان اسطخر پایتخت بود.

خلاصه پادشاهی کیقباد در شاهنامه

پس از اینکه کیقباد، به یاری رستم برابر تورانیان به پیروزی رسید و با پیشنهاد آشتی پشنگ (پدر افراسیاب) موافقت کرد؛ به اسطخر رفت و بر تخت نشست. او پادشاهی دادگر، خردمند و دوراندیش بود. وجودش یکسره داد و دهش بود. همین که بر تخت نشست گفت مباد که در دوران من از پیلی به پشه ای سختی برسد. گفت آب و خاک و چراگاه همه از آن من است. ( منظور از آن پادشاهی که نماد ملی است، به سخنی از آن همه مردم است).

برای او مردم شهر با افراد لشکر فرقی نداشت. او از همگان میخواست به داد ودهش زندگی کنند. کیقباد قدرشناس پهلوانان بود و همواره یاد نام آورانی که در جنگ و برای پاسداری میهن جان خود را از دست داده بودند را زنده نگه می داشت.

او نمونه نیکِ مردان خودساخته و پرورش یافته در دل پاک طبیعت بود. برای همین هنگام مرگ، همان اندازه احساس شادی داشت که وقتی از البرز برای نشستن بر تخت شاهی می آمد؛ داشت. او سد سال زندگی کرد. کیقباد چهار پسر داشت. کیکاوس، کی آرش، کی پشین و اشکش. بر پایه شاهنامه او پادشاهی کیانیان را به کیکاوس سپرد.

خلاصه پادشاهی کیکاوس

پس از کیقباد پسرش کیکاوس بر تخت نشست. بنابراین کیکاوس دومین پادشاه در دوران پادشاهی کیانیان در شاهنامه است. او ۱۲۰ سال پادشاه ایران بود. هنگامیکه او بر تخت نشست همه چیز از لشکر و کشور روبراه بود. دوران کیکاوس دوران هنرنمایی های رستم است. در همین دورانست که هفتخان رقم می خورد. کیکاوس در شاهنامه پادشاهی خودکامه و پر از اشتباه معرفی می شود. او دوبار_ از روی بی تدبیری _به مازندران و هاماوران یورش می برد و هر دوبار این رستم است که او را نجات می دهد. از دیگر اشتباهات او آنست که داستان سیاوش را رقم می خورد. چرا که رفتار خودخواهانه کیکاوس موجب می شود سیاوش از ایران بگریزد و سرانجام کشته شود.

کیکاوس انسانی بلندپرواز و کم خردست. نمونه های بلندپروازی او را در ساختن خانه در البرز کوه و تصمیم برای پرواز در آسمان خواهید دید.

لشکرکشی کیکاوس به مازندران

از آنجا که کیکاوس پادشاهی خودکامه و بی خرد بود، روزی دیوی رامشگر که خود را به بارگاه او رساند. دیو با خنیاگری نظر شاه را جلب کرد. او ضمن خنیاگری چنان از زیبایی های مازندران(سرزمینی تقریبا در شمال چین کنونی) گفت که کیکاوس شیفته آن سرزمین شد. دیو رامشگر مازندران را سرزمینی خوشگوار و پرنگار خواند که همیشه حال هوای بهار دارد. او آنقدر بهشت گونه مازندران را توصیف کرد تا اینکه کیکاوس این خیال به سرش افتاد که به آنجا لشکر بکشد.

بزرگان لشکر از تصمیم کاوس باخبر شدند و با او مخالفت کردند. بزرگان لشکر به او گفتند: جمشید و فریدون با آن همه کر وفر هرگز خیال نبرد با مازندران را نکردند، چرا تو می خواهی چنین کاری کنی؟ گوش کاوس بدهکار نبود. سرانجام پهلوانان گفتند به هر روی تو شاهی و ما فرمان تو را می پذیریم.

اما لشکریان با هم رایزنی کردند و به پیشنهاد توس فرستاده ای نزد زال فرستادند که زود بیا مگر اینکه بتوانی کیقباد را از این تصمیم بازداری! زال از زابل آمد. گردان و پهلوانان به پیشباز او و سپس همگی با هم نزد کیکاوس رفتند.

زال به کیکاوس گفت از منوچهر تا نوذر و کیقباد کسی فکر جنگ با مازندران را نکرده است. چرا که آنجا دیوانی افسونگر دارد و اهل طلسم و بند و جادو هستند و اینها را با زور و جنگ و نبرد نمی توان شکست داد. شاه پاسخ داد من گنج و سپاه بیش از پادشاهان پیشین دارم. خدا هم یار من است. بنابراین برایم فرق ندارد که آنها اهل جادو باشند یا جنگ. زال گفت آنچه باید با تو می گفتم؛ گفتم. آنچه به تو می گویم از سر دلسوزیست وگرنه تو شاهی و تصمیم با توست. امیدوارم از تصمیم خود پشیمان نشوی. زال به سیستان برگشت و سپاه به فرمان شاه آماده جنگ شد.کیکاوس کشور را به میلاد (مهرداد) سپرد و سپاه آماده حرکت شد.

داستان کور شدن کیکاوس

سرانجام بلندپروازترین پادشاه در پادشاهی کیانیان در شاهنامه، یعنی کیکاوس همراه با سپاهی از ایران و گروهی از یلان و پهلوانان جنگاور، بسوی مازندران راه افتادند. آنها شب هنگام نزدیک کوه اسپروز اردوگاه زدند. اسپروز جایی ترسناک بود که دیوان خانه داشتند. آنها شب را سپری کردند صبح روز بعد کیکاوس به گیو گفت: با دوهزار سپاهی به شهر مازندران برو و آنجا از پیر و جوان همه را از دم تیغ بگذران. گیو گروهی برگزید و راهی مازندران شد. با اینکه گیو دید مازندران شهری زیبا و آبادست اما آنچه را شاه از او خواسته بود انجام داد.

پس از یک هفته خبر به شاه مازندران رسید. او کسی را نزد دیو سپید فرستاد و از او کمک خواست. دیو سپید پیام را گرفت و گفت نگران نباشید. شب هنگام بود که آسمان ابر شد. چنان هوا تاریک بود که به گفته فردوسی گویی جهان دریایی از قیر شده بود. این شب تار و تاریک سپری شد. اما صبح هنگام کیکاوس و نیز دو سوم سپاه چشمشان تاریک شد و نتوانستند جایی را ببینند. آنها با جادوی دیو سپید کور شده بودند. یک هفته به این ترتیب گذشت. دیو سپید نزد کیکاوس رسید و او را نهیب زد که تا تو باشی هوس مازندران نکنی! سپس سپاه را غارت کرد و بردنی ها را برد.

دیو سپید نزد شاه مازندران رسید و به او گفت سپاه ایران نه دیگر خورشید را می بیند و نه ماه را. من آنها را نکشتم اما کاری کردم که زجر بکشند. کیکاوس پیکی تندپا نزد زال فرستاد. اظهار پشیمانی کرد که پند او را نشنیده و از او کمک خواست. زال هم رستم را راهی کرد تا کیکاوس و سپاه ایران را نجات دهد. رستم گفت: راه مازندران زیاد است؛ مبادا تا من برسم دیر شود. زال راه کوتاه تری از آنکه کیکاوس رفته بود را به او نشان داد. رستم راهی شد.

هفتخان رستم

یکی از اهمیت های دوران پادشاهی کیانیان در شاهنامه این است که داستان هفتخان رستم را در دل خود پرورانده است. پس از اینکه کیکاوس و دو سوم سپاه به جادوی دیو سپید کور شدند و کیکاوس از زال کمک خواست رستم راهی مازندران شد تا شاه و سپاه ایران را نجات دهد. رستم هر یک روز به اندازه دو روز راه می سپرد.

خان اول:

به روایت شاهنامه رستم برای نجات کیکاوس، دومین پادشاه کیانیان به راه افتاد. پس از اینکه بخشی از راه را رفت خسته شد. به دشتی رسید. رخش را رها کرد تا خستگی به در کند. او خود گوری شکار کرد، آتشی برافروخت، گور را بریان کرد و خورد. سپس بستری گستراند تا کمی بیاساید. رستم آرمیده بود که شیری او و رخش را دید. شیر بسوی رخش یورش آورد. رخش با دو دست بر سر شیر زد و با دندان پشت او را گرفت و بر خاک زد. رستم بیدار شد. دید که رخش شیر را مغلوب کرده است. او رخش را سرزنش کرد که چه کسی گفته تو با شیر بجنگی اگر کشته می شدی چه کسی می توانست مرا به مازندران برساند!

خان دوم:

کیکاوس (دومین پادشاه کیانیان شاهنامه) و جنگاوران ایرانی در بند دیو سپید بودند و رستم باید هرچه پرشتاب تر خود را به آنها می رساند. بنابراین روز دوم مسیر زیادی را پشت سر گذاشت تا اینکه گرسنه و تشنه شد. او آنقدر تشنه و خسته بود که بر خاک افتاد. ناگهان غُرمی (میش کوهی)، خود را به رستم نشان داد و راه رفتن گرفت. رستم با خود فکر کرد این جانور می داند آب کجاست. پس برخاست تیغ و پالهنگ به دست گرفت و در پی غرم راه افتاد. در راه به چشمه ای رسیدند. آنجا آب خورد و سر و تن را شست و باز گوری شکار کرد و خورد. رستم شب را همان جا ماند و به رخش سپرد که مبادا با جانوری یا دیوی درگیر شود. سپس همان جا خوابید. رخش تا نیمه شب می چرید و به گونه ای پاسبانی می داد.

خان سوم:

این بار اژدهای پیل پیکری از دشت پدیدار شد. رستم را در خواب دید و رخش را هم دید. خواست یورش بیاورد که رخش نزد رستم رفت و او را بیدار کرد. رستم از خواب بیدار شد اما آن اژدها رفته بود. او باز رخش را سرزنش کرد که چرا بیدارش کرده است.

زستم دوباره خوابید. همین که به خواب رفت اژدها برای بار دوم از تاریکی بیرون پرید و یورش آورد. باز رخش نزد رستم رفت و خاک را کند و پخش کرد تا رستم بیدار شد. این بار هم رستم هر چه نگاه کرد کسی را ندید باز هم رخش را نکوهش کرد و گفت اگر بازهم مرا بیدار کنی تو را می کشم و پیاده به مازندران می روم.

بار سوم باز اژدها یورش آورد. گویی آتشی از دم او بیرون می زد. رخش این بار نتوانست رستم را بیدار کند. چراگاه را رها و فرار کرد.

اما رخش نگران رستم بود. پس بسوی رستم تاخت و آنقدر خروشید و خاک را کند تا رستم بیدار شد. این بار اژدها پنهان نبود و رستم او را دید. بی درنگ تیغ برکشید. اژدها به او گفت: تو کیستی؟ نامت را بگو چرا که بدون اینکه بدانم کیستی شایسته نیست تو را بکشم.

رستم گفت: من رستم پسر زال و از تبار سام نیرم هستم. در همین هنگام رستم و اژدها با هم در آویختند. رخش وقتی آنها را درگیر نبرد تن به تن دید با دندان دو کتف اژدها را گرفت. رستم از فرصت استفاده کرد و با شمشیر سر اژدها را از تن جدا کرد. زهر ی مانند رود از تن اژدها جاری شد. سپس رستم سر و تن را در چشمه شست و یزدان را بخاطر یاریش ستایش کرد و راه افتاد.

خان چهارم:

رستم پس از کشتن اژدها در خان سوم، به راه افتاد. در راه جایی سرسبز و پردرخت در کنار یک چشمه دید. آنچا همچنین جام شرابی بود. غُرمی بریان شده با نان و مربا و نمک. این خوراک، خوراک جادوگران بود. ناگاه تا رستم رسید جادوگر ناپدید شد. رستم از اسب پایین آمد. و از سفره خوراکی که گسترده بود شگفت زده شد. کنار چشمه نشست. آنجا جام زرینی از شراب و طنبوری دید. طنبور را برداشت و نواخت و آوازی با این مضمون خواند که بیچاره رستم که به جای خوشگذرانی های زندگی همواره باید در نبرد با شیر و پلنگ و اژدها باشد! زن جادوگری آنجا بود. سرود رستم را شنید. خود را چون بهار آراست. پیش آمد و نزدیک رستم نشست.

رستم یزدان را نیایش کرد که این چنین در راه مازندران خوانی از می و جام و نیز می گساری به این زیبایی یافته است. رستم نمی دانست که زن جادوگر است. یک جام می به زن داد و خدا را ستایش کرد. همینکه نام یزدان را بر زبان آورد چهره زن جادوگر سیاه شد. رستم که این تغییر چهر ه را دید، بی درنگ کمند انداخت آن زن جادوگر را به بند کشید و از او پرسید تو کیستی؟ ناگاه چهره واقعی زن جادوگر که پیرزنی پر رنگ و نیرنگ بود بر او نمایان شد. رستم بی درنگ خنجر کشید و او را به دو نیم کرد.

خان پنجم:

رستم پس از کشتن زن جادوگر بسوی مازندران به راه افتاد. به جایی رسید که بسیار تاریک بود بطوریکه هیچ کجا را نمی توانست ببیند. او با رخش تاخت تا به یک روشنایی رسید. کشتزاری سرسبز و آباد دید. او خسته راه بود نیاز داشت کمی بیاساید. پس از رخش پایین آمد، ببر بیان از تن درآورد و رخش را رها کرد تا در کشتزار بگردد.

دشتبانی مازندرانی اسب را در کشتزار دید. دشتبان بسوی رخش و رستم آمد. او با چوبی به پای رستم زد. رستم از خواب پرید. دشتبان به او گفت: چرا اسب را در کشتزار رها کردی و اینگونه رنج کشاورز را به باد دادی؟ رستم پرید و دو گوش او را گرفت و فشار داد و آنها را کَند. دشتبان فریاد کنان فرار کرد. آنجا پهلوانی جوان به نام اولاد بود. دشتبان در حالیکه دو گوش پر از خونش را در کف گرفته بود، نزد اولاد رفت و ماجرا را بازگفت.

اولاد پر شتاب به کشتزار تاخت و رستم را دید. رستم بر رخش سوار شد و تیغ برکشید. اولاد از رستم پرسید تو کیستی؟ نباید از این راه که سرزمین نره شیران پرخاشخرست می گذشتی! رستم پاسخ داد: اگر نام مرا بشنوی هوش و جانی برایت نمی ماند! پس از رجزخوانی رستم، آنها درنبرد شدند. سرانجام رستم کمندی انداخت و اولاد را به بند کشید. دو دست اولاد را بست و او را جلو انداخت و خود بر اسب نشست.

رستم به اولاد گفت اگر راست بگویی تو را رها می کنم اما اگر دروغ بگویی تو را در دم می کشم. سپس سراغ جایی که کیکاوس (دومین پادشاه کیانیان در شاهنامه) آنجا زندانی بود و نیز نشانی دیو سپید را از اولاد گرفت و به او قول داد اگر نشانی را درست بگوید و رستم دیو را از پای دراندازد؛ آنگاه پادشاهی مازندران را به اولاد می سپارد.

اولاد پذیرفت و گفت از اینجا تا جایی که دیو سپید کیکاووس را به بند کشیده سد فرسنگ راهست. از جایی که کیکاووس به بند است تا نزد خود دیو سپید هم سد فرسنگ دیگر راهست. میان این دو سد فرسنگ چاهی بسیار هول انگیز است که شبها ۱۲ هزار دیو از آن پاسبانی می کنند. اولاد گفت اگر از این چاه بگذری سپس سنگلاخی ست. پس از آن رودی با پهنای دو فرسنگ که دیوی به نام کنارنگ نگهبان آنجاست و دیوانی در خدمت دارد. سپس به سگسار می رسی که سیسد فرسنگ است.

اولاد گفت از اینجا تا نزد شاه مازندران راه بسیار طولانی، خطرناک و سخت است. او گفت شاه مازندران شش سد هزار سپاهی و هزار و دویست پیل در خدمت دارد که اینها کار تو را سخت می کنند. رستم خندید و گفت: اگر راه را به من نشان دهی می بینی که از من یک نفر چه بر سر آن خیل انجمن می آید! آنها به راه افتادند.

خان ششم:

رستم به همراه اولاد یک شبانه روز راه پیمودند تا به کوه اَسپروز، جایی که کیکاوس و لشکرش در آن گرفتار بودند رسیدند. رستم صبر کرد تا نیمی از شب گذشت. آنگاه در مازندران آتش هایی روشن شد. گویی هر جا شمعی روشن کرده بودند. رستم از اولاد پرسید اینجا کجاست؟ او گفت: این شهر مازندرانست که در آن دوپاس از شب را می خوابند. اولاد گفت: اینجا یلانی مانند کولاد و ارزنگ و بید پاسبانی می دهند و گفت که اینجا درختی تناورست که سرش به ابر می رسد. آن درخت جایگاه ارزنگ دیو است. آنگاه رستم خوابید تا پگاه دمید.

رستم نخست اولاد را بر درخت بست. گرز برگرفت ببربیان را پوشید و کلاهخود بر سر گذاشت و بسوی ارزنگ دیو رفت. هنگامیکه به سپاه ارزنگ رسید نعره ای زد که ارزنگ از خیمه بیرون پرید. به محض اینکه ارزنگ از خیمه بیرون آمد رستم سوار بر رخش به او یورش برد و سر او را از تن جدا کرد. سپاه ارزنگ که چنین دیدند پا به فرار گذاشتند اما رستم شماری از آنان را نیز کشت و غروب به جایی که اولاد را بسته بود برگشت و نشانی جایی که کیکاوس در آن به بند بود را پرسید.

رستم نشانی را که گرفت پرشتاب خود را به شهر رساند. چون به شهر رسید غریوی سر داد. کیکاوس صدای او را شنید و به سران سپاه که با او در بند بودند گفت روزگار بد ما سپری شد! رستم کاوس را یافت. همه نامداران گرد او جمع شدند و او را ستایش کردند. کاوس او را در آغوش گرفت از سختی راه و حال زال از او پرسید و به او گفت: مراقب رخش باش که اینجا جادوگران بسیارند. اگر دیو سپید بفهمد که ارزنگ دیو را کشته ای لشکری از دیوان برمی انگیزد.

کاوس به رستم گفت: باید به خانه دیو سپید بروی. او گفت: برای رسیدن به خانه دیو سپید باید از هفت کوه بگذری. در تمام این هفت کوه گروهی از دیوان هستند. سپس به غاری هولناک می رسی. آنجا نره دیوانی آماده جنگ هستند. دیو سپید درون آن غار است. درمان تیرگی چشم من و سپاهیان همراه من خون دل و مغز آن دیوسپید است. کاوس گفت: پزشک فرزانه ای گفته که اگر از آن خون را سه قطره مانند اشک به چشم ما بریزی بینایی ما برمی گردد!

رستم با شنیدن این سخن به ایرانیان گفت: من به قصر دیو سپید می روم اگر او بر من چیره شد که ناگزیر شما خوار می مانید اما اگر خداوند هور (خورشید) مرا یاری کرد که شما نجات پیدا می کنید و آن درخت پادشاهی دوباره به بار می نشیند. سپس به راه افتاد.

خان هفتم:

رستم همراه رخش و اولاد به راه افتاد. هفت کوه را پشت سر گذاشت تا به غار رسید. آنجا لشکری از نره دیوان دید. رستم به اولاد گفت: آنچه تا کنون از تو پرسیدم همه را درست گفتی. راز نبرد با دیو سپید را هم به من بگو! اولاد گفت: همین که آفتاب برآید و هوا گرم شود دیو می خوابد. آنگاه تو باید درنگ کنی تا زمانی که دیوان پیرامون او نباشند؛ آنگاه اگر بخت یارت باشد بر او پیروز خواهی شد!

رستم منتظر ماند تا آفتاب بدمد. سپس باز اولاد را بست و راه افتاد. سپس نزدیک غار که رسید فریاد کشید خنجر از نیام بیرون کشید و نام خود را بلند آواز داد. او به گونه ای وارد میدان نبرد شد که کسی یارای ایستادگی در برابرش را نیافت. رستم خود را به جایگاه دیو سپید رساند. او چاهی به تاریکی دوزخ دید که تن دیوی در آن تاریکی پنهان بود. در این احوال دیو در چنگ رستم بود و اصلا جای درنگ نبود.

رستم قدری چشمهایش را مالید تا در آن تاریکی دیو را ببیند. او دیوی به درازا و پهنای جهان دید که رخسارش سیاه و مویش چون برف سپید بود. دیو به سوی رستم یورش آورد. رستم با نیروی بازوی خود توانست یک ران و پای او را بِبُرد. باری، هر دو به هم زخم بسیار زدند اما سرانجام رستم توانست دیوسپید را از پای دراندازد و با خنجر سینه اش را بشکافد و جگرش را بیرون بکشد.

پس از آنکه رستم جگر دیوسپید را بیرون کشید؛ برگشت دست و پای اولاد را باز کرد. جگر دیو را به اولاد دارد و بسوی کاوس رهسپار شدند. اولاد به رستم گفت: تو با من پیمان بستی و گمان ندارم پیمان شکن باشی. رستم گفت: مازندران را از کران تا کران همه به تو سپردم. اکنون کار مهمی در پیش است و راه درازی داریم. باید شاه ایران را از بند رها کنیم و باقی دیوان را از پای درآوریم. پس از این کارها این خاک را به تو واگذار می کنم.

رستم و اولاد به کیکاوس رسیدند و مژده پیروزی بر دیوسپید را به او دادند. کیکاوس از داشتن چنین هژبری در پادشاهی خود به خود بالید. سپس خون جگر را به چشم او و یارانش کشیدند. آنها بینایی خود را بازیافتند. همانجا تختی از عاج گذاشتند و بربالای آن تاجی آویختند و کیکاوس بار دیگر بر تخت نشست. آنها همراه با پهلوانانی از شمار طوس و فریبرز و گودرز و گیو و رهام و گرگین و بهرام یک هفته به شادی نشستند و روز هشتم همگی به شهر مازندران یورش بردند همه جا را به آتش کشیدند. کاوس گفت: این مکافات گناهی است که پیش تر کردید. به این ترتیب دومین پادشاه سلسله پادشاهی کیانیان به دست پهلوان تهمتن شاهنامه، رستم، نجات پیدا کرد.

نامه کیکاوس با شاه مازندران

پس از اینکه کیکاوس بینایی خود را بازیافت، در نامه ای به شاه مازندران نوشت: تاجت را بگذار و مانند کهتری نزد من بیا! چرا که تو تاب جنگ با رستم را نداری! میدانی که او بر سر ارزنگ و دیوسپید چه آورد! کیکاوس نامه را به فرهاد داد. فرهاد نامه را به گرگساران نزد شاه مازندران برد. گرگساران جایی بود که دلیران و جنگجویانش را دوال پا می نامیدند. چرا که در جنگ و نبرد زبانزد بودند. هنگامیکه شاه مازندران شنید نامه ای از سوی کیکاوس آمده، چند نفر از پهلوانانش را فراخواند و آنها را به پیشباز فرهاد فرستاد. اما سفارش کرد بایسته است امروز مردانگی و دیوانگی را یکی کنید و آماده جنگ باشید.

پهلوانان مازندرانی با چهره ای درهم به پیشباز فرهاد رفتند. یکی از آنها طوری با فرهاد دست داد که پی و استخوان دست فرهاد آزرده شد. اما فرهاد اصلا به روی خود نیاورد. سپس فرهاد را نزد شاه بردند. هنگامیکه شاه مازندران نامه را خواند و از کشته شدن ارزنگ و دیوسپید آگاه شد؛ نا امید شد و دانست هماورد کسی مانند رستم نیست. اما در پاسخ نامه نوشت که تسلیم نمی شود و سپاه و تجهیزاتی دارد و آماده است به جنگ سپاه ایران بیاید. فرهاد نامه را گرفت و پرشتاب بسوی کیکاوس بازگشت. فرهاد آنچه دیده و شنیده بود را به کیکاوس گفت. رستم خشمگین شد و به کیکاوس گفت نامه ی تند دیگری بنویس و به من بده تا آنرا نزد شاه مازندران ببرم.

داستان دست دادن رستم با دیو مازنی و ریختن ناخن دیو مازندرانی

کیکاوس نامه دوم را با لحن تندتری نوشت و آن را به رستم داد. رستم رهسپار شد و به مازندران رسید. به شاه خبر دادند فرستاده دیگری از سوی کاوس آمده است. شاه مازندران باز شماری از دیوان مازنی را فرستاد تا به استقبال رستم بروند. همین که رستم دیوان را دید، درختی سترگی که در راهش بود، را کند و مانند زوبینی به دست گرفت. دیوهایی که به استقبال آمده بودند همگی شگفت زده شدند! سپس رستم درخت را انداخت و نزدیک آنها رسید. یکی از دیوان با رستم دست داد تا او را بیازماید. رستم خندید و در میان خنده دست آن دیو را چنان فشرد که دست و رخ دیو رنگ باخت و زرد شد و سرانجام آن دیو بیهوش شد و از روی اسب افتاد.

کسی از آن میان خود را به شاه مازندران رساند و آنچه دیده بود را برای او بازگفت. شاه به فرستاده گفت نزد پیام آور (رستم) برو و چنان کن که باصطلاح حساب کار دستش بیاید. آن پهلوان برگشت. نزد رستم رسید. از او پرسید کیست و چرا آمده است؟ او دستش را بطرف رستم برد تا با او دست بدهد. رستم چنان دستش را فشرد که نخست دستش کبود شد و سپس ناخن هایش ریخت. پهلوان مازندرانی با ناخن های ریخته نزد شاه برگشت و به او گفت چاره ای جز آشتی نداری! تو تاب هماوردی با این مرد جنگی را نداری! بهترین حالت اینست که بپذیری به آنها خراج بپردازی.

در همین هنگام رستم خود را به شاه مازندران رساند. شاه او را نگاه کرد و با روی خوش او را پذیرفت و از کاوس و لشکرش و از راه سختی که رستم آمده بود، پرسید. شاه از رستم پرسید: آیا تو همان رستم پهلوان هستی؟ رستم گفت من چاکر هستم. من کجا و رستم پهلوان کجا! سپس نامه کیکاوس را به او داد. شاه مازندران نامه را خواند و گفت: به کاوس بگو تو شاه ایرانی و من شاه مازندران! چرا بیهوده باید بحث و گفتگو کنیم؟ این طرز گفتگو رسم کیان و آیین ما نیست. تو به ایران بازگرد و تخت بزرگان را نخواه وگرنه اگر من با سپاهم با تو روبرو شوم چیزی از تو نمی ماند!

رستم از پاسخ شاه مازنداران ناخشنود شد. پیشکش های او را نپذیرفت و پر از اندیشه نبرد با او، نزد کیکاوس بازگشت و آنچه دیده و شنیده بود را برای کاوس بازگو کرد و به او گفت: نگران نباش! آماده جنگ با او بشو!

جنگ کیکاوس و رستم با شاه مازندران

هنگامیکه رستم از مازندران برگشت، شاه مازندران آماده جنگ شد و لشکر را به بیرون شهر کشید و آنجا اردوگاهی زد. از این سو کاوس باخبر شد شاه مازندران آماده جنگ شده است. پس به رستم و دیگر پهلوانان دستور داد تا لشکر را آماده کنند. دو لشکر نزدیک هم رسیدند. پهلوانی از سپاه مازندران به نام جویان بسوی سپاه ایران آمد و هماورد خواست. شاه بسوی پهلوانان ایران برگشت پرسید چه کسی به نبرد او می رود؟ کسی پاسخ نداد تا اینکه رستم عنان پیچید از شاه اجازه خواست و به نبرد جویان رفت.

در این نبرد رستم با نیزه زره جویان را از هم پاره کرد و او را از زین اسب به پایین کشید. سپاه مازندران ترسیدند. شاه مازندران فرمان حمله داد. هر دو سپاه با هم درآویختند. این رزم نبردی سخت بود و هفت روز طول کشید. روز هشتم کاوس شاه کلاه کیانی از سر برداشت. نیایش یزدان را گفت و از او کمک خواست. سپس خود کاوس کلاهخود به سر گذاشت و به میدان جنگ رفت.

با آمدن کاوس به میدان، سپاه ایران کوس جنگ را زد. رستم چون کوهی از جا کند. او همراه پهلوانان دیگر از شمار طوس و گودرز و زنگه ی شاوران و گرگین و رهام و فرهاد و خراد برزین و گیو آرایش جنگی گرفتند و یورش بردند. در این درگیری رستم نیزه ای بسوی شاه مازندران انداخت. نیزه به کمربند شاه مازندران نشست و در جا کمربند را پاره کرد. اما ناگهان تن شاه یکباره مانند کوهی از خارا شد.

پیدا بود جادویی در کارست. همه سپاه ایران شگفت زده به تماشا ایستادند. رستم نیز نیزه اش را به دندان گرفت و شگفت زده برجای فروماند. کاوس با پیل و کوس و درفش و سپاه سر رسید. از رستم پرسید چه شد؟ رستم گفت من گرز را بر گردن داشتم. شاه مازندران مرا دید. من عنان را به رخش سپردم و نیزه انداختم. گفتم اکنون از جای نیزه خون بیرون می زند اما دیدم کوهه ای این چنین بیرون زد.

آنگاه که شاه مازندران به جادو خود را به سنگی گران تبدیل کرد،هر کدام از لشکریان دستی به سنگ کوه زدند اما سنگ از جای خود تکان نخورد. شاه مازندران درون سنگ بود. اما رستم نیازی ندید با سنگ زورآزمایی کند. پس آن را به آسانی برداشت و روی شانه از کوه به سراپرده شاه برد. سپاهیان خروشان و پر شگفت در پی رستم روان بودند.

رستم سنگ را جلوی سراپرده شاه انداخت و گفت: اگر اکنون پدیدار شوی و این جادو را بشکنی که هیچ! وگرنه با تیر و تبر همه سنگ را از هم خواهم درید. ناگهان سنگ پاره شد و از میان آن شاه مازندران در حالی پدیدار شد که کلاهی پولادین بر سر و گبری (خفتانی) در بر داشت. رستم پر شتاب دستش را گرفت و نزد کاوس کشاند: چنین گفت ک”آوردم آن لخت کوه / زبیم تبر شد ز جنگم ستوه”.

کاوس نگاهی به شاه مازندران کرد. او را شایسته پادشاهی ندید. پس فرمان داد او را ریز ریز کنند و همه گنج و خواسته ی او را از لشکرش برگیرند. سپاه ایران چنین کرد. سپس هرکس از لشکر دیوان که ناسپاس بود و گمان می رفت خطرآفرین باشد را کشتند. به این ترتیب کیکاوس بعنوان دومین پادشاه کیانیان شاهنامه، در جنگی که شاهان پیشین از آن دوری کرده بودند به پیروزی رسید. البته این پیروزی را وامدار پهلوان بزرگی مانند رستم است.

داستان پادشاهی اولاد در شاهنامه

کیکاوس، دومین پادشاه کیانیان در شاهنامه، پس از نجات از بند دیو سپید و پیروزی بر شاه مازندران یک هفته به درگاه یزدان ستایش کرد. یک هفته هم از گنج هایی که به دست آورده بود بسیار به نیازمندان بخشید. هفته سوم نیز با ویژگان و نزدیکان به شادخواری نشست. سپس رستم به او گفت: اولاد در این مسیر با من همکاری کرده است و امید آن دارد که پادشاهی مازندران را به او بدهی. کیکاوس پذیرفت و پادشاهی مازندران را به اولاد داد. گفتنی است از سخنی که رستم درباره اولاد می گوید پیداست او را از شمار دیوان مازندران نمی داند. بلکه او را انسان می داند. اگر جایی اولاد دیو معرفی شده او را با کولاد یا پولاد غنود اشتباه گرفته اند.

هنگامیکه کاوس با سپاه به پارس و استخر بازگشتند همه جا سور و سرور و شادی بود. کیکاوس در گنجها را باز کرد و بسیار از آن به لشکریان بخشید. رستم کلاهی بر سر گذاشت و نزدیک شاه نشست. شاه هدیه هایی شایسته به او پیشکش کرد. این هدیه ها خلعتی گرانبها، تختی از پیروزه، تاجی گوهر نگار، جامه ای زربفت، سد ماهروی زرین کمر، سد مشک موی، سد اسب تازی زرین ستام، سد استر رزین لگام سیاه مو و … بود.

در میان پیشکش های کاوس به رستم از یاره فرهی سخن گفته می شود. این یاره دستبندیست که نشان و نماد فرهی داشته است. دکتر کزازی می گوید: شاید یاره فرهی یادگاری از نماد شهریاری باشد که در سنگ نگاشته های ساسانی وجود دارد. شاهانشاه با دریافت آن به گونه ای آیینی شهریاری را به دست می آورده است.

رستم هم کیکاوس را بزرگ داشت. تخت را بوسید و به سوی سیستان برگشت. این خبر که کاوس، تاج و تخت شاه مازندران را گرفت در همه جهان پیچید. در بزرگداشت این پیروزی از همه جا با پیشکش های فراوان به دیدار کیکاوس شاه آمدند.

در نوشتار پسین داستان لشکر کشی کیکاوس، دومین پادشاه از پادشاهی کیانیان در شاهنامه، به هاماوران و داستان ازدواج این پادشاه با دختر شاه هاماوران را می خوانید.

منبع:

  • شاهنامه، دکتر جلال خالقی مطلق
  • نامه باستان، دکتر میرجلال الدین کزازی
  • درآمدی بر اندیشه و هنر فردوسی، دکتر سعید حمیدیان

فرزانه کاوه، کارشناس زبان و ادبیات فارسی، فارغ التحصیل سال 1370 هستم. افتخار شاگردی استادان بنام این رشته از شمار نوشین روانان سادات ناصری، محمود عبادیان، دانش پژوه و نیز جناب دکتر سعید حمیدیان و دکتر جلال الدین کزازی را دارم. در پی مطالعات پرشمار در زمینه ادبیات حماسی و اسطوره در روزهای پایانی سال 1398 تصمیم به راه اندازی وبسایت سپندارمذ گرفتم. در این وبسایت به بیان و تحلیل داستانهای حماسی و اسطوره ای از ایران و دیگر فرهنگها، شناخت اسطوره و نمادهای اساطیری، تاریخ و اسطوره می پردازم.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.