پادشاهی کیانیان در شاهنامه

پادشاهی کیانیان در شاهنامه(۲)

پادشاهی کیانیان در شاهنامه با کیقباد آغاز و با کیخسرو به پایان می رسد. پیشتر در نوشتارهایی با فرنام (عنوان) خلاصه داستانهای شاهنامه در سه شماره خلاصه ای از پادشاهی پیشدادیان و در پادشاهی کیانیان در شاهنامه (۱)، از آغاز پادشاهی کیقباد تا لشکرکشی کیکاوس به مازندران و جنگ او با شاه مازندران را از شاهنامه روایت کردیم .

تا کنون دانستیم کیقباد نخستین پادشاه کیانیان بود که پس از مرگ زوطهماسب، رستم مأمور شد او را از البرز کوه بیاورد و بر تخت بنشاند. کیقباد پادشاهی آشتی جو و خردمند بود. او در گرماگرم جنگ ایران و توران به تخت نشست. سرانجام پیشنهاد آشتی تورانیان را پذیرفت. در دوران او همه چیز خوب و درجای خودش بود. او چهار پسر داشت. کیکاوس، کی آرش، کی پشین و اشکش که از بین آنها کیکاوس جانشین پدر شد.

کیکاوس برغم پدر پادشاهی بی خرد و بلندپرواز بود. او به اغوای ابلیسی تصمیم گرفت به مازندران لشکرکشی کند. مخالفت پهلوانان حتی زال هم روی او اثر نگذاشت. لشکرکشی او به مازندران هفتخان رستم را رقم زد. باری به کمک رستم در این نبرد پیروز شد. اما بار دیگر تصمیم گرفت به هاماوران لشکرکشی کند.

در این نوشتار داستان لشکرکشی کیکاوس به هاماوران و داستان ازدواج او با دختر شاه هاماوران، و دو داستان ساختن خانه در البرزکوه و پرواز به آسمان این پادشاه بلندپرواز را می خوانید.

جنگ کیکاوس با شاه هاماوران

پس از آنکه کیکاوس با پیروزی از جنگ مازندران برگشت، جهان آرام و آراسته بود. بنابراین شاه کاوس به توران و چین، سرزمینی در شمال خاوری سفر کرد. سپس به سوی مُکران رهسپار شد. مکران سرزمینی جنوبی بود. در این مسیر همه پیرو او بودند و باژ و ساو می دادند و مشکلی نبود. بخاطر این سفرها برخی او را نخستین جهانگرد تاریخ ایران دانسته اند.

کیکاوس شاه از دریای زره یا عمان به بربرستان رسید. بربرستان در کرانه دریای سرخ بود. در بربرستان سپاهی به جنگ کیکاوس آمد. در این جنگ گودرز با هزار سوار قلب سپاه را شکافت و شاه با او می تاخت. سپاه ایران در این جنگ پیروز و به شهر وارد شد.

مردم شهر که سپاه خود را شکست خورده دیدند؛ تسلیم شدند و پذیرفتند که باژ و ساو بدهند. آنها گفتند ما به جای درم، زر و گوهر می دهیم. جالب اینکه شاه آنها را بخشید و شیوه و آیینی نوین برای آنها بنیان کرد تا شاید دیگر سر از فرمان او نتابند و باژگزار ایران باشند. هرچند چنین نشد و بربرها اندکی پس از آن همدست و همداستان هاماورانیان و مصریان برابر کاوس شورش کردند. کاوس از آنجا بسوی کوه قاف راهی شد. در مسیر کوه قاف هم همه سرزمین ها بدون هیچ درگیری و جنگی باژ را پذیرفتند.

کیکاوس با سپاهش بسوی سیستان و به مهمانی زال رفتند. در این هنگام کسانی از تازیان در مصر و شام از فرمان کیکاوس سرباززدند. بنابراین کاوس سپاه را آماده کرد و از راه دریا لشکر کشید. او کشتی های پرشماری آماده کرد و راهی شد. او به جایی رسید که سمت چپش مصر، سمت راست بربر و روبرو هاماوران بود. هر کدام از این سرزمین ها سپاهی توانمند داشتند. همین که شنیدند کیکاوس با سپاهی گران به آن سو می آید با هم یکی شدند.

سپاه کیکاوس به خشکی رسید. شمار سپاهیان کیکاوس آنقدر زیاد بود که دیگر کوه و صحرایی پیدا نبود. در سپاه ایران یلانی مانند گرگین و فرهاد و طوس و گودرز و گیو و شیدوش و میلاد بودند. پهلوانان ایران یورش بردند. کاوس در قلب سپاه بود. جنگ بین سه گروه آغاز شد. در این جنگ ایرانیان چیره شدند و سپهدار هاماوران شمشیر و گرز را رها کرد و زنهار خواست و پذیرفت که باژ و ساو بپردازد. کاوس پذیرفت.

ازدواج کاوس و سوداوه

پس از پیروزی کاوس شاه در جنگ با شاه هاماوران، کسی به کیکاوس گفت سپهدار هاماوران دختر زیبایی دارد. کیکاوس پیکی نزد شاه هاماوران فرستاد و گفت برای آشتی دخترت را به ازدواج من درآور. شاه هاماوران از شنیدن این پیام پر از درد با خود گفت: هرچند او در جهان شاه نامداریست اما من فقط همین یک دختر را دارم که از جانم عزیزترست. اما اگر قبول نکنم توانایی کارزار با او را ندارم. پس بهترست از درد و خشمم چشم پوشی کنم و شرط آشتی او را بپذیرم. شاه هاماوران ناگزیر دخترش سوداوه را فراخواند ماجرای درخواست کاوس را به او گفت و از او نظر خواست.

سوداوه جریان را خیلی ساده گرفت و گفت اگر چاره دیگری نداریم خوب اتفاق بدی نیست. او پادشاه جهانست چرا باید از پیوند با او ناخشنود باشیم؟ بنابراین این پیوند آنچنان که رسم و آیین هاماوران بود شکل گرفت. شاه هاماوران هدیه هایی از شمار پرستار و اسب و شتر و استر و دیبا و دینار و… گردآوری کرد، سوداوه را بر کجاوه ای همراه با هدایا نزد کاوس فرستاد. کاوس با دیدن سوداوه و آن همه زیبایی سخت شیفته او شد و او را همسری شایسته دید.

تله شاه هاماوران برای کیکاوس

شاه هاماوران هنچنان از ازدواج سوداوه با شاه ایران، اندوهگین و در فکر چاره بود. یک هفته گذشت روز هشتم فرستاده ای نزد کاوس فرستاد وبا احترام او را دعوت کرد تا به بارگاه و ایوان شاهی برود. در ظاهر همه چیز درست و به آیین بود اما در نهان شاه هاماوران اندیشه نیکی در سر نداشت و می خواست کاری کند که هم شهر و هم دخترش برای او بمانند و نیز کسی نباشد که از او ساو بخواهد.

سوداوه فهمید پدرش در این سور، سودای بدی در سر دارد. پس به کاوس گفت: این دعوت را رد کن. تو نباید به هاماوران بروی. مبادا در این سور تو را به چنگ بیاورند! کاوس که هاماورانیان را به چیزی نمی گرفت؛ گفته سوداوه قبول نکرد. او با دلیران و گندآوران به میهمانی شاه هاماوران رفت.

شاه هاماوران شهری به نام شامه داشت. این شهر برای سور و میهمانی و آرام و… بود. شاه آنجا نشسته بود و تمام شهر را آذین بندی کرده بود. همین که کاوس به شامه رسید همه به او احترام کردند. در شهر آوای هلهله و شادی بلند شد. شاه هاماوران با چند تن از سران به استقبال کاوس رفتند. در کاخ تخت زرینی گذاشته بودند و کاوس را آنجا نشاندند. بک هفته همگی آنجا به شادکامی گذراندند و شب و روز شاه هاماوران مانند کهتری از شاه پذیرایی کرد. گردان لشکر هاماوران از جامه رزم بیرون آمدند تا ایرانیان احساس امنیت کنند.

اما پس از یک هفته شور و شادی و سور و ساز، مردم بربر که از پیش با شاه هاماران دسیسه کرده بودند، درست هنگامی کاوس و همراهانش شادمان و آسوده خاطر در کاخ خفته بودند، با لشکری از سپاهیان بربر سر رسیدند و کاوس و گیو و گودرز و طوس را به بند کشیدند و آنها را در دژی که در یک کوه سترگ بود زندانی کردند. سه هزار نگهبان رزم آور نیز آنجا گماشتند.

شماری از کنیزان کاخ با فیلی که کجاوه باشکوهی داشت، نزد سوداوه رفتند. همین که سوداوه آنها را دید جامه بر تن درید. پنجه بر رخ کشید و موهایش را چنگ زد. سپس گفت این رسم مردانگی نیست. چرا در روز جنگ او را به بند نکشیدید. آن روز از آوای کوس دلیرانی مانند گیو و گودرز و طوس ترسیدید تا اینکه تخت زرین را دام او کنید؟ او به کنیزان گفت من هرگز از کاوس جدا نخواهم شد حتی اگر او را بکشند. اگر کاوس را بی گناه به بند کشیده اند پس باید سر مرا هم ببرند!

فرستادگان گفته های او را به پدرش گفتند. شاه هاماوران سرش پر از کینه و دلش پر از خون شد و دستور داد او را هم نزد کاوس زندانی کنند. به این ترتیب کیکاوس و سوداوه در یکجا با هم زندانی شدند.

دریغ است ایران که ویران شود

باقی سپاهیان ایران هنگامیکه شاه و سران سپاه را در بند دیدند به ایران برگشتند. دشمنان ایران همه باخبر شدند که شاه دربند شده و کسی بر تخت پادشاهی نیست؛ در ایران هرکس برای خود اقلیمی را زیر فرمان گرفت. از ترکان و دشت نیزه سوارن نیز به ایران لشکرکشی کردند. افراسیاب هم لشکر بزرگی آراست و به ایران تاخت و سه ماه در ایران جنگید. افراسیاب در نبردی با لشکر تازیان، آنها را شکست داد. سپاه ایران سپاهی شکست خورده بود و مردم همه بنده شده بودند. شماری از ایرانیان به زاول نزد رستم رفتند و از او خواستند که به نجات کاوس برود. بیت زیبای دریغ است ایران که ویران شود… در این بخش از شاهنامه است:

دو بهره سوی زاولستان شدند
به خواهش بر پور دستان شدند
که ما را زبدها تو هستی پناه
چو کم شد سر و تاج کاوس شاه 
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود!
همه جای جنگی سواران بدی
نشستنگه شهریاران بدی!
کنون جای سختی و جای بلاست
نشستنگه تیزچنگ اژدهاست!...

رستم چشمش پرآب، دلش پرخون و جانش پردرد شد و گفت: من سپاهی گردمی آورم و کاوس را نجات می دهم و ایران را از ترکان خالی می کنم.

رستم و نجات کیکاوس از بند شاه هاماوران

رستم که شاه ایران را دربند و ایران را جایگاه تازش بیگانگان دید نامه ای تهدیدآمیز به شاه هاماوران نوشت. او در نامه نوشت این رسم مردانگی و خویشاوندی نیست که فریبکاری کنی و در بزم کمین کنی و شاه ایران را که اکنون داماد تست، دربند بکشی. یا شاه ایران را رها کن یا آماده جنگ باش! شاه هاماوران در پاسخ نوشت: کیکاوس هرگز از هاماوران بازنخواهد گشت، چه بسا در هاماروان هم گام نخواهد زد (به گونه ای کنایه می زند که او زنده نمی ماند). تو هم اگر خیال جنگ داری، بیا تا تو را هم کنار او به بند افکنم.

رستم پاسخ شاه هاماران را گرفت. سپاهی آراست و از آنجا که از مسیر خشکی راه، طولانی بود از راه دریا بسوی هاماوران لشکر کشید. سپاه رستم به مرز هاماوران رسید. رستم سوار بر رخش با گرزی در دست خروشید. لشکریان هاماوران که آن هجمه سپاه و هیمنه رستم را دیدند ترسیدند و برای شاه هاماوران خبر بردند که کار سخت است!

شاه هاماوران نامه هایی به بربرستان و مصر فرستاد که ما با شماها هم پیمان بوده ایم و بنا داشتیم که در نیک و بد و رزم و بزم یاریگر هم باشیم. اکنون اگر در جنگ با رستم به من کمک کنید هم پادشاهی من می ماند و هم پادشاهی خودتان. وگرنه پس از ما رستم به سراغ شما می آید. مصر و بربرستان از شنیدن آمدن رستم تهمتن بیمناک شدند و هر دو لشکری آماده کردند و فرستادند.

رستم گُردی را نزد کیکاوس فرستاد و به او گفت: شاه سه کشور برای نبرد با او (رستم) همداستان شده اند. مبادا در میان این درگیری و جنگ به تو آسیبی برسد!؟ چرا که اگر شهریار ایران نباشد دیگر بربرستان چه ارزشی دارد؟ اما کاوس او را دلداری داد و گفت: نگران من نباش. زمین فقط برای من گسترده نشده است.

فردای آن روز دو لشکر آرایش جنگی گرفتند و نبرد آغاز شد. نیزه ها به هوا می رفت و زمین از خون کشته شدگان سرخ می شد. رستم اما جنگجویان سپاه دشمن را رها کرد و یکسر به سراغ شاه هاماوران رفت. کمندی انداخت و مانند چوگانی که گوی را می زند شاه هاماوران را به زمین زد و به بهرام گفت: دست او را ببند. همراه شاه شست جنگجوی دیگر هم دستگیر کردند. شاه بربرستان هم همراه چهل تن از یارانش در بند افتادند. به این ترتیب شاه هاماوران از رستم امان خواست و پیمان بست که کاوس و سران لشکر ایران را آزاد کند.

باری، رستم و سپاه ایران همراه کاوس و یلان در بند با غنیمت های بسیاری از سه کشور به ایران برگشتند. کاوس گهواره ای زرین را با فیروزه و یاقوت آذین بست و با شکوهی تمام سوداوه با به ایران آورد.

شکست افراسیاب از سپاه ایران پس از جنگ هاماوران

نیزه وران دشت سواران که در نبود کاوس به ایران تاخته و با افراسیاب در جنگ شده و از او شکست خورده بودند؛ شنیدند که رستم با هاماوران و مصر و بربر چه کرده است. بنابراین هنگامیکه که دیدند کاوس و رستم و گردان ایران با این پیروزی برگشتند به کاوس پیام دادند که ما فرمانبردار تو هستیم . در نبود تو سپاهی از گرگساران آمد تا بر تخت تو بنشینند اما ما با آنها و با افراسیاب در جنگ شدیم تا شما برگردید.

کاوس اینگونه از اوضاع باخبر شد. نامه ای به افراسیاب نوشت و به او گفت ایران جایگاه من است! برای تو همان توران بسنده است! اگر بیش خواهی کنی خودت را به درد و رنج می اندازی! افراسیاب از این تهدید خشمگین شد و گفت: دو سوی رود (جیحون) از آن من است. به سخنی من هم پادشاه توران و هم پادشاه ایرانم. او خود را نوه تور پسر فریدون و سزاوار فرمانروایی بر هر دو کشور خواند چرا که می گفت: در نبود کاوس این من بودم که با عربها جنگیدم و ایران را از دست آنها نجات دادم.

به همین دلیل لشکری گرد آورد و آهنگ جنگ کرد. از سوی دیگر کاوس از قصد افراسیاب برای جنگ باخبر شد و از بربرستان به خوزستان آمد. دو لشکر در کرانه کارون با هم درگیر شدند. اما افراسیاب در این جنگ بختی نداشت. دو سوم سپاهش کشته شدند و باقی از جنگ سر باززدند. به این ترتیب افراسیاب در جنگ شکست خورد و به توران برگشت.

بازگشت کیکاوس به پارس

کاوس پس از پیروزی بر هاماوران و بربرها و مصریان و نیز در نبرد آخر با افراسیاب، اکنون پیروزمندانه به پارس بازگشت. او به مرو و نیشابور و هرات و بلخ پهلوانان و کارگزارانی فرستاد. شادی و فراخی و فرهی به کشور بازگشت و کشور آباد و پر از داد شد. اینجا بود که کاوس رستم را جهان پهلوان خواند و گفت این روزگار نیک را وامدار رستم هستیم.

بیامد سوی پارس کاوس کی
جهانی به شادی نو افگند پی
بیاراست تخت و بگسترد داد
به شادی و خوردن در اندرگشاد
فرستاد هر سو یکی پهلوان
جهاندار و بیدار و روشن روان
به مرو و نشابور و بلخ و هِری
فرستاد بر هر سوی لشکر
جهانی پر از داد شد یکسره
همی روی برتافت گرگ از بره
زبس گنج و شادی و بس فرهی
پری، مردم و دیو گشتش رهی
مهان پیش کاوس کهتر شدند
همه تاجدارانش لشکر شدند
جهان پهلوانی به رستم سپرد
همه روزگار بهی زو شمرد

خانه ساختن کیکاوس در البرزکوه

کیکاوس کسی نبود که آرام و قرار داشته باشد. به همین دلیل هنگامی که کشور را به سامان کرد تصمیم گرفت در البرز کوه خانه ای بسازد. البرز کوه سپند (مقدس) و آیینی است. او سرایی شگفت انگیز و نمادین در کوه ساخت. برای ساختن این سرا از دیوان مازندرانی که در جنگ مازندران به اسارت گرفته بود؛ بهره گرفت. آنقدر ساختن این خانه سخت بود که دیوان به ستوه آمدند.

کاوس دستور داد نخست خانه ای در سنگ سخت خارا بسازند و آن را از دانه و بار و بنشن پر کنند. این خانه بُنه گاه و انبار توشه و خواربارسرای شد. سپس دستور داد آخوری در سنگ برای استران کجاوه کش و اسبهایش که بیش از سیصد رأس بود، بسازند. او دو خانه دیگر از آبگینه ساخت و آن را با زبرجد آراست. این خانه بزمگاه کاوس شد. دو خانه دیگر از سیم ناب ساخت که جای جنگ ابزارهای او بود.

سرانجام خانه ای زرین در دل سنگ بنا کرد. این خانه به گونه ای بود که روز در آن یکسان بود. یعنی صبح و شام نمی شد. به سخنی در این خانه همواره هوا بهاری، خوش و دل افرز بود و در آن نشانی از تابستان و زمستان نبود. این خانه که کاخ کاوس بود ۱۲۰ رش بلندی داشت و با یاقوت و فیروزه زیور شده بود. آنجا بهشت زمین کاوس بود. باران آن از می، بود. روزگارش در آن کاخ به ناز و نوش می گذشت و در آن از بیماری و درد ورنج خبری نبود. در این کاخ همگان در آرامش و بهروزی بودند مگر دیوان که آزرده تن و در رنج بودند.

پرواز کیکاوس در آسمان

در همان کاخ زرینی که کاوس در البرز کوه ساخت اهریمنی او را فریب می دهد که به آسمان پرواز کند. داستان ازاین قرارست که ابلیس نزد دیوان می آید و در انجمنی پنهانی از آنها می خواهد کسی داوطلب شود تا بتواند کاوس را گمراه کند. در آن میان دیوی که خوش سخن است داوطلب می شود و می گوید این درست کار من است. پس خود را به شکل غلامی شایسته و سخنگو درمی آورد. او مدتی منتظر می ماند تا شهریار برای شکار به شکارگاه برود. در شکارگاه آن دیو نزد کاوس می آید. دسته گلی به کاوس می دهد و زمین را بوسه می زند و به او می گوید تو روی زمین همه کاری کرده ای. همه چیز به جای خود است و همه فرمانبر تو هستند. حال با این فر و شکوهی که تو داری تنها کاری که نکرده ای اینست که به آسمان نرفته ای و چه بسا که تو سزاوار انجام این کار بزرگ هستی و شایستگی آن را داری که به آسمان بروی و راز چرخ گردون و گردش زمان را بیابی!

به این ترتیب خیال پرواز به جان کیاکاوس می افتد. او از ستاره شناسان درباره آسمان و امکان پرواز به آن می پرسد. سپس دستور می دهد به آشیان عقاب بروند و بچه های او را بیاورند. در هر اتاقی دو بچه عقاب می گذارد و آنها را با گوشت مرغ و بره پرورش می دهد. تا آنها بزرگ و قوی می شوند. او تختی از چوب عود می سازد. سر تختها را با طلا محکم می کند. چهار طرف تخت نیزه هایی استوار می کند. بر بالای نیزه ها گوشت ران بره می بندد و چهار عقاب را می آورد و به چهار طرف تخت می بندد و خود بر تخت می نشیند. هنگامیکه عقابها گرسنه می شوند برای به چنگ آوردن گوشت بره پر می زنند و به این ترتیب تخت کاوس از زمین کنده می شود و بالا می رود.

عقابها تخت کاوس را تا ابرها بالا می برند اما آنجا خسته می شوند عرق می کنند و پرهایشان نمناک می شود. دیگر نمی توانند بال بزنند. پس نگونسار می شوند. تخت و نیزه همه از هم می پاشد و شاه زار و نزار در بیشه ای سرزمین آمل، به نام شیرچین، به زمین می افتد. اما از مرگی ناگزیر جان به در می برد. چرا که قرارست بماند تا از پشت او سیاوش و از پشت سیاوش کیخسرو بیایند.

پهلوانان از شمار رستم و گیو و گودرز و طوس و باخبر می شوند و به آمل می روند. گودرز او را نکوهش می کند. می گوید بهترست جای تو در بیمارستان باشد نه شهرستان. تو تا کنون سه بار تخت و کاخ را رها کرده ای و فرصتی به دشمنان داده ای! آیا این کافی نیست؟ شاه سرزنش و انتقاد گودرز را می پذیرد.

کاوس که می پندارد فریب دیوان و ابلیس را خورده و گناه کرده، چهل روز از دیده ها دور می ماند. نیایش خدا را می کند. برای اشتباهی که کرده گریه و زاری می کند. او همچنین از پهلوانان شرمگین است چرا که در جنگ مازندران وهاماوران نیز با فریب خوردن آنها را به دردسر انداخته است. هرچند پس از این چله نشینی از سوی یزدان بخشیده می شود اما به کیفر این کردار ناپسند جاودانگی خود را از دست می دهد (یادآور داستان نمرود).

کاوس تا هنگام پرواز به آسمان ۷۵ سال پادشاهی کرده بود. پس از ان نیز ۷۵ سال دیگر بر تخت شاهی ایران می ماند و جهان را پر از داد و آرام و آبادی می کند.

ادامه داستانهای شاهنامه را اینجا بخوانید.

منبع:

شاهنامه فردوسی، دکتر جلال خالقی مطلق

نامه باستان، دکتر میرجلال الدین کزازی

درآمدی بر اندیشه و هنر فردوسی، دکتر سعید حمیدیان

فرزانه کاوه، کارشناس زبان و ادبیات فارسی، فارغ التحصیل سال 1370 هستم. افتخار شاگردی استادان بنام این رشته از شمار نوشین روانان سادات ناصری، محمود عبادیان، دانش پژوه و نیز جناب دکتر سعید حمیدیان و دکتر جلال الدین کزازی را دارم. در پی مطالعات پرشمار در زمینه ادبیات حماسی و اسطوره در روزهای پایانی سال 1398 تصمیم به راه اندازی وبسایت سپندارمذ گرفتم. در این وبسایت به بیان و تحلیل داستانهای حماسی و اسطوره ای از ایران و دیگر فرهنگها، شناخت اسطوره و نمادهای اساطیری، تاریخ و اسطوره می پردازم.

2 دیدگاه روشن پادشاهی کیانیان در شاهنامه(۲)

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.