کین سیاوش

کین سیاوش داستانی پرجوش و خروش است از آنچه رستم پس از باخبر شدن از مرگ این شاهزاده جوان کرد. این داستان را در پی دو نوشتار پیشین با فرنام‌های (عنوانهای) داستان سیاوش از تولد تا جنگ با افراسیاب و داستان سیاوش از جنگ با افراسیاب تا مرگ می‌آورم تا بدانیم پس از اینکه سیاوش به ناحق کشته شد ایرانیان چه کردند.

در این داستان رستم و زواره همراه یلانی از ایران، از شمار گیو و گودرز و توس و زواره و فرهاد و… به کین خواهی سیاوش به توران می‌تازند. سرخه پسر افراسیاب و پیلسم برادر پیران در این نبرد کشته می‌شوند.

دو چیز در داستان کین سیاوش جالب توجه است. یکی اینکه وقتی رستم از کشته شدن سیاوش باخبر می‌شود به بارگاه کیکاوس می‌رود، او را سرزنش می‌کند و خودسرانه سوداوه را از مشکوی بیرون می‌کشد و در برابر سکوت کیکاوس او را دو نیم می‌کند.

دوم اینکه این تاب و تبی که در رستم درباره‌ی کین خواهی سیاوش هست در کیکاوس نیست. رستم به توران یورش می‌برد، خاک آن سرزمین را به توبره می‌کشد، پسر افراسیاب (سرخه) و بسیاری از گردان و پهلوانان آن مرزوبوم را به کین سیاوش می‌کشد. اما اینسو کیکاوس که پدر سیاوش است و در پناه بردن سیاوش به تورانیان به شکلی گناهکار بشمار می‌آید و می‌زیبد که آشکارا خود را نکوهش، و یا در کین‌خواهی سیاوش کاری کند، فقط سوگواری می‌کند.

آگاهی کیکاوس از کشته شدن سیاوش

خبر کشته شدن سیاوش به کیکاوس رسید. به او گفتند: افراسیاب همانطور که سر مرغی را می‌برند سر سیاوش را بریده‌است. کیکاوس همین که شنید گُروی سر سیاوش را در تشتی زرین برید، از تخت به زمین افتاد، جامه بر تن پاره کرد و روی خود را خراشید.

خبر همه جا پخش شد. همه ایرانیان سوگواری کردند. طوس و گودرز و گیو و شاپور و بهرام و فرهاد، همگی جامه‌های کبود پوشیدند و خاک برسر ریختند. جامه بر تن دریدن، روی خراشیدن، جامه‌ی کبود پوشیدن و خاک بر سر ریختن از آیین‌های سوگواری بوده‌است.

آگاهی رستم از کشته شدن سیاوش

به رستم خبر رسید که در ایران بلوایی‌ست و سیاوش کشته شده‌است. همین که رستم خبر را شنید از هوش رفت. در همین آغاز به نظر می‌آید این خبر رستم را بیش از کاوس از پا درمی‌آورد. پس منتظر واکنش شدیدتری از سوی رستم هستیم.

همه زاول پر از زاری و سوگواری شد. زال رخسار خود را خراشید و بر سر و شانه خود خاک پاشید. رستم و خاندانش در زاول یک هفته سوگواری کردند. روز هشتم شیپور جنگ و کین سیاوش به صدا درآمد و سپاهی از کشمیر و کابل بر در سرای رستم گرد آمدند.

رستم با دلی پر از کینه افراسیاب و چشمانی اشک‌بار و خشمگین از کیکاوس که با بیخردی و خودسری موجب پناه بردن سیاوش به تورانیان شده‌بود؛ بسوی بارگاه کیکاوس رفت. نزدیک شهر ایران که رسید جامه برتن درید و به دادار سوگند خورد که تمام هست و نیست و زندگیش را برای گرفتن کین سیاوش بگذارد:

... به دادار دارنده سوگند خَورد
که "هرگز تنم بی سلیح نبرد
نباشد، نه زخ را بشویم ز خاک! 
سِزَد گر نباشم بر این سوگ پاک!
کُلَه ترگ و شمشیر جام منست!
به بازو خمِ خام، دام منست!"

رستم در بارگاه کیکاوس پس از کشته شدن سیاوش

رستم در حالیکه سر و تن و جامه‌اش خاک‌آلود بود به بارگاه کیکاوس رسید. بی درنگ به او گفت: این میوه‌ی آن بذر بدخویی‌ست که تو کاشتی! سرانجام عشق سوداوه و بدخویی تو موجب شد افسر خسروی را از سرت برداری و آشکارا ببینی که در آستانه‌ی نابودی و مرگ هستی. او گفت: همیشه اینطورست که اگر پادشاه بزرگی اندیشه‌ی کوچک داشته‌باشد، هیچ جانی در امان نمی‌ماند.

اینجا دو بیت در شاهنامه است که لازم به توضیح است. رستم در ادامه به کیکاوس می گوید:

کسی کو بود مهتر انجمن
کفن بهتر او را ز فرمان زن!
سیاوش ز گفتار زن شد به باد
خجسته زنی کو ز مادر نزاد

برخی این دو بیت را محل ایراد دانسته و بر زن‌ستیز بودن سخن‌سرای طوس گواه گرفته‌اند. حال آنکه دکتر کزازی می‌نویسد: منظور از زن صرفا شخص سوداوه است. این عین عبارت دکتر کزازی‌ست:”از زن، با مجاز عام و خاص سوداوه خواسته شده‌است”.

رستم پس از آنکه در بالندگی و شایستگی سیاوش سخنها گفت و آه و افسوس و دریغی که از کشته شدن او خورد، گفت: تا من زنده هستم آتش کین سیاوش در دل و جانم زنده است و برای این کین‌خواهی جهانی را به آتش می‌کشم. کیکاوس به چهره رستم که اشک خونین می‌ریخت نگاه کرد و از شرم سخنی نگفت و خود نیز فقط گریست.

کشته شدن سوداوه به دست رستم

رستم پس از آنکه کیکاوس را برای نادانی‌هایش سرزنش کرد و برای سیاوش سوگواری کرد، و پس از آنکه سوگند خورد کین سیاوش را از تورانیان می‌گیرد، به شبستان سوداوه رفت چنگ در موهای او انداخت، او را بیرون کشید و با خنجر او را دو نیم کرد. کیکاوس بر تخت نشسته‌بود. نگاه کرد و از جای خود تکان نخورد.

آماده شدن رستم و پهلوانان برای کین سیاوش

پس از اینکه رستم به بارگاه کیکاوس رفت او را نکوهش کرد و سوداوه را کشت؛ یک هفته همه ایران از شمار رستم و پهلوانان سوگواری کردند. روز هشتم کوس جنگ نواخته شد. گودرز و طوس و فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو و بهرام و خرّاد و شاپور و فریبرز و رهام و گرازه به بارگاه کاوس آمدند.

رستم به گُردان و پهلوانان گفت: من جان و تنم را سر کین سیاوش گذاشته‌ام! این کار را کوچک ندانید و ترس از دلتان بیرون کنید. می‌خواهم به جایی که گروی نابه‌کار سر سیاوش را بریده، بروم و چشم و رویم را به آن خاک بمالم شاید کمی اندوه و دردم کم شود. یا گُروی مرا هم اسیر می‌کند و دست بسته چون سیاوش می‌برد و مانند او سر مرا می‌بُرد، یا من از کین سیاوش رستاخیزی به پا می‌کنم. کَنارنگ (مرزبان) و همه‌ی پهلوانها به یکباره خروش برداشتند و در کین خواهی سیاوش یکصدا شدند. گویی دریا به خروش آمده و جهان از خشم و کین افراسیاب پر شد.

کشته شدن ورازاد به دست فرامرز به کین خواهی سیاوش

رستم با ۱۲ هزار جنگجو کمر به کین سیاوش بستند و درفش کاویان را برافراختند. پیشرو سپاه فرامرز پسر رستم بود. سپاه به مرز توران رسید. دیده‌بانی ترک، آنها را دید و به وَرازاد شاه (فرمانروای) سِپیجاب خبر داد که سپاهی بسوی توران می‌تازد. سپیجاب بومی بر کرانه‌ی سیحون، همان سیرام کنونی‌ست. ورازاد پرشتاب با گروهی سی هزارنفره از سپاهیانش بیرون زدند تا نزدیک سپاه ایران رسیدند.

ورازاد که با دیدن فرامرز گمان کرد این سپاه از تورانیان نیست، از قلب سپاه بیرون آمد. نزدیک فرامرز رفت و درباره افراسیاب و توران از او پرسید تا بداند آنها تورانی هستند یا نه؟ او همچنین نام فرامرز را پرسید. اینکه ورازاد نام فرامرز را می‌پرسد یک آیین میان پهلوانان بوده که جنگاوران همواره پرهیز داشتند از اینکه هماورد خود را بی نام و نشان بکشند.

فرامرز در پاسخ ورازاد گفت: من پسر رستم هستم. کسی که شیر در دستان او جان می‌بازد و اگر خشمگین شود بر پیل چیره می‌شود. اما من چرا باید به تو بدگوهر نامم را بگویم. سپاه رستم به کین سیاوش پشت سر من است. او می‌آید تا از این مرز بی اِرز دود به آسمان برکشد.

ورازاد که این را شنید به سپاهیانش آماده‌باش داد. آنها کلاهخودها را بر سرگذاشتند، سلاح‌هایشان را دردست گرفتند و آماده شدند. از سوی دو سپاه خروشی برخاست و دو لشکر در هم آمیختند. در آن میان وقتیکه دو سپاه سخت درگیر نبرد شده بودند، فرامرز درفش ورازاد را دید از میان سپاه فریادی برکشید و بسوی او تاخت. با نیزه بر کمربند او زد و زره بر تن ورازاد پاره شد. آنگاه فرامرز او را از زین بلند کرد و مانند پشه‌ای به زمین زد. او (فرامرز) بر سیاوش درود فرستاد و به یاد او سر از تن ورازاد جدا کرد. تمام جامه ورازاد با خونش سرخ شد. فرامرز گفت: این نخستین میوه‌ی درخت کینی‌ست که کاشتید!

فرامرز و سپاهش همه جا را به آتش کشیدند. سپس فرامرز در نامه‌ای به رستم نوشت: من در نبردی با ورازاد او را از زین برگرفتم و به کین سیاوش سرش را بریدم و همه‌ی کشورش (سرزمینش) را به آتش کشیدم.

آگاهی افراسیاب از کین خواهی رستم و سپاه ایران

از آنسو پیکی برای افراسیاب خبر برد که سپاهی از ایران به سپهسالاری رستم به کین خواهی سیاوش به توران تاخته‌ در میان راه سر ورازاد را بریده و در مرز توران آتش انداخته‌اند. افراسیاب با شنیدن این خبر و با یادآوری آنچه پیشتر پیشگویان گفته‌بودند، غمگین شد و همه بزرگان لشکر را فراخواند. او لشکریان را با کوپال و برگستوان و تیغ و تیر وکمان زیناوند (مجهز) کرد و به آنها درم و دینار فراوان بخشید و آنها را آماده‌ی جنگ کرد.

افراسیاب سپاهش را از کنگ بهشت (تختگاه افراسیاب) به هامون کشید. پسرش سرخه را فراخواند و از رستم و پهلوانی‌های او برایش گفت. سپس از او خواست ده هزار مرد جنگی با خود همراه کند و به کارزار با رستم برود. افراسیاب به او گفت: تو پسر من و پناه منی و جز تو کسی یارای هماوردی با رستم زال را ندارد. تو با هوشیاری پیشرو و نگهبان سپاه باش!

سرخه چنان کرد که پدر گفته‌بود. او پیش پیش سپاه می‌رفت تا اینکه از دور سپاه فرامرز را دید. از ایران آوای کوس جنگی بلند شد و سپاه بسوی سرخه یورش آورد. دو سپاه با هم درآویختند و از هر سو هزاران تن کشته شد. سرخه در آن میان درفش فرامرز را دید عنانِ اسب خود، بور، را پیچید. آنگاه کمان را به کماندار خود سپرد. نیزه را به دست گرفت. از آنسو فرامرز نیز با نیزه به هماوردی سرخه شتافت.

فرامرز تیز و دمان، با نیزه کوبه‌ای بر سرخه زد و او را از زین برگرفت و بسوی یال اسبش ‌کشید تا او را بر زمین بزند که سرداران تورانی به یاری سرخه آمدند. در میان این نبرد نیزه فرامرز تکه تکه شد و به این ترتیب سرخه از مرگ رهایی پیدا کرد.

همان دم رستم به میدان رسید و دید کشته‌های بسیاری هر طرف افتاده و دشمن آسیمه سر و سرگشته است. فرامرز پرشتاب سرخه را دست بسته نزد رستم برد. رستم بر سپاه و پسر جوانش آفرین و درود خواند و چیز بسیاری به درویشان بخشید. این آیینی بوده‌است که ایرانیان هرگاه به خواسته و کام خود می‌رسیدند به تهیدستان چیزی می‌بخشیدند.

کشته شدن سرخه به دست زواره به کین سیاوش

هنگامیکه فرامرز، سرخه پسر افراسیاب را دست بسته نزد رستم برد، رستم گفت: هر کس که سر برمی‌آورد و از دیگران برتر می‌شود باید چهار چیز داشته‌باشد: هنر، نژاد، خرد و فرهنگ. افروختن و سوختن در سرشت آتش است. اگر فرامرز سرکش است و آتش‌وش است، جای شگفتی نیست. زیرا او مانند پولادیست که دلش آکنده از آتش است و هنگامیکه با سنگ خارا هماورد می‌شود راز درون خود را آشکار می‌کند. او می‌خواست بگوید فرامرز در گوهر و هنر سرآمدست و برای اینکه شایستگی‌هایش نمایان شود باید زمینه آماده باشد.

رستم نگاهی به سرخه انداخت. او جوان و دلاور و زیبا بود. سپس دستور داد او را به دشت بردند. به روزبانان گفت تشت و خنجری ببرند و همانطور که تورانیان سر سیاوش را بریده‌اند؛ مانند گوسفند سرش را ببرند. توس که فرمان رستم را شنید به دشت رفت. سرخه به توس گفت: چرا مرا بی‌گناه می‌کشی؟ سیاوش هم سال و دوست من بود و روان من از مرگ او پر درد و اندوهست! من روزها برای او گریستم و بر آن کسی که او را کشت نفرین خوانده‌ام! توس دلش به مهر آمد و نزد رستم برگشت و آنچه سرخه گفته‌بود را برای او بازگو کرد.

اما رستم گفت: دل و جان افراسیاب باید با همیشه پر از درد و سوگ باشد. پس زواره برادر رستم تشت و خنجر را به دشت برد و سر سرخه را از تن جدا کرد و تنش را از پا به دار آویخت.

آگاه شدن افراسیاب از کشته شدن سرخه

از لشکر توران نزد افراسیاب رفتند و گفتند زواره به چه ترتیبی کشته و بردار شد. آنها گفتند ایرانیان کمر به کین سیاوش بسته‌اند. افراسیاب به زمین افتاد، موی خود را کند، گریست، جامه بر تن پاره کرد وخاک بر تخت خود ریخت.

افراسیاب سپس دستور داد که همه لشکر برای جنگ آماده باشند و خور و خواب را رها کنند. کوس جنگ به صدا درآمد. کسی نزد رستم رفت و گفت: تورانیان به این سو می‌تازند. سپاه رستم هم پر شتاب درفش کاویان را برافراخت و آماده‌ی کارزار شد.

در سپاه افراسیاب بارمان و گُهَرم در دوسوی لشکر آماده‌ی نبرد شدند و در سپاه ایران گیو و توس در یک سوی لشکر و گودرز در سوی دیگر و همچنین هجیر و دیگر بزرگان هم در سپاه آماده‌ی کارزار شدند.

در آن میان پیلسم برادر پیران به قلب سپاه توران و نزد افراسیاب رفت از او دستوری خواست و گفت: اگر اسب و جوشن و ترگ و تیغ به من بدهی من به نبرد رستم می‌روم و سر و رخش و تیغ و گرز او را برایت می‌آورم. افراسیاب از درخواست پیلسم شاد شد و گفت: اگر چنین کنی دو بهره از مُلک ایران و توران، و نیز گنج و خواسته فراوان به تو می‌دهم و دخترم را هم به ازدواج تو درمی‌آورم. این نیز آیینی بوده که هرگاه فرمانروایی در جنگ درمی‌مانده به پهلوانان بزرگ نوید ملک و ازدواج می‌داد تا در نبرد، دشمن را شکست دهند.

پیران از شنیدن این سخنان اندوهگین شد و نزد افراسیاب رفت و به او گفت: پیلسم جوان است و ناکارآزموده. این کار خردمندانه نیست. چرا که اگر او به دست رستم کشته شود سپاهیان خود را می‌بازند و کار برای تو سخت می‌شود. پیلسم در پاسخ پیران گفت: من از این پهلوان (رستم) ترس و بیمی ندارم و اگر با او کارزار کنم به بخت و اقبال شاه پیروز می‌شوم و ننگی برای شاه نخواهدماند.

افراسیاب که پیلسم را مصمم دید جنگ ابزارهایی را که خواسته‌بود به او داد و او را به میدان فرستاد.

نبرد رستم و پبلسم در کین سیاوش

پیلسم چونان شیری دمنده به میدان تاخت و به ایرانیان گفت: رستم کجاست؟ هم او که می‌گوید در روز چنگ اژدهاست؟ گیو که این سخن را از پیلسم شنید شمشیر کشید و گفت: رستم با یک ترک به جنگ نمی‌آید! این برای رستم ننگ است! دو پهلوان (گیو و پیلسم) به هم درآویختند. پیلسم نیزه‌ای به سمت گیو پرتاب کرد. پای گیو از رکیب بیرون آمد. فرامرز که اوضاع را چنین دید به یاری گیو رفت و شمشیر کشید و بر نیزه‌ی پیلسم زد. نیزه شکست.

رستم از قلب سپاه ایران نگاه کرد و دید گیو و فرامرز با پهلوانی تورانی در نبردند. او دانست که در سپاه توران جز پیلسم کسی چنین جنگاور نیست! رستم هم از موبدان شنیده بود و هم خود مردی دنیادیده و می‌‌دانست که اگر زمانی پیلسم پند آموزگاران را فروگذارد و بی‌پروا بجنگد، هماوردی نخواهد داشت و دلاور و جنگاوری در ایران و توران باقی نمی‌گذارد. پس با خود اندیشید که اکنون مرگ او فرا رسیده‌است! او به سپاه ایران گفت: هیچکس پا پیش نگذارد چرا که فقط من باید به کارزار با پیلسم بروم.

در آوردگاه رستم به پیلسم گفت: مرا می‌خواستی تا با دمِ خود بسوزانی‌ام؟ کنایه‌ای همراه با ریشخند به این معنی که تو اژدهایی هستی که با دم خود دیگران را می‌سوزانی! آنگاه نیزه‌ای بر کمرگاه او زد. او را از زین برگرفت و تا قلب سپاه توران تاخت و پیکر پیلسم را خوار، در قلبگاه سپاه توران به زمین انداخت و گفت: بر او دیبای زردی بپوشانید چرا که از گَردی که بر او نشسته لاجوردی شده‌است.

پیران که پیکر برادرش را دید دانست که کار از پزشک و مداوا گذشته سخت گریست. همه لشکر توارن دلشکسته و ناامید شدند.

شکست تورانیان

پس از کشته شدن پیلسم دو سپاه دوباره بر هم خروشیدند و تاختند و از هر دو سو بسیار کشته بر زمین ماند. تا اینکه افراسیاب به سپاه گفت: بخت بیدار ما خوابید! اگر حتی یک تن از شما سستی کند، همه چیزمان از دست می‌رود. آنگاه خود از قلب سپاه بسوی توس تاخت. بسیاری از سران لشکر ایران را کشت. توس اندوهگین شد و از دست او گریخت و بسوی رستم رفت و گفت: میمنه سپاه دریایی از خون شده و همه بیرق‌های جنگاوران سرنگون شده‌است.

همین که رستم گفته‌ی توس را شنید، از قلب سپاه بیرون زد و به میدان تاخت. روبروی او شمار زیادی خویشاوندان افراسیاب و سپرداران سپاه او بودند. تهمتن پیشاپیش می‌تاخت و فرامرزو و توس هم او را پشتیبانی می‌کردند. رستم شماری از سپاه توران را کشت. افراسیاب از دور درقش بنفش رستم و درفش کاویانی را دید و دانست که آن سرفراز رستم است. پس چونان پلنگی جنگی برآشفت و بسوی رستم، تاخت. رستم هم درفش سیاه افراسیاب را دید و او را شناخت. دو جنگاور در میدان کارزار به هم رسیدند.

افراسیاب نیزه‌ای به سوی رستم پرتاب کرد. نیزه از ببر بیان (نام زره رستم) نتوانست بگذرد و رستم را زخمی کند. این بار رستم نیزه‌ای سوی اسب افراسیاب پرتاب کرد. اسب از درد پیچید و افراسیاب از روی اسب پرت شد. رستم پرشتاب از ارخش پایین پرید و کمرگاه افراسیاب را گرفت. همان دم هومان از سپاه توران افراسیاب و رستم را دید و خود را به میدان رساند و با گرزی سنگین بر شانه و رستم کوبید. به این ترتیب افراسیاب توانست از چنگ رستم فرار کند. او بر اسبی نشست و گریخت.

جنگ پس از فرار افراسیاب همچنان تب و تاب داشت. از دو سپاه کشته بسیار بود، تا اینکه سرانجام تورانیان خسته و درمانده پشت به میدان گریختند. رستم تا سه فرسنگ آنها را دنبال کرد. سپس به لشکرگاه خود برگشت، در حالیکه توران دیگر نه شاه داشت و نه سپاه!

پادشاهی رستم بر توران

رستم، اثر هنرمند ارجمند آقای داریوش صباغ

فردای روزی که سپاه توران خسته، شکسته و درمانده، گریختند؛ تهمتن با کرّ نای و کوس جنگی لشکر را از جای کند و در حالیکه همچنان در سوگ سیاوش گریان و اندوهناک ناک بود؛ در پی افراسیاب روان شد. افراسیاب که شنید سپاهی از ایران به سپهسالاری رستم در پی اوست، بسوی دریای چین فرار کرد.

سپس رستم در گنگ بهشت، تختگاه افراسیاب بر تخت پادشاهی توران نشست و گفت: پرمایه کسی‌ست که در اندیشه‌ی جنگ نباشد؛ اما اگر ناچار درگیر جنگ شد، بهترست که یا کشته شود یا آواره و بی‌پناه وگریزان از جنگ بازگردد. آشکارا روی سخن او با افراسیاب بود.

دکتر باقر پرهام می‌گوید: جنگ منطق ویژه‌ی خود را دارد. به ویژه جایی که سخن از «پیمان» و نگهداشتن آنست. تا زمانیکه پیمان بعنوان تابعی از امر شهریاری نگاه داشته‌شود، جنگ مجاز نیست. برای همین هم هنگامیکه کیکاوس از سیاوش خواست پیمان با افراسیاب را بشکند، رستم او را از این کار برحذر داشت. اما اینجا این افراسیاب است که پیمان شکسته و سیاوش را بی‌گناه کشته است. ما اینجا همان رستم را می‌بینیم که خشمگین و دمان، آرام نمی‌گیرد تا خاک توران را به توبره بکشد.

رستم در ذات پهلوانی خود از آنچه در توران می‌کند شرمسار نیست. زیرا همانقدر که این رفتار ممکن است شرم‌آور باشد، رفتار و پیمان شکنی پادشاه توران هم شرم‌آورست و این برای پهلوان بزرگی چون رستم پذیرفتنی نیست.

باری، رستم تمام گنج و دارایی‌های توران را از دینار و تاج و غلامان و اسب و جامه‌های دیبا و تخت عاج و … را در اختیار گرفت. رستم آنچه از مال و دارایی در توران بود، را میان سپاه تقسیم کرد. او به توس تخت عاج، یاره و طوق داد. به فریبرز تاج زر، دینار و گهر داد. فرمانروایی سپیجاب و فَغدِز را هم به گودرز داد. فغدز از دهستانهای بخارا و سپیجاب شهری بر کرانه رود سیحون بوده‌است. رستم به فریبرز گفت: سالار و مهتر این لشکر تویی! تو برادر راد و جوانمرد سیاوش هستی! باید همواره در پی کین ستانی سیاوش باشی! تا کین سیاوش را از افراسیاب نگرفته‌ای خواب و آرام را رها کن!

رستم در منشوری به توس و گودرز فرمان داد: هر کس از پیروان افراسیاب مقاومت کرد سرش را از تن جدا کنید! هرکس خردمندانه از افراسیاب روی گرداند، او را امان دهید و مانند فرزند خود بنوازید و بی‌نیازش کنید! او به هشدار گفت: این جهان سرای سپنج است و هیچ فرّی برتر از فرّ جمشید نیست. همانطور که جهان بر جمشید ناپایدار بود بر ما هم خواهد بود. پس مبادا که از ما به کسانی که آزاری نمی‌رسانند، آسیبی برسد. باید با همه با داد و از سر مردانگی رفتار کرد.

منشور همان نامه سرگشاده یا فرمانیست که پادشاهان در آغاز فرمانروایی خود اعلام می‌کنند.

خبر پادشاهی رستم بر توران زمین در چین و ماچین به افراسیاب رسید. او شنید که رستم از مال و گنج آن سرزمین چه پیشکش‌ها داد و چطور به کسانی که با او (افراسیاب) همسو نبودند امان داد. حتی خبر شکار رستم در شکارگاههای توران به گوش افراسیاب رسید و روزگاری دراز (۷ سال) به این ترتیب گذشت.

داستان سوزاندن دوباره توران به کین سیاوش

روزی زواره برادر رستم به شکارگاه رفت. کسی از تورانیان راهنمای او بود. آنها به بیشه‌ی آبادی رسیدند. تورانی به زواره گفت: اینجا نخچیرگاه سیاوش بود و او اینجا را در توران از همه جا بیشتر دوست داشت. هرگاه اینجا بود شاد و خرم بود و باقی اوقات غمگین و اندوهناک بود.

زواره همین که نام سیاوش و وصف حال غم و اندوه او را شنید، گویی زخم کهنه‌ای سرباز کرده باشد، از اسب پایین آمد و بیهوش شد. بازی را که همیشه به دست داشت و با آن شکار می‌کرد، رها شد و بسوی یاران او در لشکر رفت. آنها با دیدن باز به جستجوی زواره افتادند تا اینکه او را دیدند که اندوهناک و گریان بود. زواره همین که یارانش را دید، همچنان گریست و گفت: سوگند می‌خورم که پس از این نه در پی خوابم و نه شکار! فقط کین افراسیاب را دارم و بس!

زواره نزد رستم برگشت و پرخاشگرانه به او گفت: ما اینجا در پی کین سیاوش آمده‌ایم نه برای آفرین و ستایش تورانیان! نباید هیچ جایی در این سرزمین آباد بماند و نباید کسی اینجا شاد باشد! کین سیاوش را فراموش نکن. شهریاری که سد روزگارهم بگذرد کسی مانند او نمی‌آید!

رستم برانگیخته شد و همان کرد که زواره از او خواسته بود. آنها از توران تا سقلاب و روم (شرق و غرب)همه جا را به آتش کشیدند و غارت کردند و زن و مرد و پیر و برنا را کشتند. کسانی که باقی مانده‌بودند نزد رستم رفتند و گفتند: ما از افراسیاب بیزاریم و نمی‌خواهیم حتی او را در خواب ببینیم. اگر او گناهی کرده چرا ما باید تاوانش را بدهیم؟ ما از اینکه او بی‌گناهی را می‌کشت، بی‌خبر بودیم و اگر هم آگاه می‌شدیم با او هم رای نبودیم. اکنون هر چند با این یورش شما پراکنده شده‌ایم ولی همه سر به فرمان تو داریم. اکنون که تو بر این سرزمین چیره شده‌ای خون بی‌گناهان را نریز. ما نمیدانیم که افراسیاب کجاست. روی زمین است یا در آسمان!؟

رستم سخن آنها را شنید و پذیرفت. سپس بسوی مرز قجقارباشی برگشت و از لشکر خواست همه در پی او بروند. بزرگان لشکر به رستم گفتند: اکنون کاوس بی فرّ و بی سپاه بدون هیچ راهنما و مشاوری تنها مانده و اگر افراسیاب لشکری گرد آورد و به ایران بتازد هیچکس نیست که از سرزمین دفاع کند. آنها گفتند اگر افراسیاب به کاوس دست پیدا کند و او را خوار کند آرام وکام همه‌ی ما از بین می‌رود.

بزرگان لشکر که شش سالی دور از ایران بودند و آرزومند بازگشتن، به رستم گفتند: ما به کین سیاوش همه جا را سوزاندیم و شهری آباد برای آنها نگذاشتیم. اکنون وقت آنست که نزد کاوس برگردیم. او پیر است و بی یار مانده است. اکنون زمان آنست که به ایران و نزد کاوس برگردیم وبرای نگهداشت ایران آماده باشیم.

در میان بزرگان راهنمای خردمندی بود. او هم به رستم گفت: این جهان ناپایدارست. پس تا اینجا هستی برای شادبودن بکوش. اکنون نگاه کن که پس از مرگ همبالین تو در گور کیست؟ بنابراین دل به دارایی نبند و روزگارت را به با اندوه و آز تلخ نکن!

بازگشت رستم به ایران

به این ترتیب رستم با بزرگان لشکر همداستان شد. او تصمیم گرفت به ایران برگردد. پس با هر از چه مال و خواسته و زر و سیم و اسب و غلام و کنیز و … را گردآورده‌بود، بسوی ایران راهی شد. رستم از توران به دیدن زال به زاولستان رفت. توس و گودرز و گیو هم بسوی پارس رفتند.

بازگشت افراسیاب به توران

هنگامیکه افراسیاب شنید که رستم و لشکرش به ایران برگشتند، با دلی کینه‌جو و سری پر از سودای جنگ به توران بازگشت. او تمام مرز و بوم توران را زیر و رو دید. نه مال و گنج و تاج و تختی، هیچ چیز نمانده بود. مردم هم وضع خوبی داشتند. همه کاخها سوخته بودند و درختان دیگر شاداب نبودند. اشک افراسیاب سرازیر شد و به بزرگان سپاهش گفت: بعد از این، جفایی که بر ما رفته را نباید فراموش کنید! او گفت: آماده باشید باید به ایران لشکر بکشیم! او گفت: ما فقط به جنگ نمی‌رویم. می‌رویم که آسمان را به زمین بدوزیم.

اما افراسیاب هر طور ارزیابی کرد تا به ایران بتازد، شرایط خود را مناسب جنگ ندید. در ایران هم هفت سال بود که خشکسالی شده‌بود.

ادامه داستانهای شاهنامه را اینجا بخوانید.

منابع:

  • شاهنامه، دکتر جلال خالقی مطلق
  • نامه باستان ج ۳، دکتر میرجلال الدین کزازی

فرزانه کاوه، کارشناس زبان و ادبیات فارسی، فارغ التحصیل سال 1370 هستم. افتخار شاگردی استادان بنام این رشته از شمار نوشین روانان سادات ناصری، محمود عبادیان، دانش پژوه و نیز جناب دکتر سعید حمیدیان و دکتر جلال الدین کزازی را دارم. در پی مطالعات پرشمار در زمینه ادبیات حماسی و اسطوره در روزهای پایانی سال 1398 تصمیم به راه اندازی وبسایت سپندارمذ گرفتم. در این وبسایت به بیان و تحلیل داستانهای حماسی و اسطوره ای از ایران و دیگر فرهنگها، شناخت اسطوره و نمادهای اساطیری، تاریخ و اسطوره می پردازم.

4 دیدگاه روشن کین سیاوش

  • سلام و درود .دستتون درد نکنه مطالب رو خوب جمع کردید ولی بعد سیاوش مطالب ابتر مانده (یا که من پیدا نمیکنم )لطفا ادامه رو بگذارید

    • درود و سپاس فراوان دوست ارجمند. ممنون از انرژی‌یی که میدید و یادداشت پر مهری که گذاشتید. به دلایلی اندکی تأخیر شد در حال تهیه و نتظیم مطالب و داستانهای بعدی هستم و قصد دارم تا پایان شاهنامه را اینجا خلاصه کنم. بزودی بخش بعدی را آپلود میکنم. سپاسگزار شما خواهم بود که دنبال کنید. شاد و پیروز باشید.

  • درود و خسته نباشید خدمت شما،مطالب خیلی عالی و کامل و مفید بود،میخواستم بگم من در حال حاضر دانش آموز ۱۱ تجربی هستم و از کلاس پنجم درباره اساطیر شاهنامه و سپس سایر اساطیر ایران و جهان مطالعه داشتم،خوشحال میشم اگه تحت آموزش‌ شما بتونم توی این سایت خوب بهتون کمک کنم

    • درود بر شما. بسیار جای خرسندیست که جوانان و نوجوانان این مرز و بوم این چنین مشتاق فرهنگ و ادبیات و پیشینه این سرزمین اهورایی‌اند. به شما شادباش میگم که از ۱۱ سالگی این مسیر را برای مطالعه و پژوهش برگزیدید. اگر نوشتار یا مقاله‌ای دارید لطفا برای من ایمیل کنید: farzane.k46@gmail.com

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.