سیاوش از جنگ تا مرگ

داستان سیاوش از جنگ با افراسیاب تا مرگ

داستان سیاوش از رفتن او به جنگ با افراسیاب تا مرگ سیاوش در توران زمین بخش دوم از زندگی این پهلوان نام آور و نام آشنای شاهنامه است. پیشتر داستان سیاوش از تولد تا رفتن به جنگ را آوردیم. داستان سیاوش در پی خلاصه داستانهای شاهنامه از پادشاهی پیشدادیان در بخش های ۱، ۲ و ۳ و پادشاهی کیانیان بخش های ۱ و۲ می آید. پس از این، بخش سوم پادشاهی کیخسرو و سپس ادامه داستانهای شاهنامه را خواهیم داشت.

داستان درخواست سیاوش برای رفتن به جنگ افراسیاب

جاسوسان برای کیکاوس خبر آوردند که افراسیاب با سدهزار مرد جنگی بسوی ایران می آید. کیکاوس بزرگان را گردآورد و خواست خودش به جنگ افراسیاب برود. موبد به او گفت: با وجود این همه سپاه چرا باید خودت به جنگ بروی؟ تو دوبار بعنوان پادشاه ایران خطر کردی و هر دو بار برایمان گران تمام شد (اشاره به دو جنگ کیکاوس در مازندران و هاماوران). اکنون از میان پهلوانان کسی را برگزین و به جنگ بفرست!

کیکاوس گفت: من در این انجمن کسی را نمی بینم که مانند خودم هماورد افراسیاب باشد! سیاوش که آنجا بود، با خود فکر کرد که اگر از پدر بخواهم مرا به جنگ بفرستد هم از آشوب سوداوه آسوده می شوم و هم با پیروزی بر افراسیاب برای خود نام و رسمی می سازم. پس نزدیک پدر رفت و گفت: اجازه بده من به این نبرد بروم! کیکاوس شاد شد و پیشنهاد سیاوش را پذیرفت.

کیکاوس رستم را فراخواند و به او گفت: هرچند سیاوش چون شیر ژیان کمربسته و آماده رزم است اما تو آموزگار اویی و میخواهم با او همراه شوی و چشم از او برنداری! چرا که اگر تو بیداری باشی من خواب آسوده دارم و اگر تو بیدارنباشی من آرام و قرار ندارم. رستم پذیرفت و شاه را ستایش کرد.

داستان رفتن سیاوش به جنگ افراسیاب

طوس نزد سیاوش آمد و به فرمان شاه، کلید گنج (خزانه) را به او داد و گفت: هرآنچه از دینار و شمشیر و گرز و کلاه و کمربند و … نیاز داری بردار. سیاوش ۱۲ هزار مرد جنگی سواره و ۱۲ هزار پیاده، از پارس و بلوچ و گیلان و دشت سَروچ(شهری بزرگ در میانرودان بالا که تازیان به آن جزیره می گفتند) گرد آورد. همه جنگاوران هم سال خود سیاوش و پهلوان زاده، دلیر، خردمند و آزاده بودند. در میان جنگاوران دو پهلوان نام آور به نامهای بهرام و زنگه شاوران هم بودند.

پنج تن از بزرگان ایران اختر کاویان را برافراختند. سپس سیاوش فرمان حرکت داد. شاه سپاه را بدرقه و برای آنها آرزوی پیروزی کرد. سپس با سیاوش یکدیگر را در آغوش کشیدند و اشک ریختند. شاید دلشان گواهی میداد که پس از این یکدیگر را نخواهند دید.

سپاه سیاوش به همراهی رستم نخست بسوی زاولستان رفتند. یک ماه آنجا با می و رود و بزم ماندند. در این یک ماه سیاوش گاهی با تهمتن بود. گاهی با برادر او، زواره و گاهی در نیستان به شکار می رفتند (نیستان کنام شیر است بنابراین به شکار شیر می رفتند). پس از یک ماه، از زاول و کاول و هندوان و هرات نیز سپاهیانی به آنها افزوده شد و سپاه ایران بسوی سپاه افراسیاب راه افتاد. سپهدار لشکر پیاده، زنگه شاوران بود. آنها از زاولستان بسوی طالقان و مرورود (دو شهر در خراسان آن زمان) راهی شدند. سپس به بلخ رسیدند.

رویارویی دو سپاه ایران و توران

سپاه سیاوش از اینسو و سپاه افراسیاب با سپهدارانی مانند گرسیوز و بارمان از آنسو بطرف میدان جنگ می تاختند. همین که لشکر ایران به فرماندهی سیاوش به بلخ رسیدند، دو پهلوان تورانی به نام های سِپَهرم و باربد پیکی به افراسیاب فرستادند که لشکری سترگ با سالاری نو (سیاوش) از ایران بسوی بلخ می تازد و رستم در حالیکه در یک دستش خنجر و در دست دیگرش کفن است؛ همراه آنهاست. آنها به افراسیاب پیام دادند که درنگ نکن و لشکر خود را آماده کن!

دو سپاه در دروازه بلخ به هم رسیدند. باهم درآویختند و جنگ درگرفت. آنها در سه روز دو نبرد سنگین داشتند. سپاه سیاوش بر لشکر دشمن چیره شد. سپس سیاوش شمار بسیاری از لشکر پیاده را به داخل شهر بلخ فرستاد. لشکر توران تا آنسوی آمودریا (جیحون) گریخت و نزد افراسیاب برگشت. به این ترتیب سپاه سیاوش پیروز شد.

نامه سیاوش به کیکاوس

پس از این پیروزی سیاوش به بلخ رفت و نامه ای به کاوس نوشت و در آن گزارش داد که اکنون شاد و پیروز به فرّ پادشاه، به بلخ وارد شدم. ما سه روز در دروازه بلخ جنگیدیم و روز چهارم بر تورانیان چیره شدیم. اکنون سپهرم و بارمان در تِرمِذ هستند و تا جیحون همه دست ماست. او همچنین نوشت که افراسیاب و لشکریانش به آنسوی جیحون و به سُغد برگشتند. اینک اگر پادشاه فرمان دهد جنگ را ادامه دهم و سپاه را از رود جیحون بگذرانم.

پادشاه از خواندن نامه سیاوش بسیار شاد شد و در پاسخ به او نوشت: جای شگفتی ست، هنوز لبت بوی شیر می دهد (نوجوان هستی) اما مانند جنگاوران بزرگ رزم آوری! اکنون که در جنگ پیروز شده ای، کمی درنگ کن! سپاه را پراکنده نکن و در اردوگاه آماده باش. چرا که این ترک (افراسیاب) بسیار فریبکار و باجربزه است. تو برای آغاز دوباره ی جنگ پیش دستی نکن زیرا او خود دوباره به جنگ تو می آید. اما اگر به این سوی جیحون بیاید خود را به خون می کشد. کاوس نامه را مهر کرد و به همان پیک داد.

پیک نامه را به سیاوش رساند. سیاوش نامه را خواند دلشاد شد، خندید و نامه را به احترام روی سرش گذاشت.

گزارش کرسیوز به افراسیاب از پیشروی سپاه ایران

از آنسو کرسیوز خود را به افراسیاب رساند و به او گفت: سپهبد سیاوش به بلخ رسید و وارد بلخ شد. او سپاه بیشماری به سپهسالاری رستم دارد. بسیاری از جنگاوران نامدار و سرافراز دیگر همگی با گرزهای گاوسار او را همراهی می کنند. شمار آنها طوریست که برابر هر یک نفر تورانی پنجاه نفر ایرانی آماده کارزارند. کرسیوز گفت: لشکر پیاده و سپرداران آنها مانند آتشند همه با تیر و ترکش و جنگاور. طوری که عقاب هم به بلندی آنها نمی تواند بپرد. او گفت: در این سه روز نبرد هر گاه جنگاوری از جنگ خسته و فرسوده می شد و به خواب نیاز داشت می رفت ومی خوابید و دیگربار ، پرتوان به جنگ باز می گشت (به دلیل شمار بسیار سپاهیان هرکدام فرصت آرمیدن داشتند).

افراسیاب خشمگین و برافروخته فریاد کشید: چرا اینقدر از خواب و آرام می گویی؟ او چنان کرسیوز را نگاه کرد که گویی می خواست از میان دو نیمش کند. سپس به بانگ بلند گفت: هزار تن از جنگاوران نامی را بخوانید. همه دشت را تخت با بالشهای زرین بچینید و بزمی به راه اندازید. گویی افراسیاب می خواست تلخی شکست از ایرانیان را در کام خود شیرین کند و نشان دهد این رخداد ارج و ارزش چندانی نزد او ندارد و سپاه هم نباید از این شکست پریشان و نا آرام باشد.

خوابی که افراسیاب را برآشفت

افراسیاب روز را به بزم نشست. شب آماده خواب شد. پاسی از شب سپری شده بود که مانند کسی که از تب هذیان بگوید خروشید و از خواب برخاست. او می لرزید. پیشکاران که فریاد او را شنیدند سراسیمه نزد او رفتند. خبر به کرسیوز رسید. او هم پرشتاب خود را به افراسیاب رساند و دید افرسیاب روی خاک افتاده است. او را در آغوش کشید و پرسید چه شده؟ این حال چیست؟

افراسیاب گفت: نپرس! فقط مرا در آغوشت نگه دار تا هوش و خرد خود را بیابم. زمانی این چنین سپری شد. افراسیاب حالش بهتر شد. شمعی افروختند و افراسیاب در حالیکه هنوز می لرزید بر تخت نشست. کرسیوز به او گفت: لب باز کن ببینم چه شده است؟ افراسیاب گفت: خوابی دیدم! مباد که کسی چنین خوابی ببیند!

او گفت: خواب دیدم بیابان پر از مار، جهان پر از گرد و غبار و آسمان پر از عقاب بود. زمین خشک بود. جنگاوران سپاه من گرداگرد سراپرده ام بودند. باد تندی برخاست و درفش مرا سرنگون کرد. خیمه ها و سراپرده ها یکی یکی می افتادند و از هر طرف جوی خونی روان بود. سر هزاران نفر از سپاهیان من بریده و تنشان خوار افتاده بود. سد هزار سوار ایرانی با نیزه و تیر و کمان بسوی من می تاختند هر کدام سریکی از سپاهیان مرا بر سر نیزه زده و سر بریده ی دیگری هم به زین اسب شان آویخته بودند.

او گفت: مرا از تخت پایین کشیدند. دستم را بستند و مرا پیش کاوس شاه بردند. تختی مانند ماه تابان بود که مردی ۱۴ ساله، بر آن نشسته بود. همین که مرا دست بسته دید، مانند ابری غرّان میانم را به دو نیم کرد. درد بر من چیره شد. ناله و فغان کردم و با این فریاد از خواب بیدار شدم.

تعبیر خواب افراسیاب در داستان جنگ سیاوش و افراسیاب

در خوابی که افراسیاب در میانه جنگ با سیاوش دید، مار نماد اهریمن و نشان رازآلود دشمن است. شاهین یا عقاب نشان رازآلود بلندپایگی و پادشاهیست. عقاب میتواند نشان دلاوران و پهلوانان ایران نیز باشد که به تیزچنگی شاه توران را از پای درمی آورند. افراسیاب کیکاوس را مانند جوانی ۱۴ ساله می بیند که بر تخت نشسته است. کاوسی که او در خواب می بیند همان سیاوش است که از سویی جوانست و از سویی چون نوه کیکاوس است به او می ماند. شاهی را که افراسیاب در رؤیا برتخت نشسته دید، نمادی از سیاوش است نه خود سیاوش چرا که افراسیاب هنوز شناختی از سیاوش ندارد.

چهارده سالگی نشان سرآمدگی، برنایی و زیبایی است. زیرا زمینه ۱۵ سالگی ست و ۱۵ سالگی در باورشناسی ایرانی زمان پروردگی و بَوَندگی (کمال) و سرآمدگی و سال خرمی و خجستگی ست. در داستان سهراب هم سهراب آنگاه که به ایران می تازد و دژ سپید را به چنگ می آورد ۱۴ ساله است.

رازگشایی خواب افراسیاب در داستان جنگ سیاوش و افراسیاب

به دنبال خوابی که افراسیاب دید همه موبدان و اختر شناسان را فراخواندند. افراسیاب نخست از آنها خواست که رازدار او باشند و از خواب او با کسی سخن نگویند. او گفت: اگر خواب خود را از کسی بشنود، سر هیچکدام از آنها را بر تن باقی نمی گذارد. سپس زر و سیم بسیار به آنها بخشید تا آنها را دلگرم کند. سپس خوابی را که دیده بود بازگفت.

موبد موبدان با شنیدن آنچه او در خواب دیده بود، ترسید. نخست از افراسیاب زنهار خواست و گفت: ما، راز این خواب را بر تو فاش نمی کنیم مگر اینکه پیمان ببندی که به ما آسیبی نمی رسد. افراسیاب هم پیمان بست.

سپس خوابگزار گفت: سپاه بزرگی از دلاوران ایران می آید که سپهسالار آنها شاهزاده ایست (سیاوش) و کارآزمودگان بسیاری همراه او هستند. آنها بر تو چیره می شوند. اگر شاه (افراسیاب) با سیاوش بجنگد، برای تورانیان روزگاری سیاه خواهد بود. از ترکها کسی باقی نمی ماند و شاه هم آسیب می بیند.

خوابگزار گفت: حتی اگر شاهزاده به دست تو کشته شود باز هم تاج و تختی برای توران نمی ماند. همه زمین به کین سیاوش در جنگ و نبرد می افتد. در آنصورت حتی اگر مرغی شوی و درآسمان ناپیدا شوی، از آسیب دور نخواهی ماند.

افراسیاب اندوهگین شد. با کرسیوز رایزنی کرد و به او گفت: اگر جنگ با سیاوش را ادامه ندهم نه او کشته می شود و نه من و نه کسی کین خواهی می کند. بنابراین پیامی همراه با پیشکش های بسیار، برای سیاوش می فرستم و به جای کارزار با او آشتی می کنم. او گفت: حتی از زمینی که پیش از این به ما واگذار شده بود هم چشم پوشی می کنم، شاید بلا و فتنه و آشوب بخوابد.

داستان پیشنهاد صلح افراسیاب به سیاوش

افراسیاب فردای شبی که خواب دیده بود، بزرگان را فراخواند. برای آنها دلاوریها و پیروزیهای خود را در جنگ برشمرد و گفت: من دیگر از جنگ و بدی دلزده شده ام و می خواهم راه ایزدی در پیش بگیرم. اگر با من هم رای باشید می خواهم نامه ای برای رستم بفرستم و با سیاوش آشتی کنم. همه رای او را پسندیدند.

افراسیاب به کرسیوز دستور داد: بی درنگ دویست سوار آماده کن. پیشکش هایی از اسب تازی و شمشیر هندی تا تاج گوهرنشان و … به اندازه سد شتر همراه با غلام و کنیز نزد سیاوش ببر و به او بگو ما به ایران چشم داشتی نداریم. از این سو ما در سغد هستیم و تا لب رود جیحون (آمودریا) از آن ما و از آنسوی رود همه از آن شماست.

افراسیاب گفت: به او بگو این جنگ و آشوب از هنگامیکه سلم وتور، ایرج را بی گناه کشتند، آغاز شده، و پیش از آن جنگی بین ایران و توران نبوده است. او گفت: حاضرست سرزمینی را که منوچهر به تورانیان واگذار کرده را هم به ایران برگرداند. در شاهنامه درباره اینکه چه سرزمینهایی را منوچهر به توران داده، چیزی نیامده است.

افراسیاب گفت: به او بگو امید دارم اکنون که تو با دلی پر از مهر از میان دلیران برخاسته ای، به بخت تو این جنگ کهن میان دو کشور آرام گیرد. چرا که همانطور که فریدون از این دنیا رفت؛ ما هم می رویم. پس جنگ چرا؟ از او (سیاوش) بخواه به شاه و رستم بگوید ما سر جنگ نداریم.

افراسیاب پیشکش های گرانبهایی جز تاج هم برای رستم فرستاد. چرا که رستم پهلوان بود نه شاه. افراسیاب می خواست به این شیوه رستم را هم به آشتی وادارد.

کرسیوز تا کنار رود جیحون رسید. کسی را نزد سیاوش فرستاد تا خبر آمدن او را به سیاوش بدهد. سپس یک روز با کشتی از رود گذشت و به بلخ رسید. سیاوش که از آمدن کرسیوز باخبر شد رستم را فراخواند تا در نشست آنها باشد. کرسیوز نزد سیاوش رسید. سیاوش به گرمی او را پذیرفت، او هم از دور پر از شرم و بیم، سیاوش را احترام کرد. سیاوش او را در زیرگاه (جایی در پایین تر از تخت که برای بلندپایگان می گذاردند) نشاند و از حال افراسیاب پرسید.

کرسیوز همین که آن، گاه و افسر و آن شاهزاده جوان (سیاوش) را دید، به رستم گفت: افراسیاب همین که از حضور تو در لشکر باخبر شد، پیشکش هایی برای شاه فرستاد. سپس دستور داد پیشکش ها را بیاورند. از دروازه شهر تا بارگاه سیاوش آکنده از درم و اسب و غلام و… شد. پیشکش ها بسیار زیاد بود و پذیرفته شد.

رستم به کرسیوز گفت: یک هفته به شادی میهمان ما باش (این یک آیین مهمان نوازی بوده که بین سه روز تا یک هفته فرستاده را با شادخواری و خنیاگری پذیرایی می کردند) تا ما بیندیشیم و نظر شاه را در این باره جویا شویم. بنابراین خانه و جایگاهی برای کرسیوز آماده و از او پذیرایی کردند.

شرایط صلح سیاوش با افراسیاب

سیاوش از دیدن ارمغانهای افراسیاب بدگمان شد و به رستم گفت بهترست از آنها بخواهیم برای ثابت کردن دوستی شان سد تن از خویشان افراسیاب به گروگان نزد ما بگذارند. مبادا کاسه ای زیر نیم کاسه باشد. سیاوش گفت: هنگامیکه گروگانها را گرفتیم به کاوس شاه گزارش می دهیم و رای او را جویا می شویم. رستم با سیاوش هم رای شد و گفته او را پسندید.

شب هنگام کرسیوز با کلاه و کمربند (رسمی) به دیدار سیاوش رفت و بر او آفرین خواند (احترام کرد). سیاوش به او گفت: از کار و ارمغانهایی که آورده ای پر اندیشه و بدگمانم. اکنون که هر دوی ما در پی آشتی هستیم، به افراسیاب نامه ای بنویس و به او بگو اگر می خواهد جنگ را کنار بگذارد و آشتی کند؛ باید نشان دهد که زیر این نوش (پیشکشها) زهری نیست.

سیاوش دو شرط برای آشتی گذاشت یکی اینکه از میان دلاوران سپاه توران سد تن را که رستم نامشان را می گوید؛ به رسم نَوا (گروگان) به سپاه ایران بسپارند. دیگر اینکه هر شهری از ایران زمین در دست تورانیانست را آزاد کنند و به توران برگردند. او گفت: من هم نامه ای به شاه (کاوس) می نویسم تا به آشتی راضی شود.

موافقت افراسیاب با شروط صلح سیاوش

کرسیوز بی درنگ پیکی نزد افراسیاب فرستاد و پیام سیاوش را به او رساند. افراسیاب با شنیدن پیام درهم رفت. با خود اندیشید که اگر سد تن خویشانم را از سپاه به گروگان بسپارم خودش برای من شکست است و کسی نیکخواه بارگاه من نخواهد بود! اگر نپذیرم که گروگانها را بدهم او گمان می کند هر آنچه از آشتی گفتم دروغ است! اما سرانجام تمام سد نفری که رستم نام برده بود را با خلعت های فراوان به ایران فرستاد. سپس سپاهیانش را از بخارا و سغد و سمرقند و چاج و سپیجاب برداشت و بسوی کَنگ رفت. این شهرها از شهرهای فراروست و به نظر می رسد همانهایی ست که سیاوش خواسته بود آنها را به ایران بازگردانند.

هنگامی که رستم شنید که افراسیاب و سپاهش این شهرها را خالی کردند، خیالش آسوده شد که نیرنگی در کار نیست. رستم نزد سیاوش رفت و گفت: همه کارها روبراهست اکنون می توانی به کرسیوز اجازه دیدار بدهی. آنها نیز خلعتهایی از سلاح و کمربند و کلاه تا اسب تازی و شمشیر، آماده و به افراسیاب پیشکش کردند. کرسیوز از دیدن آنها خیلی شگفت زده شد و با زبانی گرم سپاسگزاری کرد.

داستان نامه سیاوش به کیکاوس

پس از اینکه افراسیاب شرایط صلح را پذیرفت و گروگانها را فرستاد و شهرهای اشغال شده ایران را خالی کرد؛ سیاوش خواست پیکی چرب زبان بیابد تا نزد شاه بفرستد و او را از پیمان نامه صلح باخبر کند. رستم با اشاره به اینکه کاوس تندخو و زودخشم است گفت: این کار من است. من باید بروم تا او را از آنچه شده آگاه کنم. سیاوش پذیرفت.

سیاوش درنامه ای برای شاه نوشت افراسیاب پیمان بسته که دل از کین پاک کند و هرگز پس از این به ایران نتازد. او سد تن از خویشان خود را به گروگان فرستاده است. پس شایسته است که شاه او را ببخشد. زیرا رفتارهای او نشان می دهد مهر را به کین و آشتی را به جنگ برگزیده است.

سیاوش در این نامه زیرکی می کند و آمیزه ای از مهتری و کهتری را نمایش می دهد. مهتری آنجاست که او با رای و خواست خود شرایطی برای صلح تعیین کرده و کهتری آنجاست که درنامه با بزرگداشت شاه به او می نویسد: آنها شهرهایی که خواسته بودیم را خالی کردند و سدتن گروگان هم فرستادند اکنون رستم برای این خواهش نزد تو آمده که مگر افراسیاب را ببخشی و به او مهر آوری! رستم نامه را گرفت و پرشتاب نزد کیکاوس رفت.

داستان خشم کاوس از صلح و رفتن رستم از کاخ

رستم به بارگاه کاوس رسید. کاوس همین که رستم را دید از جا برخاست. کاوس فقط به احترام رستم است که از جای خود بلند می شود و او را بزرگ می دارد. چرا که می داند رستم تاج بخش است و تاجداری او در گرو رستم است. بنابراین رستم را به گرمی پذیرفت و از او درباره سیاوش و کار سپاه پرسید و بسیار سیاوش را ستایش کرد. اما همین که دبیر نامه را از رستم گرفت و برای شاه خواند، شاه خشمگین و چهره اش از خشم چون قیر سیاه شد.

شاه با پرخاش به رستم گفت: گیرم که سیاوش جوان و بی تجربه است اما تو که دنیا دیده و کارآزموده ای! تو بدیهای افراسیاب را ندیده ای! باید خودم به جنگ او می رفتم. نگذاشتند. گفتند بگذار سیاوش برود. او گفت: شما دل به دارایی هایی که افراسیاب فرستاده خوش کردید. او با این سد گروگان که تبار و دودمانی درست ندارند و برای افراسیاب ارزش آب جوی هم ندارد؛ توانسته شما را فریب دهد. اگر شما خردمندانه رفتار نکردید اما من سر از جنگ نمی تابم. اکنون کسی را نزد سیاوش می فرستم و به او دستور می دهم که پای گروگانها را ببندد و آنها را نزد من بفرستد تا سر از تن شان جدا کنم.

کاوس همچنین به رستم دستور داد تو هم برو و جنگ را ساز کن. به توران یورش برید. بسوزانید و غارت کنید تا خواب و آرامش افراسیاب به هم بخورد و به جنگ تو بیاید.

رستم گفت: امر امر توست اما نخست گوش کن! تو خود دستور دادی که لشکر را این سوی آب نگه دارید و درنگ کنید تا افراسیاب به جنگ شما بیاید. ما هم همان کردیم! اما افراسیاب از درِ آشتی درآمد و هنگامیکه طرفی در پی آشتی ست شایسته نیست با او بجنگیم. اگر سیاوش با افراسیاب می جنگید و پیروز می شد، جز این نبود که آسایش و توانگری برای ایران به دست بیاید. تو اکنون آن را به دست آورده ای! پس بیهوده دل چرکین نکن و در پی جنگ نباش.

رستم همچنین گفت: اکنون ما پیمان بسته ایم و پیمان شکستن پسندیده نیست و تو از فرزندت نخواه پیمان بشکند و بدان که سیاوش هرگز پیمانش را نمی شکند. رستم به او هشدار داد این رای تو آشوب به پا می کند! این را هم بدان اگر افراسیاب بخواهد پیمان بشکند من و سیاوش آماده نبردیم که:”به جایست شمشیر و چنگال شیر”.

کاوس برآشفت و گفت: پیداست که اندیشه صلح را تو در سر سیاوش انداخته ای و کین افراسیاب را تو از دلش پاک کرده ای! تو به فکر تن آسانی خودت بودی نه به فکر سرافرازی تاج و تخت! اکنون تو بمان تا طوس برای ادامه جنگ برود. من اکنون نامه ای به بلخ می فرستم و اگر سیاوش از فرمان من سرپیچی کند سپاه را به طوس می سپارم تا جنگ را ادامه دهد. سیاوش هم با یارانش برگردد.

رستم خشمگین شد و فریاد زد: آسمان با آن همه بلندی و نیرومندی هم نمی تواند مرا خوار و بی ارزش کند( تو که باشی که مرا اینچنین خوار می کنی)! بدان آن روز که طوس از من جنگی تر باشد روزیست که من در جهان نباشم:

اگر طوس جنگی تر از رستم است
چنان دان که رستم ز گیتی کم است

پاسخ نامه کیکاوس به سیاوش

کیکاوس در نامه ای به سیاوش نوشت: اگر فرمان من به نظرت خوش نیاید از آنست که جوان و ناآزموده ای. تو میدانی که دشمن پس از اینکه در پیکاری با ایران پیروز شده با ایران چه کرده است. بنابراین بیهوده آبروداری نکن و در جوانی اینگونه فریب او را نخور. شگفت نیست اگر او تو را فریب داده باشد اما من فریب نمی خورم. پس گروگانها را نزد من بفرست، چرا که من قصد پیکار با او را دارم.

کاوس نوشت: سخنی از آشتی نبود و تو از فرمان من سرپیچی کردی. تو شادی را به جنگ ترجیح دادی. رستم هم که هیچگاه از گنج و خواسته سیر نمی شود ( یعنی رستم مفتون پیشکشهای افراسیاب شده). تو هم بخاطر تاج و تخت بی ارزش و گجسته افراسیاب دست از جنگ کشیده ای. در حالیکه آبروی کشور به شاه است و شاه هم با شمشیرست که به توانگری و بی نیازی می رسد.

شاه به سیاوش دستور داد، همین که طوس رسید، گروگانها را به بند بکش و بر خر بنشان و بفرست و خودت جنگ را ادامه بده. هنگامیکه تو یورش ببری افراسیاب هم به جنگ می آید. اما اگر مهری به آن اهریمن (افراسیاب) داری و نمی خواهی تو را پیمان شکن بداند؛ سپاه را به طوس بده و برگرد که مرد پیکار نیستی!

داستان نافرمانی سیاوش

نامه به دست سیاوش رسید. سیاوش همین که نامه را خواند و از پیکی که نامه را آورده بود شنید که بین شاه و رستم چه سخن هایی رد و بدل شده، پر اندیشه شد. با خود گفت: اگر این سد مرد نژاده که از خویشان افراسیاب هستند را به بارگاه کاوس بفرستم بی درنگ آنها را می کشد. در حالیکه اینها بی گناهند. اگر بخواهم به فرمان شاه پیمان بشکنم، یزدان نمی پسندد. اگر سپاه را به طوس بسپارم و به دربار شاه بروم از دست سوداوه در امان نیستم.

بنابراین از آنجا که رستم برنگشته بود، در نبود رستم با بهرام(پسر گودرز و از پهلوانان) و زنگه شاوران رایزنی کرد. او از آنچه در بارگاه کاوس، سوداوه برایش رقم زده بود، یاد آورد و گفت: دل شهریار با من مهربان بود تا آنگاه که سوداوه او را فریفت. سیاوش از روند جنگی که با پیروزی او به صلح انجامیده بود یاد کرد و با شکوِه و شکایت از سرنوشتی که این بلاها را تا امروز بر سر او آورده گفت: من از راستی نمی توانم سربگردانم. پیمان بسته ام و باید به آن وفادار بمانم.

سپس سیاوش به زنگه شاوران گفت: این گروگانها و تمام پیشکش های افراسیاب را، بی درنگ، نزد او برگردان و آنچه رخ داده را به او بگو. سیاوس به بهرام هم گفت: من این لشکر نامور و این مرز را به تو می سپارم. اینجا بمان تا طوس برسد. لشکر و خواسته و هرآنچه هست را به او بده.

بهرام غمگین شد. زنگه شاوران هم گریست. بهرام به سیاوش گفت: این تصمیم درستی نیست. تو بدون پدر در دنیا جایگاهی نداری. نامه ای به او بنویس و از او بخواه رستم برگردد. اگر او فرمان جنگ داده پس می جنگیم. این برای تو ننگ نیست اگر از پدر پوزش بخواهی.

بهرام گفت: با این تصمیم، کار را دشوار و پیچیده نکن. میدانی کارهای کاوس همه سبکسرانه و بیهوده است. آنچه او از تو می خواهد جنگ است نه گرفتن گروگانها! اگر تو برای گروگانها پریشان خاطری آنها را نزد کاوس نفرست. آنها را رها کن و این رویدادیست که در جنگ پیش می آید.

سیاوش پیشنهاد بهرام را نپذیرفت و گفت: هرچند برای من فرمان شاه از ماه و خورشید برترست، اما فرمان یزدان از آن بالاترست. با فرمان شاه باید خون بریزیم و کینه بین دو کشور افزوده می شود. شما هم اگر با من هم رای نیستید می توانید از فرمان من سرپیچی کنید. خودم کار را انجام می دهم و در این دشت می مانم.

بهرام و زنگه شاوران اندوهگین و از بیم جدایی از او گریان شدند. زنگه گفت: دل ما پر از مهر توست و فرمانبردار تو هستیم. او گفت: ما با تو پیمان می بندیم که تا هستیم تن و جان را فدای تو می کنیم.

سیاوش به زنگه گفت: برو و به افراسیاب بگو کار ما به کجا رسید. به او بگو ازین آشتی، بهره من جنگ شد. اکنون نوش تو زهر من است. من از پیمانی که با تو بستم برنمی گردم حتی اگر از تاج و تخت دور بمانم. پس برای من راهی بازکن تا از سرزمین تو به جایی بروم که یزدان می خواهد. تا اینکه کاوس نام مرا نشنود و من از از خوی بد او نشنوم.

رفتن زنگه شاوران نزد افراسیاب

زنگه شاوران با سد گروگان تورانی بسوی توران راه افتادند. نزدیک شهر که رسیدند پهلوانی تورانی به نام طُوُرگ به پیشباز آنها رفت و آنها را نزد افراسیاب برد. افراسیاب با دیدن زنگه از جا برخاست و او را بزرگ داشت. زنگه آنچه رخ داده بود و درخواست سیاوش برای گذشتن از سرزمین توران را به افراسیاب گفت. افراسیاب دستور داد جایگاه شایسته ای برای زنگه آماده کردند. سپس پیران ویسه (وزیر افراسیاب) آمد. افراسیاب داستان را به او گفت و از او پرسید چاره کار چیست؟

پیران هنر و نژاد وخرد و شایستگی های سیاوش را برشمرد و گفت: من در میان بزرگان چون او به فرهنگ و رای ندیده ام، که اگر جز این بود او سد گروگان نژاده ما را می کشت. اکنون او از تخت و تاج گذشته تا پیمانش را نگه دارد. کاوس هم پیرست و چون از این جهان برود تخت و تاج به سیاوش می رسد.

بنابراین شایسته است به جای اینکه راهی برای گذشتن او باز کنی از او بخواهی اینجا بماند. جایگاهی شایسته برایش بسازی و دختری تورانی را به ازدواجش درآوری تا در اینجا ماندگار شود. حتی اگر روزی نزد کاوس برگردد، هم کاوس سپاسگزار تو خواهد شد هم شاهان این کار تو را خواهند ستود. افراسیاب پیشنهاد پیران ویسه را پذیرفت.

نامه افراسیاب به سیاوش

افراسیاب در نامه ای به سیاوش نوشت: همه چیز را از زنگه شاوران بیداردل شنیدم. اندوهگین شدم. اکنون همه چیز برای تو آماده است. همه توران دوستدار تو هستند و من هم در دل مهری به تو دارم. پس تو پسر باش و من پدر. آن هم پدری که کمر بسته (آماده خدمتگزاری) به پسرست. تو اینجا (درتوران) بمان که سپاه و گنج و دژ همه از آنِ توست و هرگاه خواستی با پدر آشتی کنی نیز راه بر تو بسته نخواهد بود. چرا که اختلاف تو با پدرت دیرزمانی نمی ماند(اشاره به سن بالای کاوس و احتمال مرگ او).

افراسیاب نامه را با خلعت و سیم و زر به زنگه داد تا به سیاوش برساند. هنگامیکه زنگه نزد سیاوش رسید و سیاوش، نامه را خواند از سویی شاد و از سویی اندوهگین شد. او نامه ای به شاه کاوس نوشت.

نامه سیاوش به کاوس

سیاوش پس از اینکه افراسیاب از او خواست به توران برود، نامه ای به پدرش نوشت. او در نامه نوشت: من در این جوانی از خرد پیروی کردم. اما از آتش فکر تو دلم افروخته است. شبستانت نخستین درد من بود که چقدر خون دل خوردم. سپس گذشتن از کوه آتش که اگر آهو در دشت می دید به حال من می گریست. از آن ننگی که به بار آمد به جنگ آمدم. در جنگ پیروز شدم. جنگ را به آشتی رساندم تا دو کشور شاد شوند. اما دل تو مانند شمشیر پولادین شد.

او نوشت: هیچ کار من مورد پسندت نبود. تو از دیدار من سیر هستی و من بیش از این نزد تو نمی مانم. همواره دلت شاد باشد. من از غم خود را به کام اژدها سپردم و نمیدانم در این کین تو و مهر دشمن به من، در سرنوشت من چه رازیست!؟

خداحافظی سیاوش با سپاه

سیاوش سپس سپاه را به بهرام سپرد و به او گفت: تا رسیدن طوس سپاه و تاج و پرده سرا و… به تو سپردم. سپس سیصد سوار برگزید و دستور داد قدری درم و دینار و گوهر، و نیز سد اسب و سد غلام برایش آماده کنند. او سپاهیان را فراخواند به آنان گفت: پیران ویسه به این سوی رود می آید و پیغامی می آورد که من در سرزمین توران در امن و امنیت هستم. من به پیشباز او می روم شما با من بیایید و پس از آن به فرمان بهرام باشید. همه گردان زمین را بوسیدند و بر او آفرین خواندند.

نماد کوچ شبانه سیاوش

شاید بتوان سیاوش را نخستین پناهنده سیاسی دانست. هنگام غروب آفتاب هوا تاریک شده بود که سیاوش با همراهانش بسوی جیحون راه افتادند. او چنان گریه می کرد که چهره اش زیر اشکهایش پنهان شده بود. دکتر کزازی می نویسد: فردوسی روز و روشنایی را اهورایی و شب و تاریکی را اهریمنی می داند. در شاهنامه سخن از درشتی های جهان به هنگام شب گفته می شود. از اینرو سیاوش در تاریکی شب ایران را ترک می کند. این نماد و نشانه بی شگونی کوچ سیاوش است.

سیاوش به ترمذ رسید . از آنجا به چاج (چاچ) و سرانجام به فجقارباشی رفت (قجقار شهری در فرارود یا ماورالنهر و در زبان ترکی به معنی قوچ است). به هر منزلی که می رسید از او پذیرایی می شد. مدتی در فجقارباشی ماند. پیران ویسه هزار نفر را آماده پیشباز او کرد. همه یلان و بزرگان و پهلوانان با نثارهایی خیلی با شکوه به پیشباز او رفتند. چهار فیل سپید که بر یکی از آنها تخت فیروزه و درفشی از پرنیان زرین به رنگ بنفش بود که روی میله آن یک ماه زرین می درخشید. سه فیل دیگر هم به دیبا آراسته بودند؛ همراه با سد اسب با زینهای زرین همه به پیشباز سیاوش رفتند.

سیاوش که شنید پیران و همراهان نزدیک می شوند خود را آراست و از دور درفش پیران و خروشیدن اسبان و فیلها را دید و بطرف آنها رفت. همین که پیران سیاوش را دید او را در آغوش کشید و گفت: اندیشناک بودم که تو را تندرست ببینم. اکنون جا دارد یزدان را به این خاطر ستایش کنم. پیران به سیاوش گفت: از این پس افراسیاب برای تو پدر خواهد بود و من نیز به خدمت تو کمر خواهم بست.

گفتگوی سیاوش و پیران ویسه

همه شهر پر از شور و شادی شده بود. سیاوش و پیران با هم در شهر می گشتند. سیاوش با دیدن شهر یاد زاولستان افتاد و گریست. اما نمی خواست پیران گریه اش را ببیند. چهره اش را از و پنهان کرد. پیران هم این درد و رنج را دیده بود. پیران به سیاوش گفت: تو سه ویژگی داری که کسی در جهان ندارد. نخست اینکه از نژاد کیقباد هستی. دوم اینکه گفتارت همه از سر راستی ست. سوم اینکه چهره ات به گونه ایست که گویا بر زمین مهر می بارد.

سیاوش هم پیران را ستایش کرد و گفت: می دانم تو هم پیری راستگو و پر مهر و وفا هستی و میدانم اگر پیمان ببندی آن را زیر پا نمی گذاری. پس به من آشکارا بگو اگر بودن من در این سرزمین نیک است که برای آن غمگین نباشم. اگر درست نیست بگو تا از این راه به جای دیگری بروم.

پیران گفت: نگران نباش! اکنون که تو از ایران زمین گذشتی، به مهر افراسیاب امیدوار باش و شتاب نکن! او گفت درست است نام افراسیاب به بدی در همه گیتی پیچیده اما چنین نیست. افراسیاب مردی اهریمنی نیست. او با خرد و باهوش است. من هم خویش او، و هم پهلوان دستگاه و بارگاه او، و هم راهنمای او هستم.

او گفت: اگر اینجا به شادی بمانی همه دارایی های من فدای تو باد! پیران به نام یزدان به دل و به رای هوشمندان سوگند خورد و پیمان بست که هرگز در توران گزندی به سیاوش نرسد مگر آنکه خودش مایۀ آشوب باشد و نوش و نیش را در هم آمیزد.

به این ترتیب آنها با هم به شادخواری نشستند و سپس بسوی بهشت کنگ، پایتخت توران زمین که افراسیاب آنجا بود راه افتادند.

رسیدن سیاوش به بارگاه افراسیاب

هنگامیکه سیاوش با همراهی پیران به بارگاه افراسیاب رسیدند. افراسیاب پیاده به پیشباز آنها رفت. سیاوش که دید افراسیاب پیاده می آید از اسب پایین آمد و بسوی او دوید. آنها همدیگر را در آغوش گرفتند. افراسیاب گفت: اکنون بدی در جهان خوابید (از بین رفت) و ازین پس نه آشوبی خواهد بود و نه جنگی.

او گفت: از زمان تور دلیر همواره بین دو کشور کینه و جنگ بود اما هر دو کشور از جنگ سیر شده اند و بخاطر تو این جنگ دیرپا به پایان رسید. سیاوش هم بر او آفرین خواند و گفت: یزدان را سپاس که جنگ و آرام هر دو ازوست. او می خواست بگوید که اگر او اکنون آرام را بر جنگ ترجیح داده و در تورانست این خواست یزدان و سرنوشت اوست.

افراسیاب دست سیاوش را گرفت و بر تخت نشستند. او به سیاوش نگاه کرد و گفت: تو در این گیتی همتایی نداری (یادآوری آنجا که سوداوه به سیاوش گفت راز آفرینش تو چیست؟ گویا فراتر از انسانی)! افراسیاب رو به پیران گفت: کاوس پیر و کم خردست که چنین پسری دارد و قدرش را نمی شناسد.

باری، افراسیاب دستور داد کاخ و ایوانی باشکوه با فرش های زربفت، تخت زرین و آراسته به دیبای چینی برای او آماده کنند. همه چیز آماده شد. افراسیاب با سیاوش و دیگران با رود و می و رامشگران به شادخواری نشستند. کم کم مستی که آمد سیاوش غم ایران را از یاد برد.

داستان چوگان بازی سیاوش نزد افراسیاب

شبی افراسیاب سیاوش را به بازی چوگان دعوت کرد. سیاوش پذیرفت. روز بعد آنها به میدان بازی رفتند. افراسیاب گفت: من و تو هرکدام یارانی برگزینیم. سیاوش از روی ادب گفت: من برابر تو بازی نمی کنم بگذار من در بازی یار تو باشم. افراسیاب از این گفته شاد شد و او را به جان کاوس سوگند داد و گفت: هنرت را نشان بده که سواران من نگویند افراسیاب اشتباه کرد. برخی از پهلوانان تورانی با امان دادن به سیاوش مخالف بودند، گویی افراسیاب می خواست هنر و رادی سیاوش را به آنها نشان دهد.

افراسیاب گُلباد و کرسیوز و جَهن و پولاد و پیران و نستهین و هومان را برای خود برگزید و رویین و شیده و اندریمان و اوخواشت را به سیاوش داد. سیاوش گفت: با این یاران کم من فقط میتوانم نگهبان چوگان باشم و خواست هفت تن از ایرانیان همراهش هم در تیم او باشند. افراسیاب پذیرفت.

نخست افراسیاب زخمه ای به گوی زد. گوی تا ابرها بالارفت و برگشت. سیاوش با اسب تاخت و پیش از آنکه گوی به زمین برسد ضربه ای به گوی زد. گوی ناپدید شد. افراسیاب گفت: گوی دیگری به سیاوش بدهید. گوی دیگری آوردند. سیاوش بر اسب دیگری نشست (زیرا اسبش از نفس افتاده بود)، او بر گوی بوسه زد. چندبار گوی را این دست آن دست کرد (برای دست گرمی در بازی گوی و چوگان چنین می کنند). اینبار هم چنان گوی را کوبید که گوی ناپدید شد. همه شگفت زده شدند.

سپس افراسیاب و سیاوش بر تخت نشیستند و بقیه بازی را ادامه دادند. سیاوش که دید ایرانیان پرتلاش بازی می کنند و میدان دست آنهاست به زبان پهلوی به آنها گفت: میدان بازیست، میدان جنگ که نیست. ایرانیان عنان اسب ها را نرمتر کردند و به گونه ای بازی را به تورانیان واگذار کردند. سیاوش نمی خواست در این نخستین رقابت تورانیان که میزبان آنها بودند خوار شوند.

افراسیاب سر و صدای تورانی هایی که بازی می کردند را شنید، به هوشیاری دانست که آنها در بازی پیشرو شده اند. او فهمید که سیاوش به زبان پهلوی به ایرانی ها سفارش کرده که از روی جوانمردی بازی را به هماورد خود واگذارند.

داستان هنرنمایی های سیاوش در حضور افراسیاب

پس از هنرنمایی سیاوش در بازی چوگان و سفارش جوانمردانه او به یارانش، افراسیاب گفت: از دوستی شنیده که سیاوش در تیرو کمان همتایی در جهان ندارد. سیاوش همین که سخن افراسیاب را شنید، کمان را از کماندان بیرون کشید. افراسیاب کمان را گرفت تا آن را بسنجد و یارانش خواست که کسی بیاید و ببیند که میتواند این کمان را بزه (خم) کند یا نه؟

افراسیاب از دیدن کمان سیاوش شگفت زده شد. او کمان را به برادرش کرسیوز داد و از او خواست کمان را خم کند. برای تیر از کمان انداختن، نخست باید کمان را خم کرد. کرسیوز کمان را گرفت اما نتوانست آن را بکشد. شاه کمان را گرفت. زانو زد و کمان را خماند. افراسیاب که کمان سیاوش را چنین استوار دید خندان گفت: من هم در جوانی چینی کمانی داشتم اما اکنون پیر و فرسوده شده ام و چنین کمانی در میان ایران و توران فقط شایسته پهلوانی مانند سیاوش است.

آنها در اَسپریس (میدان اسب دوانی که درازای آن دو هزار گام بود)، نشانه ای گذاردند. سیاوش بدون هیچ چانه زدن و گفتگویی براسب خود نشست و تاخت و تیر را درست در میانه نشانه زد. در حالیکه همه یلان و پهلوانان تیرانداختن سیاوش را نگاه می کردند، او همانطور که بر اسب سوار بود؛ خدنگی چارپر را درآورد و آنرا هم به قلب نشانه زد. نشانه از برخورد تیر و خدنگ سوراخ سوراخ شد.

سپس سیاوش عنان اسب را کشید. کمان را به بازو انداخت و نزد افراسیاب برگشت و از اسب پایین آمد. افراسیاب از جا برخاست و بر او آفرین خواند. آنها بسوی کاخ رفتند. به دوستکامی و به یاد بزرگان باده نوشیدند. باده نوشیدن به نام و یاد بزرگان از آیین های باده نوشی بوده است. سپس افراسیاب دستورداد خلعتهایی شاهوار و گرانمایه از اسب و ستام و تیغ و کلاه و… به کاخ سیاوش بردند.

به این ترتیب سیاوش برای افراسیاب بسیار گرامی شد طوری که در همه توران کسی را همپای او دوست نداشت. افراسیاب به همگان سفارش کرد که ازین پس همه باید در خدمت سیاوش باشید: “به خویشان چنین گفت: کو را همه/ شما خَیل باشید و همچون رمه”

درپایان آن روز قرار شد روزی هم به شکار بروند. یک روز آنها با گروهی از همراهان به شکار رفتند. سیاوش در دشت گوری را دید. از میان گروه چون باد، تاخت و با شمشیر گور را دو نیم کرد. دو نیمه گور چنان هم اندازه بود که گویی دست سیاوش مانند ترازو آن را اندازه کرده بود. بزرگان و پهلوانان توران که همراه گروه بودند از دیدن این شکل شکار شگفت زده شدند و با یکدیگر گفتند: این درست نیست که افراسیاب چنین پهلوانی از ایران آورده و با هنرنمایی های او پهلوانان توران چنین خوار شوند!

پس از این هنرنمایی های سیاوش، افراسیاب روز و شب و در شادی و اندوه، فقط با سیاوش بود. دیگر هم سخنی و همراهی یاران گذشته مانند کرسیوز و جهی و … او را شاد نمی کرد. او فقط با بودن سیاوش شاد و خرم بود. یکسال اینگونه سپری شد.

داستان پیشنهاد ازدواج به سیاوش

روزی پیران، وزیر افراسیاب به سیاوش گفت: به گونه ای در توران زندگی می کنی گویا قصد داری اینجا نمانی! تو پسر کاوس و جانشین او هستی. بزرگزاده و شاهزاده هستی. خواهر و برادری نداری و اکنون از پدر هم دورافتاده ای. سزاست که اینجا همسری برگزینی. پیران به سیاوش گفت: افراسیاب سه دختر ماهرو، و گرسیوز سه دختر شایسته دارند. این شاهدختها همگی از تبار فریدون و شایسته پیوند با تو هستند. پیران گفت: من نیز چهار دختر دارم که هنوز خردسالند. اما شایسته ترین همسر برای تو فریگیس دختر افراسیاب است. او از هنر و زیبایی و دانش فریگیس بسیار سخن گفت.

نکته قابل توجه در اینجا اینست که در شاهنامه دکتر خالقی و بسیاری نسخه های دیگر شاهنامه بدون آنکه نامی از جریره، دختر پیران ویسه، همسر سیاوش و مادر فرود آورده شود؛ فریگیس دختر افراسیاب را همسر سیاوش معرفی می کند. در حالیکه در ادامه داستانهای شاهنامه و به ویژه در جنگ دوازده رخ ما داستان فرود، پسر دیگر سیاوش را داریم. بنابراین جا دارد از داستان جریره که همسر دیگر سیاوش بوده نیز یاد شود.

جریره نامی تازیست. دکتر کزازی می نویسد میتواند این نام زریرگ zarirag باشد. زریرگ نامی پهلویست. برخی می گویند جریره دختر پیران بود و برخی دیگر براین باورند که او خواهر پیران بود. نیز در تاریخ طبری نام او بُرزآفرید گفته شده است. برزآفرید ریخت دیگر همان گردآفرید است.

باری، سیاوش به پیران می گوید: گویی تقدیر چنین است. اکنون که من از دیدار پدرم کیکاوس و رستم که بهار روشن منست و دیگر بزرگان کشورم بازمانده ام، باید اینجا در توران زمین برای خود خانواده ای بسازم. پس پدری کن و فریگیس را از افراسیاب خواستگاری کن. سیاوش این را گفت و اشک از دیدگانش جاری شد. پیران او را دلداری داد و به درگاه شاه افراسیاب رفت.

داستان خواستگاری سیاوش از فریگیس

پیران نزد افراسیاب رفت و به او گفت: سیاوش از فریگیس خواستگاری کرده است (فریگیس که در برخی نسخه های شاهنامه به فرنگیس تبدیل شده، باید از فری گیس، به همین معنا، یعنی گیسوی فر آمده باشد). افراسیاب اندیشناک شد و گفت: پیشتر در این باره با تو گفته بودم. نخست اینکه گفته اند «هر کس بچه شیر نر را بپرورد، جانش را سر این کار خواهد نهاد». دوم اینکه موبدان و ستاره شناسان پیشگویی کرده اند که من نوه ای خواهم داشت که هم مرا از تاج و تخت پایین می کشد و هم توران را می گیرد. با این درخواست سیاوش میتوانم بفهمم پیشگویان چه گفته اند. از پیوند این دو نخست تاج و تخت من و سپس توران از دست می رود. چرا درختی را که بارش زهر است باید کاشت!؟

او گفت: پیوند این دو مانند آمیختن آب و آتش است که بی گمان موجب نابودی آتش است! افراسیاب گفت: من نمیدانم سیاوش در توران می ماند یا به ایران برمی گردد. اگر به ایران برگردد سرنوشت فریگیس چه خواهد شد؟ او گفت: چرا زهر را بچشیم؟ اکنون سیاوش برای من مانند برادرست و من او را همچنین که هست گرامی خواهم داشت.

پیران به او گفت: دل بد نکن! کسی که از نژاد سیاوش باشد خردمند وبیدار و آرام خواهد بود. به گفته ستاره شناسی اعتنا نکن! شاید از این پیوند شهریاری نامور به دنیا بیاید که ایران و توران زیر سایه اش به آرامش برسند و کارزار بین دو کشور تمام شود. چرا که آن شهریار از اینسو از نژاد فریدون و از آنسو از نژاد کیقبادست و از این نژاده تر در جهان نخواهد بود. پیران گفت: با این نگاه میتوانی این پیوند را فرخ بدانی.

افراسیاب گفت: تو هرگز بد نمی خواهی! بنابراین اگر تو این کار را نیک می بینی پس اختیار با توست. پیران افراسیاب را احترام کرد و نزد سیاوش رفت و به او مژده داد. آن شب سیاوش و پیران با هم به شادخواری نشستند.

ازدواج سیاوش و فریگیس

پیران نزد سیاوش رفت و از او اجازه خواست تا ترتیب کارهای بیوکانی (عروسی) را بدهد. سیاوش با شرم و آزرم گفت: کارها دست توست. پیران بانویی به نام گلشهر داشت. گلشهر بسیار دانا و کاردان بود. آنها با هم هدیه های شاهوار و گران از شمار پارچه های زربفت چینی، طبق های زبرجد، جامهای فیروزه پر از نافه و مشک و… تا دو تاج با گوهرهای شاهوار و گوشواره و گردنبند گوهر نشان و… آماده کردند و گلشهر آنها را نزد فریگیس برد. گلشهر به بزرگداشت فریگیس زمین را بوسید و به او خجسته باد گفت و گفت: خورشید و ناهید با هم جفت شدند.

سپس گلشهر فریگیس را نزد سیاوش برد. یک هفته همه جا و همه کس غرق در جشن و شادی و شور بودند. پس از یک هفته افراسیاب هم ارمغانهایی از شمار اسبان تازی، گوسفند، کلاهخود و تیغ و کمند تا دینار و درم و پوشیدنی به زوج جوان پیشکش کرد. همچنین افراسیاب منشور فرمانروایی برسرزمینهایی از توران تا مرز چین به درازای صد فرسنگ و پهنایی که نمی شد آن را اندازه کرد، را بر پرنیان نوشت و به سیاوش سپرد. پس از آن تا یک هفته بزرگان برای شادباش به درگاه افراسیاب می آمدند و همچنان سور و شادخواری و برپا بود.

رفتن سیاوش از توران به ختن

یکسال از پیوند سیاوش و فریگیس گذشت. افراسیاب فرستاده ای نزد سیاوش فرستاد و به او گفت: ممکن است که ماندن در اینجا، بیش از این برایت خوشایند نباشد، من از اینجا تا به چین را به تو بخشیده ام. برو در آن سرزمینها بگرد و شهری آرام را که شایسته خود میدانی برگزین و آنجا بمان.

سیاوش از این پیام بسیار خرسند شد. پر شتاب بار و بنه آماده کرد و فریگیس را در کجاوه ای نشاند و راهی شد. آنها با همراهی پیران بسوی ختن زادبوم پیران رفتند. ختن شهری در ترکستان چین و میان دو رود بود. سیاوش و فریگیس در این شهر یک ماه میهمان پیران بودند و در این یک ماه به رسم و آیین ختنی ها به بزم و شادی و شکار گذراندند.

پس از یک ماه سیاوش و فریگیس به همراهی پیران به قلمروی شاهی (فرمانروایی) سیاوش که افراسیاب آن را تعیین کرده بود، رفتند. در راهی که می رفتند به هر آبادی که می رسیدند، بزرگان آنجا آبادی را آذین و با نواختن چنگ و رود و نای به پیشباز آنها می رفتند. تا اینکه به سرزمینی آباد و فرخنده رسیدند. آن سرزمین از یک سو به دریا، یک سو به راه (جاده) و از یکسو به کوه و شکارگاه می رسید. درختان بسیار و آب فراوانی داشت. سیاوش به پیران گفت: اینجا همان جایی است که شهر و پایگاه فرخ خود را در آن خواهم ساخت. او گفت: اینجا شهری می سازم که همگان خیره شوند.

سیاوش پیشگویان را فراخواند و از آنها پرسید اگر اینجا شهری بنا کنم آیا فرجامی نیک خواهم داشت؟ آنها گفتند: بنیاد این شهر فرخنده نیست! سیاوش اندوهگین، دلش پر درد و چشمش پرآب شد. پیران پرسید چه شده این اشک برای چیست؟ سیاوش گفت: چرخ بلند دلم را پر از درد می کند. هرآنچه به دست می آورم از گنج و مال و خواسته و کاخ و… سرانجام به دشمن می رسد. او گفت: هر بدی یی بد است، اما بدی مرگ از همه بدترست!

پیشگویی سیاوش از فرجام خود

گویی سیاوش از فرجام کار خود آگاهی دارد زیرا می گوید:

نباید مرا شاد بودن بسی
نشیند برآن جای دیگر کسی
نه من شاد مانم نه فرزند من
نه پرمایه گُردی ز پیوند من 
نباشد مرا زندگانی دراز
زکاخ و از  ایوان شوم بی نیاز
شود تخت من گاهِ افراسیاب
کند بی گنه مرگ بر من شتاب

پیران او را دلداری داد و گفت: افراسیاب اکنون جز مهر تو در دل ندارد و من نیز تا توانی داشته باشم پشتیبان تو هستم. سیاوش گفت: من از نیک رایی تو آگاهم و جز نیکی از تو ندیده ام. اما از راز سپهر و خواست یزدان آگاه هستم و اینها را به تو می گویم که روزی نگویی سیاوش چرا اینها را نمی دانست.

سیاوش گفت: دیری نمی گذرد که من بی گناه به زاری و شومی کشته می شوم و کس دیگری می آید و این تاج و گاه مرا مالک می شود. درست است تو با من پیمان یاری داری اما خواست فلک جز این است. او گفت: این شومی از یک آدم بدگو به من می رسد و پس از آن میان ایران و توران بار دیگر آشوب و جنگ می شود. لشکریان بسیاری از ایران زمین با درفش هایی زرد و سرخ و بنفش خواهند آمد و گنج و خواسته توران را غارت خواهند کرد. بسیاری شهرها زیر سم ستوران نابود می شود.

سیاوش گفت: آنگاه افراسیاب از گفته و کرده خود پشیمان می شود. اما دیگر سودی نخواهد داشت. زیرا از این بوم و کشور آباد دود برمی خیزد. جهان از خون من به جوش می آید و ایران و توران پرآشوب می شود. او گفت: به هر روی جهاندار و گرداننده این چرخ بلند این را می خواهد و ما هر چه او بخواهد را می پذیریم. اکنون اینها را رها کن و بیا به شادی بنوشیم.

پیشگویی های سیاوش جای تأمل دارد. زیرا پیشتر در گفتگوی او و سوداوه می بینیم سیاوش را انسانی مینوی معرفی می کند. مینوی دانستن او در آنجا و رازآشنایی اش در اینجا تلنگریست که او را ایزدی گیاهی و شاه شهید بدانیم.

پیران از گفته های سیاوش اندیشناک شد و با خود گفت: اگر اینها که او می گوید راست باشد، همه این بدیها از من به او می رسد. چرا که من او را به توران زمین آوردم و از افراسیاب خواستم بگذارد اینجا بماند. او دوباره خود را دلداری داد و گفت: سیاوش این رازهای نهان را از کجا می تواند بداند!؟ او اکنون دلتنگ ایران شده و برای همین این سخنها را می گوید. آنها یک هفته به شادخواری نشستند.

رفتن پیران به هند

پس از یک هفته نامه ای از افراسیاب به دست پیران رسید که در آن به پیران دستور داده بود از آنجا لشکری برگزین و تا مرز هند تا دریای سند و از آنجا تا خزر برو و باژ (مالیات) ها را بستان. پیران روزگاری ماند تا سپاه برسد. سپس بسوی هندوستان رفت.

داستان سیاوش و ساختن شهر سیاوشگرد

شب هنگام پیکی از سوی افراسیاب نامه ای برای سیاوش آورد. از دید نمادشناسی اینکه پیک شب هنگام نزد سیاوش می رسد نشان پیوند تورانیان با اهریمن، شب و تیرگیست. باری، در نامه افراسیاب از دلتنگی خود به سیاوش نوشته بود و اینکه از هنگامیکه تو رفتی یک آن شاد نیستم. سرزمینی را برگزیدم که شایسته تو باشد. اکنون اگر آنجا جای خوش و خرمی است به آنجا برو و پایگاه فرمانروایی ات را بساز.

سیاوش سپاه را برداشت و با بار و بنه شاهوار به آنسو که افراسیاب گفته بود رفت. سیاوش آنجا شهری باشکوه با کاخهایی سترگ بنا کرد. شهر به بهشت می مانست. او در یک سو بر دیوار کاخ ها نگاره هایی از کاوس و رستم و دیگر بزرگان ایران مانند زال و گودرز را بزم و رزم و در سوی دیگر نگاره هایی از افراسیاب و سپاه توران و بزرگانی مانند پیران و کرسیوز را نگاشت. نام شهر سیاوشگِرد بود. این شهر در توران و ایران زبانزد شد.

جا دارد بدانید در برخی از شاهنامه ها ساختن شهری دیگر به نام گنگ دژ را هم به سیاوش نسبت می دهند. اما دکتر کزازی می نویسد: از دید نمادشناسی پذیرفتنی نیست که سیاوش دو شهر بشکوه و بزرگ ساخته باشد. زیرا یکی از ویژگی های اصلی نماد اینست که آن نمونه ای که نمادست تک و در گونه خوی بی همتا باشد. بنابراین در یک زمان دو نماد برای یک چیز نمیتواند روا باشد. او می نویسد: شاید گنگ دژ نام دیگر سیاوشگرد باشد. استاد مهرداد بهار می گوید: از آنجا که شهرهای آیینی مانند اورشلیم یک نمونه مینوی داشته اند، میتواند گنگ دژ نمونه ی مینوی سیاوشگرد باشد.

بازدید پیران از سیاوشگرد

پیران چنانکه پیشتر گفتیم به هند رفته بود تا باج و خراج بگیرد. او از هند و چین برگشت و سخنهای بسیار درباره سیاوشگرد شنید. بنابراین به سیاوشگرد رفت تا آنچه را سیاوش ساخته ببیند. سیاوش که به پیشباز او رفته بود، از اسب پیاده شد. آنها یکدیگر را در آغوش کشیدند. پیران دید در سرزمینی که پیش از این فقط خارستان بود، اکنون شهری باشکوه با کاخها و ایوانها و میدان و باغ و… ساخته شده است. او بسیار شگفت زده شد و بر سیاوش آفرین خواند.

پیران همراه سیاوش به کاخ فریگیس رفتند. پیران دید فریگیس بر تخت نشسته و کنیزانی در خدمت دارد. باری، بزمی ترتیب دادند و به شادخواری نشستند. پیران یک هفته آنجا بود. روز هشتم آماده شد تا به توران برود او پیشکش هایی را که برای سیاوش و فریگیس آورده بود، به آنها داد و راهی شد.

همین که پیران به توران برگشت نخست برای همسرش گلشهر و سپس برای افراسیاب آنچه را در شهر سیاوش دیده بود؛ بازگفت. پیران پس از گزارش هند و خراج آن سامان به افراسیاب گفت: سیاوش شهری مانند بهشت ساخته که نمونه ای در ایران و چین ندارد. از میدان و باغ و نهرهای شهر گفت و گفت: فریگیس هم بسیار شاد و خرم مانند گنجی از گوهر آنجا در شور و شادی بود. پیران گفت: اکنون تو نمیتوانی از چیزی گلایه داشته باشی. چرا که دامادی داری که از فر و والایی مانند سروشی است که از مینو به گیتی آمده باشد(بازهم اشاره به ماورایی بودن سیاوش).

افراسیاب از شنیدن سخنهای پیران شاد شد. او آنچه را پیران گفته بود برای کرسیوز برادرش بازگو کرد و از او خواست برود و سیاوشگرد را ببیند. افراسیاب از کرسیوز خواست ارمغانهایی برای سیاوش و فریگیس ببرد.

داستان بازدید کرسیوز از سیاوشگرد

کرسیوز همراه گروهی از سواران راهی سیاوشگرد شد. همین که به این شهر بهشتگون رسید، سیاوش به گرمی به پیشبازش رفت. آنها یکدیگر را در آغوش گرفتند. کرسیوز و سپاهش در جایی که برایشان آماده شده بود آسودند. روز بعد کرسیوز ارمغانهای افراسیاب را به سیاوش داد و با هم به دیدار فریگیس رفتند. کرسیوز فریگیس را دید که بر تختی از عاج نشسته و افسری از فیروزه به سر گذاشته و خدمتکارانی در خدمت اویند. فریگیس همین که عموی خود را دید، شاد شد از تخت پایین آمد و از شهر و شهریار (پدرش) از او پرسید و …

کرسیوز که شهر را آنطور باشکوه و درگاه سیاوش و فریگیس اینطور شاهانه دید، با خود گفت: یکسال دیگر به این روش بگذرد؛ سیاوش کسی را به حساب نمی آورد. چرا که هم تاج و بارگاه دارد هم گنج و سپاه و اقلیم و فرمانروایی!

باری، سیاوش دستورداد دو تخت زرین گذاشتند. آنها با هم به بزم نشستند. سپس گوی و چوگان زدند. این بار هم سیاوش مانند بار پیش که نزد افراسیاب هنرنمایی کرده بود؛ چنان گوی را با زخم چوگان زد که گوی ناپدید شد. سیاوش دستور داد میدانی برای بازی و رقابت سربازان خود و سپاهیان کرسیوز آماده کردند و آنها در میدان با هم گرم پرتاب نیزه شدند.

کرسیوز به سیاوش گفت: وقت آنست که هنرت را به ترکان نشان دهی. سیاوش فرمان داد پنج زره سنگین را به هم بستند. همه سپاهیان از دو سو به آوردگاه سیاوش آمدند و به هنرنمایی او چشم دوختند. سیاوش با اسب خود به میدان تاخت و با نیزه ای که یادگار پدرش بود، ضربه ای به پنج زره زد که تمام گره های زره باز و به پیرامون پرتاب شد. طوریکه کسی نتوانست پاره ای از آن را بیابد.

پس از آن سیاوش دستورداد، چهار سپر گیلی را که دو تا از آنها چوبین و دو تا از آهن آبدار بود را به هم ببندند. آنگاه کمان و ده خدنگ برگرفت. ۶ تیر را در کمرگاه خود گذاشت و سه تیر را در چنگ گرفت و یکی را در کمان راند. سیاوش تیری که در کمان بود و ۹ تیر دیگر را از چهار سپر چوبین و آهنین گذراند. طوری که حتی یکی از تیرها هم در سپرها نماند. به سخن دیگر همه ۱۰ تیر همه سپرها را شکافت و سوراخ کرد. همگان شگفت زده شده و بر او آفرین خواندند. کرسیوز به او گفت: تو همانندی در توران و ایران نداری، من نیز همتایی ندارم. سپس از او خواست در آوردگاهی چونان دو جنگجو با هم نبرد کنند تا ببینند کدام نیرومندترست.

سیاوش به او گفت: تو جنگجویی نام آور و مهتر من هستی. اسب تو شاهِ اسب من و کلاه تو آذرگشسب من است (برایم مقدس است. آذرگشسب برای جنگاوران و ارتشتاران آتشی سپند و گرامی است). به جای خودت از میان همراهانت کسی را برگزین تا من با او پیکار کنم. کرسیوز گفت: این یک بازی و تمرین است. ما قرار نیست واقعا بجنگیم. سیاوش گفت: این پسندیده نیست. من در میدان روبروی تو نمی ایستم. تو برادر شاه هستی. هرکاری بگویی انجام می دهم ولی با تو به آوردگاه نمی آیم. زیرا هر چند برای تمرین و بازی باشد به هر روی نبرد آزمودن خود گونه ای جنگ است. او باز گفت: از میان یارانت هماوردی برگزین تا هنر مرا ببینی.

سخنان سیاوش برای کرسیوز خوشایند بود. او خندید و رو به یاران گفت: کدام از شما با سیاوش نبرد می کند؟ گُروی زَرِه، از میان گروه گفت: اگر کس دیگری نیست پس من با او نبرد می کنم. سیاوش گفت: گروی به تنهایی از پس من برنمی آید. پس دو نفر از یاران خود را بفرست. به این ترتیب دِمور و گروی به نبرد سیاوش رفتند.

گروی زره نام سردار تیره دل تورانیست. هم او که سرانجام سر از تن سیاوش جدا می کند. گروی زره در جنگ دوزاده رخ، هماورد گیو است و در بند او می افتد. او را پور زره، سردار تورانی می دانند. دمور نیز سرداری تورانی است که کین سیاوش را در دل دارد.

سیاوش بسوی گروی و دمور تاخت. نخست در کمربند گروی چنگ انداخت و او را از روی زین برداشت و به زمین زد. سپس بسوی دمور رفت و سرو گردن او را گرفت و به خواری او را از روی زین برداشت و او را نزد کرسیوز آورد. سپس از اسب پیاده شد و خندان در کنار کرسیوز بر تخت زرین نشست. همه از دیدن این نبرد شگفت زده شدند. اما کرسیوز از آنچه دیده بود برآشفته شد.

آنها به ایوان (کاخ) سیاوش رفتند و یک هفته به بزم و شادخواری نشستند. کرسیوز نامه ای پر از لابه و پرسش به افراسیاب نوشت و روز هشتم با همراهانش بسوی توران راه افتادند. در راه همه از زور بازو و هنرهای سیاوش می گفتند. کرسیوز با کینه گفت: این بد روزگاریست که از ایران به ما رسیده است. شاه، مردی از ایران را آورده که در نبرد بر ما چیرگی دارد و پهلوانانی مانند گروی و دمور را اینطور خوار و خفیف می کند. من فرجام خوبی در این نمی بینم.

داستان بدگویی کرسیوز از سیاوش نزد افراسیاب

کرسیوز و یارانش نزد افراسیاب رسیدند. نخست کرسیوز نامه را به افراسیاب داد. او نامه را خواند و خندید. کرسیوز نگاه می کرد که افراسیاب هنگام خواندن نامه دلشادست. تا غروب آفتاب آنها در بارگاه افراسیاب بودند. هنگامیکه همه رفتند و کرسیوز و افراسیاب تنها شدند کرسیوز به افراسیاب گفت: اینطور که من دیدم سیاوش راه دیگری می رود.

او گفت: سیاوش به نام کاوس جام باده می زند و همچنین فرستاده هایی از کاوس و چین و روم نزد او می آیند. افراسیاب جا خورد و بسیار برآشفته شد و گفت: تا سه روز روی این نامه رایزنی می کنیم ببینیم چاره کار چیست؟ روز چهارم کرسیوز نزد افراسیاب رفت. افراسیاب به او گفت: من چیزی از تو پوشیده ندارم. هنگامیکه آن خواب را دیدم نگران شدم و از جنگ سیاوش روی گردان شدم. تا همین حالا از او هم بدی به من نرسیده و از فرمانم سرپیچی نکرده است. من به او گنج و خواسته و فرمانروایی دادم و با او خویش و فامیل شدم و دخترم را به او دادم. به این ترتیب من کین ایران را از سر بیرون کردم.

اکنون پس از این همه خوبی که در حق او کرده ام، چطور درباره او گمان بد داشته باشم!؟ از بداندیشی من درباره او جهان پر از گفتگو خواهد شد و زبانزد همگان می شوم. این را نه یزدان بر من می پسندد و نه بزرگان جهان! او گفت: تا هنگامیکه از سیاوش گناهی سرنزده یزدان (خدایان خورشید وماه) نمی پسندد که من از او بخواهم به ایران نزد پدرش برگردد.

کرسیوز گفت: که هرگز نباید او به ایران برگردد! که اگر برگردد توران ویران می شود. زیرا هرگاه بیگانه ای با تو خویش شد، تمام راز تو را می داند و اگر او را برانی، بی خردیست.

افراسیاب گفته های کرسیوز را شنید و از کرده های خود برابر سیاوش پشیمان شد و گفت: من فرجام نیکی در این داستان نمی بینم اما مهر برادری تو را برانگیخته که مرا از کار سیاوش بیم دهی! پس سه روز در این نامه کاوش می کنیم چرا که در هرکاری درنگ کردن بهتر از شتاب کردنست. او سپس گفت: من میتوانم از او بخواهم به اینجا برگردد تا از نزدیک او را زیر نظر داشته باشم و اگر گناهی از او سرزد با او مدارا نکنم. در آنصورت همگان می دانند که پاسخ بدی، بدیست و کسی بر من خرده نمی گیرد.

کرسیوز گفت: شهریارا! سیاوش با آن بُرز و فر و کری که برای خود ساخته اگر به بارگاه تو بیاید با سپاه می آید و خاک اینجا را به توبره می کشد. سیاوش آنی نیست که پیشتر شاه دیده است! او گفت: حتی فریگیس هم دیگر نمی شناسی! گویی که او از همه جهان بی نیاز شده است. کرسیوز گفت: اگر سپاه سیاوش با آن ماهرو به اینجا برسند، دیگر کسی تو را شاه نمی داند.

باری، کرسیوز آنقدر بدگویی سیاوش را کرد که افراسیاب هم نگران و هم پر از کینه شد تا اینکه پس از چندگاهی به کرسیوز گفت: نزد سیاوش برو! دیری آنجا بمان و به او بگو شگفت است که از شهر خود بیرون نمی آیی. حتی کسی که در بهشت باشد گاهی به گشت و گذار می رود. برخیز و همراه فریگیس به دیدن ما بیا. به او بگو اینجا هم شکارگاه و شکار هست و هم اسباب خور و آرامش.

داستان رفتن دوباره کرسیوز به سیاوشگرد برای دعوت از سیاوش

کرسیوز به فرمان افراسیاب بسوی سیاوشگرد راه افتاد. اما همین که نزدیک شهر رسید پیکی فرستاد و به سیاوش را به سر و جان شاه (افراسیاب) سوگند داد که مبادا به پیشباز ما بیایی! چرا که تو برتر و گرانمایه تر از این هستی که برای هر کسی از جای برخیزی و شهر را بگذاری و به پیشباز بروی. پیک پیام را برای سیاوش برد. سیاوش اندوهگین شد و دیرهنگامی در انتظار نشست و با خود اندیشید در این رازیست!

افراسیاب به بارگاه سیاوش رسید. سیاوش پیاده (به احترام) به پیشباز او رفت. از راه و از حال شاه پرسید. کرسیوز پیام شاه را به او داد. سیاوش دلشاد شد و گفت: من به یاد شاه و بخاطر او از شمشیر پولادین هم روی نمی گردانم. سه روز اینجا بمان. آنگاه در رکاب تو به دیدن شاه خواهم آمد.

کرسیوز با خود اندیشید اگر سیاوش با این هوش و رای و جوانمردی همراه من بیاید و با شاه دیدار تازه کند هرآنچه از او نزد افراسیاب ساخته ام برملا می شود. پس چاره دیگری جست. او درنگی کرد. در چهره سیاوش خیره شد و گریست. سیاوش شگفت زده پرسید: این اشک برای چیست؟ آیا پیشامدی شده یا کسی بد گویی تو را نزد شاه کرده یا…؟ حتی اگر چنین است من همراه تو می آیم و لازم باشد با شاه می جنگم تا روشن شود چه کسی بدگویی تو را نزد شاه کرده است.

کرسیوز گفت: نه! این اشک من برای توست. زیرا یادم آمد نخستین بدی از تور به ایرج کم سخن رسید و از تور تا افراسیاب همه شاهان توران پیوسته با ایران در کین و جنگ بوده اند. افراسیاب از همه آنها بدترست. ظاهر و باطنش فرق دارد. تو ندیدی با اغریرت بی گناه که برادر و از پشت او بود چه کرد؟ او را بی گناه کشت. اکنون اهریمنی دل او را از تو تیره کرده و در دل کین تو را می پرورد.

سیاوش گفت: از روزی که من به این سرزمین آمده ام جز خوبی از او ندیده ام اگر او از من دل چرکین بود این همه گاه و جاه به من نمی بخشید. اکنون با تو می آیم تا اگر دلخوری و کینه ای هست را پاک کنم.

کرسیوز گفت: تو افراسیاب را آنطور که تا کنون دیده ای ندان! بعد هم وقتی زمانه بد بخواهد، خردمند کسی است که با سیاست (فسون و ترفند) چاره کار را پیدا کند. او گفت: افراسیاب دامی برای تو گسترد و تو را داماد خود کرد و تو به آسانی در این دام افتادی در حالیکه با این کار دست و پای تو را بست. سپس به تو فرمانروایی داد. به این ترتیب به همگان گفت که در برابر تو جز نیکی نکرده و این تو هستی که سرکشی کرده ای! تو هرگز از اغریرت با او خویش تر نیستی که با خنجر او را دو نیم کرد. اکنون این باطن افراسیاب است. بدان و به جان خود از او ایمن نباش.

سیاوش که این سخنان را شنید چهره اش زرد و چشمانش پر آب شد و گفت: به هر روی من جز نیکی از او ندیده ام و اکنون بی سپاه نزد او می آیم ببینم این آزار از کی و چرا به او رسیده که از من دلگیر است. کرسیوز گفت: آمدن تو اصلا درست نیست. نباید که پا در آتش بگذاری و شتابزده عمل کنی. من برای پشتیبانی تو کافی هستم. تلاش می کنم این آتش را خاموش کنم.

کرسیوز گفت: اکنون تو نامه ای به افراسیاب بنویس. من نامه را به او می رسانم. اگر او بر سر مهر آمد یا کین ورزید من پیکی می فرستم و تو را آگاه می کنم. از آنسو بیکار نباش. سواران بسیاری از چین و ایران دوستدار تو هستند و پدرت هم آرزومند دیدار توست. تو نامه هایی به هر سو بنویس و سپاهی آماده باش داشته باش و در این کار درنگ نکن! سیاوش با لحنی پر از تردید نسبت به کرسیوز گفته او را پذیرفت و از او خواست شفاعتش را بکند.

بدو گفت:"از آن در که رانی سخن
ز گفتار و رایت نگردم ز بن
تو خواهشگری کن، مرا زو بخواه
همه راستی جوی و بنمای راه!"

داستان ادامه بدگویی کرسیوز نزد افراسیاب

سیاوش نامه ای به افراسیاب نوشت و از او به نیکی یاد کرد و نوشت که خشنود شده که افراسیاب خواستار دیدار آنهاست اما فریگیس چنان بیمارست که میان مرگ و زندگی دست و پا می زند و ناچار باید من هم نزد او باشم. او نوشت من آرزومند دیدار تو هستم و همین که فریگیس بهتر شود، همراه فریگیس به بارگاهت می آیم و آماده جانفشانی برای تو هستم.

کرسیوز نامه را گرفت و پرشتاب بسوی افراسیاب روانه شد. افراسیاب که کرسیوز را چنین شتاب زده دید، پرسید چه شده؟ چطور این همه راه را به این زودی طی کردی؟ کرسیوز گفت: جای درنگ نبود. سیاوش به پیشباز ما نیامد. نامه را هم نخواند. مرا هم در پای تختش در جایگاهی پایین نشاند. پیوسته از ایران برایش نامه می آمد. شهر را برای ما بسته بود اما سپاهی از روم و چین آنجا بودند. اکنون اگر درنگ کنی باید باد درو کنی!

افراسیاب خشمگین شد و پاسخی نداد. کینه های قدیمی برایش زنده شد و بی درنگ فرمان داد لشکری آماده شود و بسوی سیاوشگرد راه افتاد.

از آنسو هنگامی که کرسیوز از پیش سیاوش برگشت، سیاوش نزد فریگیس رفت. فریگیس دید چهره او زرد و اندوهگین است. پرسید این چه حالیست؟ سیاوش داستان را بازگفت. فریگیس موی خود را کند و رخسار خود را خراشید و بسیار گریست و گفت: اکنون چاره کار چیست؟ تو نه می توانی به ایران برگردی نه روم و نه چین بروی! چاره چیست؟ سیاوش گفت: قرارست گرسیوز برگردد ببینیم آیا دل شاه را از ما خشنود کرده یا نه!؟

خوابی که سیاوش دید

سه شبانه روز از برگشتن کرسیوز گذشته بود. شب چهارم سیاوش خواب ترسناکی دید و با فریاد از خواب بیدار شد. فریگیس شمعی روشن کرد و پرسید چه شده؟ خواب بدی دیدی؟ سیاوش گفت: بله! اما از این خواب با کسی چیزی نگو. او گفت: در خواب دیدم رود بزرگی بود. در یک کرانه اش کوهی از آتش و نیزه دارانی بودند. از آن کوه آتش نیزه داران آتش به سیاوشگرد می انداختند. افراسیاب با پیل پیشاپیش آنها بود همین که مرا دید روی درهم کشید و دژم به آن آتش می دمید. فریگیس گفت: امشب را بخواب! این خواب خیرست. شومی خواب به کرسیوز برمی گردد. او به دست خاقان چین کشته می شود.

باری، سیاوش سپاه را فراخواند. اندکی در ایوان کاخ ماند. آنگاه در حالیکه آماده باش بود و خنجری در دست داشت کسی را فرستاد تا از بیرون شهر خبری بیاورد. دوپاس از شب گذشته بود که فرستاده برگشت و به سیاوش گفت: افراسیاب با سپاهی سترگ تازان به سوی سیاوشگرد می آید. همین دم، پیکی از سوی کرسیوز رسید و به سیاوش پیام آورد که برای حفظ جانت زره بپوش! چرا که گفته های من هیچ اثر نکرد و از آتش جز دود به دست نمی آید!

سیاوش فریب کرسیوز را خورد و گفته او را راست انگاشت. فریگیس به او گفت: نگران ما نباش! ما را رها کن و بر اسب سوار شو و از توران فرار کن! سیاوش نپذیرفت و گفت: خواب من تعبیر شد و زمان من به سر رسید. کار سپهر بلند همین است. گاهی شاد و بی نیازی و گاهی غمگین و نیازمند! حتی اگر کاخ ما سر به کیوان بکشد و ۱۲۰۰ سال زندگی کنیم، سرانجام باید بمیریم و به خاک برگردیم.

پیشگویی ها و سفارشهای سیاوش درباره کشته شدنش

از آنجا که می دانیم سیاوش روانی روشن دارد و رازآشناست و پیشتر هنگامیکه می خواست سیاوشگرد را بنا کند به پیران گفته بود که این شهر بلای جانش می شود؛ این بار هم به فریگیس گفت: تو اکنون ۵ ماهه باردار هستی. اگر پسری به دنیا آوری او شهریاری نامور خواهد شد. نامش را کیخسرو بگذار. او گفت: سرنوشت من این بود که نهال من در توران زمین بروید. اکنون افراسیاب بی گناه سر مرا خواهد برید و نه گور و نه کفنی خواهم داشت. من در این خاک غریبانه کشته می شوم.

او گفت: پس از کشته شدن من، روزبانان شاه می آیند و تو را با خواری می برند. اما پیران ویسه نیکخواه تو خواهد بود و امان تو را از پدرت می گیرد و تو را در امان در ایوان خود نگه می دارد. روزگاری بعد فرستاده ای از ایران می آید تو و پسرمان را از رود جیحون بسوی ایران می برد و کیخسرو را بر تخت شاهی می نشانند. همه دنیا فرمانبردار او خواهند شد. اما پس از آن لشکری بزرگ به کین خواهی من به توران می تازد و آشوب همه زمین را می گیرد. این لشکر با همراهی رستم و رخش به توران می تازند و رستاخیزی به پا می شود. این نمونه ای دیگر از پیشگویی های سیاوش بود که پیشتر هم به آن اشاره کردیم.

سپس با فریگیس بدرود کرد و گفت: تو هم دلت را قوی و بزرگ کن و بدان دوران ناز و نعمت تمام شده و باید آماده زندگی سختی باشی! فریگیس موی کند و رخ خراشید و گریست و سیاوش با دلی پر از درد، یکدیگر را در آغوش کشیدند و سیاوش رفت.

سیاوش فرمان داد شبرنگ (اسب سیاوش، شبرنگ یا بهزاد)، را آوردند. سیاوش سر شبرنگ را در آغوش گرفت و در گوش او گفت:

که" بیداردل باش و با کس مساز!
چو کیخسرو آید به کین خواستن
عنانش تو را باید آراستن
از آخُر ببُر دل به یکبارگی
که او را تو باشی به کین بارگی"...

رسیدن افراسیاب به سیاوشگرد و دستگیری سیاوش

افراسیاب با لشکرش به نزدیکی سیاوشگرد رسیدند. او از دور دید سپاهی با تیغ و خود و زره و سیاوش زره برتن ایستاده اند. با خود گفت: کرسیوز راست می گفت! آنها به هم رسیدند. در دل هر دو آنها بیم و تردید موج می زد. این به او نگاه کرد او به این! ایرانیان همراه سیاوش که اوضاع را آشفته دیدند، آماده کارزار شدند و به سیاوش گفتند: تورانیان خیال جنگ دارند. این آمدن و آرایش را دست کم نگیر. بگذار با آنها بجنگیم و هنر و زور ما را ببینند و بچشند.

سیاوش گفت: این پسندیده نیست و برای ما ننگ آورست که در برابر شاه بجنگیم. اگر روزگار می خواهد مرا به دست بدکاران از میان بردارد پس من با کردگار پیکار نمی کنم. زیرا دانایان گفته اند با اختر و سرنوشت جنگ به نیروی مردانگی و زور نجنگ! سپس برای اینکه خیال جنگ را از سر افراسیاب دورکند، به نرمی به او گفت: ای شاه با جاه و آبرو! چرا این چنین آماده رزم آمدی؟ چرا می خواهی مرا بی گناه بکشی و سپاه دو کشور را دوباره پر از کینه کنی؟

کرسیوز به میان سخن سیاوش دوید و گفت: اگر تو بی گناهی چرا با زره به پیشباز شاه آمدی!؟ این رسم پیشبازی از شاه نیست! همین که افراسیاب سخن کرسیوز را شنید، به لشکریان دستور حمله داد و گفت: همه آنها را بکشید و دشت را از خونشان رنگین کنید! لشکریان ایران پرشمار و کارآزموده و جنگاور بودند. اما لشکر افراسیاب گرداگرد آنها را گرفتند و همه را کشتند. در این میان سیاوش خسته و زخمی از روی اسب پایین افتاد. گروی زره بی درنگ دوید و دست او را بست و زنجیری بر گردنش انداخت. خون از رخسار سیاوش روان بود. سپاه افراسیاب اسبها را می تاختند و سیاوش پیاده دنبال آنها کشیده می شد. رفتند تا به سیاوشگرد رسیدند.

افراسیاب دستور داد که با خنجر سر از تن سیاوش جدا کنید. او سفارش کرد که خون او را در زمینی که گیاهی در آن نمی روید؛ بکشید! گویا می دانست که از خون پاک و جوشان سیاوش گیاهی خواهد رویید که برای او زهر و مایه رنج فراوانست.

تردید افراسیاب برای کشتن سیاوش

پس از آنکه افراسیاب دستور کشتن سیاوش را داد بسیاری از بزرگان سپاه او بر او خرده گرفتند. از شمار آنها یکی پیلسَم برادر پیران ویسه بود. کسی که پیشتر در میدانهای جنگ با گرگین و گستهم و توس و گیو نبرد کرده بود و هماورد او فقط رستم دستان بود. یک بار رستم در میدان نبرد پیلسم را با نیزه از کوهه زین برداشته و به خواری در برابر سپاه توران افکنده بود.

باری، پیلسم به افراسیاب گفت: درست نیست کسی را که زیر فرمانروایی توست بکشی! میتوانی او را زندانی کنی و از او چیزها بیاموزی. بنابراین تندی و شتاب نکن که شتاب و تندی پشیمانی به بار می آورد. تو او را بی گناه می کشی و باید بدانی بزودی رستم و کاوس و بزرگانی چون گودرز و گرگین و فرهاد و طوس و فریبرز به خونخواهی او خواهند آمد. در آنصورت نه من و نه هیچیک از گردان توران یارای کارزار با آنها نیستیم.

پیلسم تلاش می کرد که افراسیاب را از این کار بازدارد. برای همین هنگامیکه که دید افراسیاب سخن او را نمی پذیرد گفت: پس اندکی درنگ کن تا فردا پیران برسد با او هم رایزنی کن. شاید نیازی نباشد این کینه را گسترش بدهی.

کرسیوز که بخاطر روز بازی که برابر گردان ایران تاب نیاورده بود، دلی پر از کینه سیاوش داشت، به افراسیاب گفت: به گفته جوانان خودت را به دردسر نینداز. اگر از کین سیاوش بترسی همین ترس برای نابودی ات بس است. همین که به سیاوش امان دهی از روم و چین لشکریانی گردمی آورد که پشیمان می شوی! او گفت: اگر به سیاوش امان دهی من نزد تو نمی مانم و به بیغوله ای می روم.

سپس دمور و گروی نزد افراسیاب رفتند و به او گفتند: در ریختن خون سیاوش درنگ نکن! به کرسیوز گوش کن و دشمن را از میان بردار! اگر تو سپاهیان سیاوش را نکشته بودی، شاید می توانستی از خون او بگذری اما اکنون کار از کار گذشته است.

افراسیاب در پاسخ به همه آنها گفت: من به چشم خودم گناه و لغزشی از او ندیده ام. اما از آنجا که پیشگویان گفته اند؛ می دانم سرانجام از او به سختی خواهم افتاد. او گفت: اگر او را بکشم که درد و رنجم افزون و توران درگیر جنگ هولناک می شود و اگر او رها کنم بدتر از کشتنش است.

زنار خونین فریگیس

نگاره اثر هنرمند ارجمند آقای امیرحسین بیانی

در این میان فریگیس داستان دستگیری سیاوش را شنید. شیون کنان کمربند (زناری) سرخ بر کمر بست و نزد افراسیاب آمد. زنار سرخ یا کمربند قرمز بستن رسمی بوده که هنگامیکه در سوگ از دست دادن کسی و برای نشان دادن بزرگی آن اندوه و اینکه این ماتم همیشه تازه خواهد بود کمربندی خونرگ به کمر می بستند.

فریگیس نزد افراسیاب که رسید از بس رخسار خود را خراشیده بود چهره اش خون آلود بود. او نزد پدر مشتی خاک بر سرخود ریخت و گفت: چرا فریب بدخواهان را خوردی و می خواهی مرا خاکسار (مانند خاک پست) کنی؟ ایزد خورشید و ماه نمی پسندند که سر تاجوری را بی گناه از تن جدا کنی! سیاوش به امید تو ایران را رها کرد و به تو پناه آورد. او بخاطر تو پدرش را رنجاند و از تخت و تاج گذشت! اکنون از جان او چه می خواهی؟

او گفت: کرسیوز تو را فریب داده است. پس به گفته این بد نهاد خود را درجهان بدنام نکن! تو با این کارت درختی می کاری که هر برگش خون است. اگر سیاوش کشته شود حتی آب هم سیاه می پوشد و روز هم تو را نفرین می کند! فریگیس این سخنان را گفت و نگاهش به چهره سیاوش افتاد و فغان کشید.

افراسیاب به او گفت: به خانه برگرد و بیشتر اینجا نمان! تو چه میدانی که من چرا اینجایم و چرا چنین می کنم؟ سپس دستور داد او را در خانه اش زندانی کردند.

کشته شدن سیاوش

پس از همه گفت و شنودها، کرسیوز گروی را نگاه کرد و با همین نگاه فرمان کشتن سیاوش را به او داد. گروی نزدیک سیاوش آمد و جوانمردی و شرم را کنار گذاشت. دست برد و موهای شاهانه سیاوش را چنگ زد و او را کشید. سیاوش با فریاد زد: پروردگارا از تبار من کسی را بیاور که کین مرا از این دشمنان بگیرد. پیلسم دنیال او می رفت. در دلش غم و در چشمانش اشک نشسته بود. سیاوش پیلسم را درود فرستاد و برایش از یزدان نیکی خواست و گفت درود مرا به پیران برسان و بگو من چنین انتظاری نداشتم. همه پندهای او مانند باد و من مانند شاخ بید بودم. او گفته بود که اگر روزگار دگرگونه شود من یار تو هستم. اکنون اینجا نزد کرسیوز من یارو یاوری نمی بینم.

سیاوش را از میان لشکر کشیدند و از شهر به دشت بردند. گروی زره خنجر را از کرسیوز گرفت و همین که به جایگاهی که قرار بود آنجا سیاوش کشته شود رسیدند؛ تشتی گذاشت، خنجر کشید و سر سیاوش را از تن جدا کرد. ناگهان بادی تیره و سیاه وزید و روی خورشید و ماه را پوشاند طوری که کسی، دیگری را نمی توانست ببیند. همه بر گروی نفرین کردند. در داستانهای کهن هنجاریست که هرگاه رخدادی شگرف روی می دهد، بادهای سهمگین می وزد و همه جا را از گرد و خاک، تیره و تار می کند.

همچنین در نمادشناسی اسطوره ای هرگاه خون بزرگی بی گناه بر خاک بریزد از آن گیاهی می روید تا نشان و گواه خون باشد و یاد آن را جاودانه بدارد. در برخی نسخه های شاهنامه گفته شده که از خون سیاوش پرسیاوشان رویید. اما در شاهنامه دکتر خالقی این ابیات نیامده است. دکتر کزازی می نویسد: از آنجا که ابیات مربوط به روییدن پرسیاوش به استواری و همسنگ ابیات دیگر شاهنامه نیست می توان گمان کرد این ابیات به شاهنامه افزوده شده باشد.

سوگ سیاوش

نگاره فریگیس؛ اثرهنرمند ارجمند خانم هنگامه صدری

همین که سیاوش کشته شد، از خانه سیاوش خروش و ناله برخاست. همه از کرسیوز خشمگین بودند. همه موهای خود را باز کردند. فریگیس موهای مشکی و بلند خود را برید و کمربندی با موی خود به کمر بست ( بریدن موی سر رسمی در آیین سوگواری بوده است) و با ناخن رخسارخود را خراشید. او با صدای بلند افراسیاب را نفرین کرد.

افراسیاب که صدای خروش و ناله فریگیس را شنید به کرسیوز دستور داد که به روزبانان بگو شب هنگام فریگیس را از مشکوی (کاخ) درآورند و آنقدر او را بزنند تا فرزندی که از سیاوش در شکم دارد، را بیفگاند(افگاندن: سقط کردن).

پهلوانان توران این دستور و این کارهای افراسیاب را نپسندیدند. همه او را نفرین می کردند. پیلسم نزد برادرش لهاک و عمویش فرشیدورد آمد و به آنها گفت: دوزخ بهتر از جایی ست که افراسیاب شاه آن است. او گفت: باید پر شتاب نزد پیران برویم و از او بخواهیم که به اسیر در بند (فریگیس) یاری دهد.

آنها با سه اسب بسوی پیران رفتند. همین که به او رسیدند و داستان کشته شدن سیاوش را به دست گروی برایش بازگو کردند؛ پیران بیهوش شد و برزمین افتاد. پس از اینکه پیران بهتر شد و بلند شد، پیلسم به او گفت: اکنون بی درنگ باید به کمک فریگیس برویم وگرنه او را هم خواهند کشت. آنها پرشتاب به سیاوشگرد رسیدند. پیران دید روزبانان فریگیس را مانند بیهوش ها می کشند و می برند.

پیران بی درنگ خود را به افراسیاب رساند. نخست بر او درود و آفرین خواند و سپس او را نکوهش کرد که این چه بیخردی بود که کردی؟ چطور دیو بر تو چیره و شرم از تو دور شد؟ اکنون همین که خبر به ایران برسد سپاهی به این سرزمین یورش می آورد. همه چیز در آرام و آسایش بود. کدام اهریمن تو را از راه آشتی برگرداند؟ تو از این کارت پشیمان می شوی.

پیران گفت: اکنون که این خطای بزرگ را کردی از فریگیس دست بدار. او نه تخت می خواهد و نه پادشاهی. او را که باردارست رها کن که اگر کشته شود، بین همه بزرگان به بدی و ستم زبانزد می شوی. اگر نگران این هستی که فرزند آنها برایت دردسر شود بگذار آن فرزند به دنیا بیاید. دخترت بماند. من فرزند را نزد تو می آورم. افراسیاب پیشنهاد پیران را پذیرفت و از خون فریگیس گذشت.

پیران شاد شد. برگشت و فریگیس را با خود به ختن برد و او را به گلشهر (همسرش) سپرد و گفت برای او مانند پرستار باش!

آیین سوگ سیاوش در ایران

سوگ سیاوش چنان دردانگیز و مویه خیزست که هزاران سال در ایران ماندگار بوده است. گفته می شود تا سده های نخستین هجری این آیین برگزار می شده است. ایرانیان هر سال در آیینی ویژه در دریغ این شاهزاده آزاده که نماد پاکی و راستی و بی گناهیست می موییده اند و با مویه های خویش، کین و خون او را تازه می داشته اند.

منابع:

  • شاهنامه، دگتر جلال خالقی مطلق
  • نامه باستان/ج ۳، دکتر میرجلال الدین کزازی

فرزانه کاوه، کارشناس زبان و ادبیات فارسی، فارغ التحصیل سال 1370 هستم. افتخار شاگردی استادان بنام این رشته از شمار نوشین روانان سادات ناصری، محمود عبادیان، دانش پژوه و نیز جناب دکتر سعید حمیدیان و دکتر جلال الدین کزازی را دارم. در پی مطالعات پرشمار در زمینه ادبیات حماسی و اسطوره در روزهای پایانی سال 1398 تصمیم به راه اندازی وبسایت سپندارمذ گرفتم. در این وبسایت به بیان و تحلیل داستانهای حماسی و اسطوره ای از ایران و دیگر فرهنگها، شناخت اسطوره و نمادهای اساطیری، تاریخ و اسطوره می پردازم.

سیاوش و سیاوشگرد (۲)

فرزانه کاوه

زروان

فرزانه کاوه

کوه قاف

فرزانه کاوه

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.