خلاصه داستانهای شاهنامه (۲)

خلاصه داستانهای شاهنامه (۲) ادامه بخش نخست این مجموعه است. در این بخش، داستانهای شاهنامه از ازدواج پسران فریدون تا مرگ نوذر را می آورم. دو نکته قابل توجه در این بخش یکی اینست دوران پهلوانی دراین بخش از داستانهای شاهنامه آغاز می شود؛ و دیگر اینکه نخستین داستان عاشقانه شاهنامه را در اینجا داریم.

در بخش پیشین دیدیم فریدون به همراه کاوه بر ضحاک چیره شد و به جای او نشست. نیز خیلی کوتاه و گذرا از تقسیم کشور بین پسران فریدون و جنگ مسان آنها گفتیم. اینجا داستان پسران فریدون را کمی کامل تر می خوانید.

داستان نامگذاری و ازدواج پسران فریدون در شاهنامه

در شاهنامه می خوانیم هنگامیکه فریدون کاخ ضحاک را می گیرد و برجای او تکیه می زند دو خواهر جمشید به نامهای ارنواز و شهنواز را که پیش از این همسران ضحاک بودند به ازدواج خود درمی آورد. فریدون از خواهران جمشید صاحب سه پسر می شود. سلم و تور که پسران شهنوازند و ایرج که پسر ارنوازست. شاهنامه می گوید این سه پسر در آغاز نامگذاری نمی شوند. پسران فریدون بزرگ و جوانانی بالنده و شایسته می شوند. فریدون یا از سر دادگری یا بخاطر پیش آگاهی که از خوی حسود سلم و تور دارد؛ تصمیم می گیرد سه دختر کاملا یکنواخت را به ازدواج پسرهایش درآورد.

او به جَندَل (یکی از نامداران) دستور می دهد که سه خواهر از یک پدر و مادر برای همسری پسران پیدا کند. جندل دختران شاه یمن را معرفی میکند. فریدون جندل را به خواستگاری به یمن می فرستد.

خواستگاری پسران فریدون از دختران شاه یمن

جندل به یمن می رود و از طرف فریدون برای سه شاهزاده ایرانی از دختران شاه یمن خواستگاری می کند. شاه یمن می گوید باید پسرها را ببیند. جندل پاسخ شاه یمن را برای فریدون می آورد. فریدون به پسرهایش دستور می دهد که آماده رفتن به یمن شوند.

فریدون به پسران خود می گوید شاه یمن نخست شما را می آزماید. او نخست دختر کوچکتر، سپس میانی و بعد از آن دختر بزرگتر را نزد شما می آورد و از شما می خواهد بگویید کدامیک بزرگتر، کدام میانی و کدام کوچکتر است. پس بدانید او که نخست می آید کوچکتر است و او که آخر می آید بزرگتر و میانی هم بین این دو می آید. پسران فریدون به یمن می روند. شاه یمن آنها را می آزماید. پسران فریدون با توجه به آنچه پدر گفته بود پاسخ درست می دهند. شاه یمن با ازدواج آنها موافقت می کند.

آزمون فریدون و نامگذاری پسران

هنگامیکه سه شاهزاده ایرانی همسران خود را به سوی ایران می آورند فریدون به شکل اژدهایی بر آنها ظاهر می شود [به یاد داشته باشیم هنگامیکه فریدون به سوی کاخ ضحاک می آمد در اردوگاه یک پری بر او پدیدار شد و افسونهایی به او یاد داد. از این رو او می تواند خود را به شکل اژدهایی درآورد].

پسر نخست با دیدن اژدها می گوید شرط خرد نیست که با چنین اژدهایی در جنگ شوم. پس به او پشت و سرانجام فرار می کند. پسر میانی کمان را زه می کند و آماده رزم می شود. پسر کوچک تر به اژدها می گوید ما پسران فریدون هستیم و این یورش برای تو نافرجام خواهد بود؛ یا از یورش دست بکش یا تو را خوار می کنم.

این آزمون مبنای نامگذاری سه پسر فریدون می شود. فریدون پسر بزرگ را که خود را از چنگ اژدها رها می کند، سلم می نامد. پسر میانی را که دلیری به خرج می دهد، تور می نامد. پسر کوچک را که خرد و دلیری را با هم به کار می گیرد ایرج می نامد. او برای همسران این سه، که از قضا آنها هم نام نداشتند سه نام می گزیند. همسر سلم را آرزو، همسر تور را آزاده و همسر ایرج را سَهی می نامد.

تقسیم پادشاهی میان پسران فریدون

ینابر شاهنامه فریدون آخرین پادشاهی است که لقب کیهان خدیو دارد و پادشاه هفت کشور است. او تصمیم می گیرد قلمروش را میان سه پسرش سلم و تور و ایرج تقسیم می کند. او پسران را در راه برگشت از یمن آزموده پس بر اساس شایستگی شان فرمانروایی سه سرزمین ایران و یمن، ترک و چین و روم و خاور را به ترتیب به ایرج، تور و سلم می سپارد.

دلیل جنگ ایران و توران

شاهنامه می گوید تقسیم فرمانروایی بین سه پسر فریدون آغازگر جنگ ایران و توران است. چرا که سلم و تور از اینکه فریدون ایران را به ایرج واگذار کرده ناخرسندند. پس از مدتی از این واگذاری سلم نخست نامه ای به تور می نویسد و از نحوه تقسیم پادشاهی گلایه می کند. سپس نزد او می رود و او را می شوراند. تور هم که بی مهابا آماده جنگ و نبرد و به گفته شاهنامه تهی مغزست، تحت تأثیر قرار می گیرد. هر دو نامه ای به فریدون می نویسند و آن را به موبدی می سپارند تا به فریدون برساند. در نامه به او گوشزد می کنند که سالیان زندگی تو رو به پایان است و این بیدادگری در باره ماست که ایران و یمن را به ایرج سپردی و بقیه را به ما. فریدون این شکایت را با ایرج در میان می گذارد.

ایرج خردورز و عارف مسلک است. او به فریدون می گوید وقتی سرانجام، همه ما باید از این دنیا برویم چرا درختی بکاریم که با خون آبیاری شود و ثمره اش کین باشد. او از فریدون می خواهد به خواسته برادرانش تن دردهد. فریدون نامه ای به سلم و تور می نویسد و به موبد می دهد تا بازگردد. او در این نامه به آنها می گوید که ایرج برادری را بر پادشاهی ترجیح داده و نزد شما می آید و من امید دارم او را دوباره تندرست و سالم ببینم.

کشته شدن ایرج به دست تور

در شاهنامه می خوانیم ایرج همراه شماری از سپاهیان نزد سلم و تور می رود. اما همین که دو سپاه سلم و تور ایرج را می بیند؛ هیاهویی به پا می کنند. چرا که او را برازنده شاهی می بینند. سلم از هیاهوی سپاهیان باخبر می شود و به تور می گوید اینطور که می بینم پس از این، دو سپاه من و تو هم جز ایرج را به شاهی نخواهند پذیرفت. اگر امروز چاره کار او را نکنیم همین تخت شاهی را هم از دست می دهیم.

روز بعد آنها در خیمه ای با ایرج گفت و گو می کنند. ایرج به آنها می گوید که من تاج و کلاه شاهی را واگذار می کنم اما تور خشمگین می شود وکرسی (صندلی) زرینی را برمی دارد و بر سر ایرج می کوبد. او شمشیر می کشد تا ایرج را بکشد. ایرج از او زینهار می خواهد. به او می گوید تو پادشاهی و قدرت خواستی و من آن را به تو واگذار کردم چرا می خواهی خون مرا بریزی؟ این کار را نکن که از این خون ریختن جان سالم به در نمی بری! اما تور گوشش بدهکار نیست و ایرج را به ضرب شمشیر می کشد.

تصویر از سایت مهرمیهن (از آثار آقای مهدی کمالی)

سلم و تور سر ایرج را برای فریدون می فرستند و خود به روم و چین برمی گردند. از آنسو فریدون با گروهی به پیشباز ایرج می رود. وقتی با سر بریده ایرج روبرو می شود آنقدر می گرید که نابینا می شود. هنگامیکه فریدون برای خاکسپاری ایرج می رود رو به آسمان کرده از پرورگار می خواهد به او فرصت و عمری دهد تا پسر ایرج راببیند. فریدون از خدا می خواهد ببیند که روزی پسر ایرج کین پدر را از عموهایش می گیرد.

خلاصه داستان منوچهر در شاهنامه

آنطور که در شاهنامه آمده است پس از کشته شدن ایرج به دست تور، فریدون در شبستان ایرج جویا می شود تا مگر کنیزی از کنیزان ایرج را باردار بیابد. در این میان به او خبر می دهند که یکی از کنیزان ایرج به نام ماه آفرید که ایرج بسیار به او مهر می ورزیده؛ باردارست. ماه آفرید پس از چند ماه فرزند ایرج را به دنیا می آورد. این فرزند یک دختر است. این دختر بزرگ می شود با فردی به نام پشنگ (نه آن پشنگ تورانی) ازدواج می کند و پسری می آورد که فریدون او را منوچهر می خواند.

پس از کشته شدن ایرج فریدون همچنان خود بر ایران فرمان می راند. اما با پیر و ناتوان شدن فریدون آنچنان که باید یارای اداره کشور را ندارد. بنابراین نیروی جوان، هوشیار و توانایی لازمست تا هم کشور را اداره کند هم به امور جنگ و رزم آشنا باشد. اکنون منوچهر پسر جوانی شایسته و کاردان شده است. او که بخاطر پیری فریدون در امور مملکت کنار و همراه او بود اکنون آمیزه ای از تجربه های یک پادشاه سالخورده و توان و نیروی یک پادشاه جوان است. بنابراین فریدون تاج و تخت و گنج و دارایی، حتی گرز خود را به او می سپارد و او را جانشین خود می کند.

دوران پادشاهی منوچهر از این جهت قابل توجه است که این دوران با به دنیا آمدن زال، بالیدن و بزرگ شدن و نیز پهلوانیهای او آمیخته است.

پادشاهی منوچهر

خبر به سلم و تور می رسد که نوه ایرج به نام منوچهر جانشین فریدون شاه شد. آنها با شنیدن شایستگی های منوچهر نگران می شوند. برای پیشگیری از کین خواهی منوچهر پیکی را همراه با هدایای بسیاری نزد فریدون می فرستند. پیک، پیام سلم و تور را به فریدون می رساند و می گوید سلم و تور گفته اند ما بد کردیم و از کرده خود پشیمانیم. اما این بدی در تقدیر ما بود. ما فریب اهریمن را خوردیم و اکنون می خواهیم ما را ببخشی و از گناه ما درگذری. آنها همچنین گفته اند از آنجا که فکر نمی کردیم ما را ببخشی پیکی نزد تو فرستادیم.

سلم و تور از فریدون می خواهند منوچهر را نزد آنها بفرستد تا بتوانند با بزرگداشت او اشتباه گذشته را جبران و پشیمانی خود را ثابت کنند. فریدون در پاسخ به پیک می گوید: خورشید را نمیتون پنهان کرد. سرشت این دو برای من از خورشید روشن ترست. فریدون به آنها پیام می دهد که: منوچهر را نمی بینید مگر با سپاه! فریدون همچنین می گوید: ایرج گرانقدرتر از آن بود که به این خونبهایی که فرستادید از کین و خونخواهی اش بگذرم! پیک برمی گردد.

سلم و تور، در خیمه ای منتظر بازگشت پیک هستند. پیک می رسد و آنچه از بزرگی و شکوه کاخ و فریدون و منوچهر دیده بود را برای آنها می گوید. او شمار و نام پهلوانان پیرامون شاه و منوچهر را برمی شمرد و می گوید آنها پیام آشتی را رد کردند و فقط در پی جنگ و کین خواهی اند. به این ترتیب نخستین جنگ ایران و توران به کین خواهی ایرج پی ریزی می شود.

در همین جنگ است که نخستین بار پهلوانان بزرگ شاهنامه، از سام تا قارن و کرشاسپ وارد داستان می شوند. نیز در پایان این جنگ است که سلم و تور به دست منوچهر کشته می شوند. فریدون نیز در می گذرد و منوچهر به پادشاهی می رسد.

نخستین جنگ ایران و توران در شاهنامه

نخستین جنگ ایران و توران به کین خواهی ایرج رخ می دهد. هنگامیکه منوچهر بزرگ می شود و آوازه اش به گوش سلم و تور می رسد آنها پیکی همراه با هدایای بسیار می فرستند تا از فریدون بخواهند از خون ایرج بگذرد و آنها را ببخشد. اما فریدون نمی پذیرد و می گوید بین ما و آنها فقط جنگ هست! بنابراین سلم و تور سپاهی گرد می آورند و پیشدستی می کنند به سوی ایران یورش می آورند. خبر به فریدون می رسد. فریدون به منوچهر و سپاه دستور حمله به دو سپاه مهاجم را می دهد. سپاه به فرماندهی منوچهر آماده می شود.

کشته شدن تور به دست منوچهر

کین خواهی ایرج نخستین جنگ میان ایران و توران را رقم می زند. در این جنگ که پهلوانان بزرگ شاهنامه از سام تا قارن و کرشاسپ و قباد برای نخستین بار وارد میدان می شوند؛ سرو شاه یمن منوچهر را همراهی و پشتیبانی می کند. منوچهر با سپاه به سوی توران حرکت می کنند. سپاهیان به هم می رسند. شب هنگام منوچهر اردو می زند. بامداد جنگ در می گیرد و تا شب هنگام ادامه دارد. روز نخست برد با سپاه منوچهر است. شب آتش جنگ خاموش می شود.

سلم و تور نگران شبیخون هستند. اما سپاه منوچهر شبیخون نمی زنند. روز بعد باز نبرد ادامه دارد. همچنان سپاه منوچهر غالب است. این بار سلم و تور تصمیم می گیرند شبیخون بزنند. اما منوچهر از قصد آنها باخبر می شود و کمین می کند. همین که سپاه تور نزدیک می شود منوچهر نیزه ای به سوی تور می اندازد، او را زخمی می کند و از زین برمی دارد و در جا سرش را می برد. منوچهر سر تور را نزد فریدون می فرستد. فریدون با دیدن سر تور بر منوچهر آفرین می خواند.

کشته شدن سلم به دست منوچهر

سلم که خبر کشته شدن تور را می شنود، تصمیم می گیرد عقب نشینی کند. قارن باخبر می شود، نزد منوچهر می رود و به او می گوید سلم در آلانی دژ پناه می گیرد. اجازه بده من به نبرد او بروم. او انگشتر تور و درفش منوچهر را می گیرد و شب هنگام با گروهی از سپاهیان به دژ نزدیک می شوند. قارن سپاه را به شیروی می سپارد و می گوید وقتیکه من از داخل دژ، درفش را برافراشتم و صدای خروش و فریادم را شنیدی با سپاهیان به دژ وارد شو.

قارن به آلانی دژ می رسد. نگهبان دژ را می بیند و انگشتر تور را به او نشان می دهد و می گوید تور گفته که سخت مراقب دژ باش. اکنون من باید داخل شوم و سلم را ببینم. تو هم هرگاه درفش منوچهر را دیدی در دژ را باز بگذار. دژدار که از همه جا بی خبرست می پذیرد. به این ترتیب قارن دژ را به دست می آورد و از سپاهیان سلم بسیار می کشد. شاهنامه اینجا از سلم چیزی نمی گوید. ظاهرا او در دژ زندانی می شود تا منوچهر شاه چه دستور دهد؟

قارن نزد منوچهر می آید و گزارش می دهد. منوچهر هم می گوید تو و سپاه که جدا شدید و رفتید نبیره ای از ضحاک به نام کاکوی به سپاه یورش آورد و صد هزار از سپاهیان را کشت. قارن اجازه می خواهد که به نبرد با کاکوی برود. اما منوچهر می گوید تو خسته ای و باید استراحت کنی. بنابراین منوچهر خود با گروهی از سپاه به نبرد با کاکوی می روند. پس از یک نبرد سخت تن به تن سرانجام منوچهر کاکوی را می کشد.

منوچهر پس از کشتن کاکوی به آالانی دژ می رود. با سلم روبرو می شود. به او می گوید تو کسی هستی که برادر را بخاطر تاج کشتی! اکنون من آن تاج و تخت را برایت آورده ام. پس سر سلم را می برد و پیکرش را به دو نیم می کند. باقیمانده سپاه سلم که پراکنده شده بودند نزد منوچهر می آیند و داد می خواهند و می گویند ما حاضریم از این پس در سپاه تو باشیم و برای تو کارزاز کنیم. منوچهر می گوید زمان بیداد گذشته و همه را می بخشد.

منوچهر و سپاه نزد فریدون بر می گردند. فریدون از منوچهر و نیز از خداوند سپاسگزار می شود که توانسته انتقام ایرج را از برادرانش بگیرد. شیروی تمام غنیمت های جنگ را بی کم و کاست نزد شاه فریدون می آورد. فریدون همه آن را به سپاهیان می بخشد. پس از چندی فریدون در می گذرد و پادشاهی به منوچهر می رسد.

آغاز دوران پهلوانی در شاهنامه

منوچهر پس از نیای خود فریدون بر تخت پادشاهی می نشیند و ۱۲۰ سال با داد و دهش فرمانروایی می کند. او خود را زرینه کفش و برافرازنده درفش کاویانی و خداوند شمشیر می خواند. منوچهر در جمعی از مردمان رویکردهای خود را برمی شمرد. حاضران از شمار پهلوانان او را آفرین می کنند. سپس سام برمی خیزد و با او پیمان می بندد. سام می گوید ازین پس جای تو تخت و جای من میدان رزم است. از اینجا وظایف شاه و پهلوان از هم جدا می شود و پهلوان در تأیید و زیر پرچم شاه از کیان کشور دفاع می کند.

با ورود سام دوران پهلوانی آغاز می شود. دورانی که جذاب ترین داستانهای شاهنامه را می آفریند. در این دوران داستان بر محور شخصیت و کردار پهلوانان صورت بندی می شود و در سلسله جنگهای ایران و توران نخستین الگوهای جنگی مانند شبیخون، کمین، حیله و طرح سری جنگی به وجود می آید.

نخستین داستان پهلوانی که در آن پهلوان از شاه جدا شده و کارهای رزم و میدان به او سپرده می شود؛ لشکرکشی سام به گرگسار و مازندران است. سام به فرمان منوچهر و برای سرکوب قوم وحشی خوی و طاغی آن سرزمین به آنجا لشکرکشی می کند. در مدتی که سام نیست سرپرستی زابل به زال سپرده می شود. پس از این داستانهای پهلوانی با آب و تاب فراوان روایت می شود.

سام کیست؟

سام در شاهنامه جانشین گرشاسب Keresaspa همان پهلوان اوستایی است. در متون پهلوی او را سام و گاهی با لقب خانوادگی اش گرشاسپ سام یاد کرده اند. رخدادهای زندگی سام و گرشاسپ بسیار با هم آمیخته اند. سام گرز معروفی به نام یکزخم دارد. چرا که در میدان نبرد کافی بود فقط یکبار با آن به یکی از سپاهیان دشمن ضربه ای بزند تا او در دم جان بسپارد. سام باوقار، خردمند، زودفهم وهوشیار است.

نخستین پهلوان شاهنامه سام است. او کسی است که برترین خاندان پهلوانی را بنیاد می کند. منوچهر برای نخستین بار در تاریخ پیشدادیان فرمانروایی بخشی ازایران (زابلستان) را به کسی غیر از خاندان پادشاهی و به خاندانی از پهلوانان، یعنی خاندان سام می بخشد. فریدون هم پهلوانی را به او سپرده است. نخستین داستان پهلوانی سام لشکر کشی او به گرگسار و مازندران است. در این لشکرکشی سام به فرمان منوچهر شاه به نبرد با قوم وحشی و طاغی آن سرزمین می رود و آنها را سرکوب می کند.

سام از نگاری که در شبستان خود دارد صاحب پسری می شود که با نوزادان معمولی فرق دارد. این نوزاد موهایی سپید دارد. او را زال می خوانند. زال هم به نوبه خود بخشی از داستانهای پهلوانی شاهنامه را رقم می زند. او قرارست پدر بزرگترین پهلوان یعنی رستم باشد.

تولد زال

سام از نگاری که در شبستان خود صاحب فرزند پسری می شود که به گفته فردوسی رویش مانند خورشید و مویش سپید است. تا یک هفته از اینکه این نوزاد موهای سپیدی دارد؛ به سام چیزی نمی گویند. سرانجام دایه ای دل به دریا می زند و داستان را به سام می گوید. سام می رود و زال را می بیند. با دیدن زال به درگاه خداوند شکوه می کند که مگر من گناهکار بودم که این چنین بچه اهریمنی نصیب من کرده ای؟ او نگران است که اگر پهلوانان و گردنکشان این فرزند را ببینند او چه جوابی بدهد؟ برای همین دستور میدهد فرزند را از خانه دور کنند.

خلاصه داستان زال و سیمرغ

هنگامیکه سام زال را با آن موهای سپید می بیند؛ اندوهگین می شود. او نگرانست دیگران این نوزاد را پادافره کارهای او بدانند. بنابراین دستور می دهد فرزند را در کوه رها کنند. چنین می کنند. سیمرغ که برای بچه هایش در پی غذا بود، او را پیدا می کند و به آشیانه خود می برد تا خوراک بچه هایش شود. هنگامیکه سیمرغ به آشیانه می رسد و این نوزاد (زال ) و شکارهای دیگر را جلوی بچه هایش می گذارد شگفت زده نگاه می کند و می بیند بچه های او از شکار دیگری که کرده در دهان کودک می گذارند. به این ترتیب سیمرغ دایه زال می شود و او را پرورش می دهد.

بازگرداندن زال

پس از گذشت سالها روزی کاروانی که از کنار کوه می گذشت، جوانی رادمرد و نیک می بیند. این جوان زال است. بزودی آوازه زال در جهان می پیچد و به گوش سام می رسد. یک شب سام خواب می بیند که سواری از هند می آید و به او از فرزند برومندش مژده ای می دهد. او موبدان را فرامی خواند و تعبیر خوابش را می پرسد. موبدان می گویند تو پیمان خدا را شکسته ای چرا که بچۀ بی گناهت را رها کرده ای! پس باید بروی او را پیدا کنی و از او بخشش بخواهی.

سام، باز شب دیگر خواب می بیند که جوانی خوبرو بسوی او می آید در حالیکه موبد و مرد خردمندی در دو طرف اویند. آن دو مرد نزدیک سام می رسند و او را از رفتاری که با فرزندش داشته سرزنش می کنند. از خواب با فریاد برمی خیزد. با گروهی از دانایان و سپاهیان به پای کوه البرز جایی که زال را رها کرده بودند می رود. اما کوه آنقدر سترگ است که سام نمی تواند از آن بالا برود. پس از خدا کمک می خواهد می گوید اگر این فرزند از اهریمن نیست و از پشت پاک من است مرا یاری کن که به او برسم.

برگرفته از سایت مهر میهن، اثر آقای مهدی کمالی

در همین هنگام سیمرغ می بیند که سام در پی فرزندش آمده است. نزد زال می رود و می گوید پدرت به دنبال تو آمده برخیز تا تو را نزد او ببرم. زال می گوید این آشیان تو پناهگاه من و دو پر از تو فر کلاه من است! من نمیروم! اما سیمرغ او را راضی می کند و پری از خود به او میدهد که هرگاه نیاز به یاری سیمرغ داشت آن را آتش بزند. سرانجام زال نزد پدر می رود. سام قبایی پهلوانی بر زال می پوشاند و با شکوه تمام او را به دیار خود بازمی گرداند.

دیدار زال با منوچهرشاه

خبر برگرداندن زال از کوه به گوش منوچهر شاه می رسد. او بسیار شاد می شود. او نامداری را نزد سام می فرستد تا هم به او شادباش بگوید و هم از او بخواهد با زال به دیدار او بروند. سام می پذیرد و بی درنگ همراه زال نزد منوچهر می رود.

منوچهر پس از آنکه در ستایش زال سخن می گوید از ستاره شناسان و موبدان می خواهد تا طالع زال را ببینند. ستاره شناسان به منوچهر شاه می گویند که زال پهلوانی نامدار و هوشیار خواهد بود. شاه پیشکش های فراوان به زال می دهد. سام و زال به زاولستان برمی گردند.

پس از مدتی از شاه فرمان می رسد که سام باید به گرگساران ومازندران لشکر بکشد. پس سام بزرگان را فرامی خواند اختیار و فرمانروایی زاولستان را به زال و زال را به بزرگان و بخردان می سپارد و به جنگ با گرگساران و مازندران می رود.

مرگ سام

داستان مرگ سام در میان داستانهای شاهنامه خیلی گذرا یاد شده است. پس از درگذشت منوچهر و به پادشاهی رسیدن نوذر، سپاه توران به فرمان پشنگ به ایران حمله می کند. در این جنگ افراسیاب پسر پشنگ سپهسالارست. هنگامیکه سپاه توران نزدیک ایران می رسند و به سوی زاولستان حرکت می کنند باخبر می شوند که سام درگذشته است. فردوسی مرگ سام را به همین سادگی روایت می کند که:

خبر شد که سام نریمان بمرد 
 همی دخمه سازد وُرا زال گُرد

نخستین داستان عاشقانه شاهنامه

پس از سام جهان پهلوان ایران پسر او، یعنی زال است. اما پیش از آنکه زال وارد دنیای پهلوانی و میدانهای رزم شود او نخستین داستان عاشقانه شاهنامه را رقم می زند. او نمونه عاشقی بی پرواست. این را از رفتار گستاخانه او در بالا رفتن از کاخ روداوه و گذراندن شبی با او را زیر گوش نگهبانان و در کاخ مهراب می بینیم.

داستان عشق زال و روداوه در شاهنامه

داستان از این قرار بود که زال با گروهی از پهلوانان به سوی هند و کابل رفتند. پادشاه کاول (کابل) مهراب نواده ضحاک بود. مهراب از آمدن پسر سام به آن سرزمین باخبر شد. با پیشکش هایی نزد زال رفت. زال هم از او استقبال کرد. آنها بزمی آراستند. باهم خورند و نوشیدند. هنگامیکه مهراب از پیش زال برمی گردد، یکی از پهلوانان به زال می گوید او دختری دارد. پهلوان چنان از دختر مهراب می گوید که زال ندیده دلباخته او می شود.

فردای شبی که زال و مهراب در بزمی می گساری و شادخواری کرده بودند، مهراب نزد زال می آید و او را به بارگاه خود دعوت می کند. زال نمی پذیرد چرا که مهراب نواده ضحاک است و از نگاه سام، پدر زال و دیگر ایرانیان او بت پرست خوانده می شود. مهراب هم وقتی می بیند که زال به بزرگداشت پدر و بزرگان کشورش دعوت او را رد می کند هر چند در ظاهر او را ستایش می کند اما در دل او را ناپاک دین می خواند.

مهراب به ایوان بارگاه خود می آید. سیندخت و روداوه، همسر و دخترش را می بیند. سیندخت در باره زال از او می پرسد. مهراب از بر و بالا و پهلوانی زال می گوید. روداوه ندیده شیفته زال می شود. روداوه پنچ پیشکار یا پرستنده دارد. او از شیفتگی اش به زال به آنها می گوید. نخست پرستندگان او را منع می کنند و می گویند شاهزادگانی از چین تا روم خواستار تو هستند تو کسی را می خواهی که پدرش او را رها کرد و به مرغی سپرد؟ اما روداوه به آنها می گوید شما تنها کاری که می توانید بکنید اینست که شرایط دیدار من و زال را فراهم کنید.

پیمان بستن زال وروداوه

پرستندگان روداوه کنار رودی که زال آنجا اردوگاه زده بود می روند و تظاهر می کنند که آمده اند گل بچینند. زال آگاه می شود که آنها پرستندگان روداوه هستند. تیر و کمان را برمی دارد و مرغی را در آسمان می زند. به ریدکان یا غلامان خود می گوید بروند و مرغ را بیاورند. غلامان می روند مرغ را بیاورند با پرستندگان روداوه هم سخن می شوند.

باری، آنها باز می گردند و به زال می گویند اینها پیشکاران روداوه هستند. زال پیشکش های گرانبهایی نزد روداوه می فرستد. سپس به دیدن روداوه به کاخ مهراب کابلی می رود. روداوه از دور او را می بیند و خوشامد می گوید. کاخ بلند است و روداوه گیسوان خود را باز می کند و فرو می اندازد تا زال بتواند به آن چنگ زند و از دیوار کاخ بالا برود. زال و روداوه شبی را به شادی با هم می گذرانند و پیمان می بندند که پای این دلدادگی بمانند. چرا که زال نگران مخالفت سام و منوچهر با این پیوند است. روداوه نیز چنین بیمی در دل دارد.

تصویر از سایت مهر میهن، اثر آقای مهدی کمالی

کمک موبدان برای پیوند زال و روداوه

زال داستان دلدادگی اش را با موبدان در میان می گذارد و از آنها راهنمایی می خواهد. نخست موبدان با توجه به اینکه مهراب نوه ضحاک است و منوچهر شاه از او دلی پر کینه دارد اندکی درنگ می کنند. زال به آنها وعده پاداش می دهد. سپس موبدان پیشنهاد میکنند که زال در نامه ای به پدرش داستان را بگوید. آنها گمان می کنند که منوچهر با درخواست سام مخالفت نمی کند. این چنین هم می شود.

زال از همانجا در کاول نامه ای به پدرکه هنوز در گرگساران است، می نویسد. او در نامه رنجی را که در دوران کودکی کشیده یادآورمی شود و می گوید تو در پای کوه البرز گفتی که نمیگذاری هیچ آرزویی بر دل من بماند. پس از منوچهر بخواه با این پیوند موافقت کند. سواری با سه اسب نامه را می برد. تا اگر اسبی از پای درآمد اسب دیگر راه را ادامه دهد. سوار به سام می رسد و نامه را دست او می دهد. سام، نامه را می خواند و اندوهگین می شود. او با خود می اندیشد اگر با رای زال مخالفت کنم پیمان شکسته ام! اگر با او هم رای شوم از کسی که پرورش یافته مرغ است و دختری که دیوزاد است چه حاصلی میتوان انتظار داشت؟

سام موبدان و پیشگویان را فرامی خواند و از آنها راهنمایی می خواهد. ستاره شناسان طالع این پیوند را فرخنده می بینند و می گویند: از این پیوند گُرد و پهلوانی به دنیا می آید که پشتیبان ایران و تخت شاهان است.

سام فرستاده زال را فرامی خواند و به او می گوید به زال بگو هرچند با این خواسته موافق نبودم و لی با تو پیمانی بسته ام. پس همین جا سپاه را می گذارم و به ایران می روم تا شاه را با این پیوند هم رای کنم.

آگاه شدن مهراب و سیندخت از دلدادگی روداوه

زال برای روداوه پیام می فرستد و ماجرای نامه ای که به پدرش نوشته و پاسخ سام را به او می رساند. روداوه به پیام آور که زنی است، سربند و انگشتری می دهد تا به زال پیشکش کند. مادر روداوه، زن را در بارگاه می بیند. از او می پرسد کیست و در کاخ چکار دارد؟ زن می گوید که انگشتری گرانبها برای روداوه آورده، اما سیندخت می فهمد که دروغ می گوید. باری زن را نگه می دارد و روداوه را فرا می خواند. روداوه می آید و داستان دلدادگی و پیمانش با زال را فاش می کند.

سیندخت هر چند زال را برای همسری دخترش می پسندد اما می گوید اگر منوچهر شاه این را بفهمد دمار از روزگار کاول در می آورد. مهراب که سیندخت را پژمرده و اندوهگین می بیند دلیل حال او را می پرسد. سیندخت ماجرای دلدادگی و پیمان روداوه و زال را به او می گوید. مهراب نخست خشمگین می شود و شمشیر می کشد می گوید از روداوه، رودی از خون می سازم. اگر منوچهر شاه از این داستان باخبر شود دودمان ما به باد می رود. سیندخت او را آرام می کند و به او یادآور می شود که فریدون نیز از دختران شاه یمن برای پسرانش همسر برگزید[ اشاره به کینه میان ایران و یمن بخاطر کشته شدن ایرج به دست سلم و تور]. پس آرام باش چرا که سام هم از این داستان باخبرست.

باخبر شدن منوچهر شاه از دلدادگی زال و روداوه

داستان دلدادگی زال و روداوه به منوچهر می رسد. این خبر او را نگران می کند. منوچهر همچنین باخبر می شود که سام به بارگاه می آید. پس نوذر (پسرش) را به پیشباز سام می فرستد تا بیاید و از جنگ گرگساران و مازندران گزارش دهد. سام می رسد و گزارش مفصل جنگ را میدهد. آنها شب را به خاطر پیروزی سام در گرگساران بزمی می گیرند. روز بعد منوچهر شاه از سام می خواهد که به هندوستان برود و هرآنکس را که پیوندی با ضحاک دارد از میان بردارد.

مخالفت زال با لشکرکشی سام به هندوستان

خبر دستور منوچهر شاه به مهراب کابلی و زال می رسد. زال راه می افتد و نزد سام می رود و یادآور می شود که با اینکه پهلوان و پرتوان است و کشوری به او پشتگرم اند، بعنوان پدر چقدر در حق او بدی کرده است. او به پدرش می گوید مرا با اره دو نیم کن ولی به هندوستان و برابر فرزندان ضحاک لشکرکشی نکن. چرا که من دلداه ای در آن دیار دارم.

سام سخن زال را می پذیرد و نامه ای به منوچهر شاه می نویسد. در این نامه پس از یادآوری پهلوانی ها و پیروزی های خود داستان دلدادگی زال به روداوه را می گوید. سام در نامه به منوچهرشاه یادآوری می کند که با زال پیمان بسته که آرزوهای او را برآورده کند و اینک آرزوی او آرزوی نیکویی ست. او دختری را دوست دارد. سام در این نامه از منوچهر می خواهد هرطور خردمندانه تر است تصمیم بگیرد. نامه را به زال می دهد تا آنرا نزد منوچهر شاه ببرد.

چاره اندیشی سیندخت برای پیشگیری از جنگ

از آنطرف مهراب بسیار نگرانست. سیندخت و روداوه را به مرگ تهدید می کند و می گوید اگر شاه ایران بخواهد به کابل لشکر بکشد من یارای ایستادگی در برابر او ندارم. سیندخت می گوید من نزد سام می روم و نمی گذارم این کینه دیرینه موجب جنگ شود. فقط تو باید از خزانه به من اختیاراتی بدهی. مهراب کلید خزانه را به او می دهد. سیندخت هدایای بسیار و ارزشمندی گرد می آورد. از مهراب می خواهد گزندی به روداوه نرساند تا او بازگردد.

به این ترتیب راهی ایران می شود. این نخستین بارست که خواستگاری از طرف خانواده دختر صورت می گیرد. سیندخت به ایران که میرسد بدون اینکه نامش را بگوید می خواهد که به سام خبر دهند که پیکی از کابل آمده و پیامی از مهراب کابلی دارد. سام او را می پذیرد. سیندخت نخست هدایا را تقدیم می کند. همگان از دیدن این همه پیشکش گرانبها خیره می شوند. سام دمی می اندیشد. فرستاده یک زن است. اگر این خواسته و پیشکش ها را از او بپذیرم ممکن است شاه ناخشنود شود و اگر نپذیرم ممکن است زال چون سیمرغ پر بکشد!

سیندخت نخست سام را ستایش می کند و می گوید تو هم پهلوان و هم خردمند هستی. اگر گناهی هست به گردن مهرابست و او خود پشیمانست. اما مردمان کابل بی گناهند و اگر جنگی دربگیرد بی گناهان آسیب می بینند. سام از او می پرسد تو چه نسبتی با مهراب داری و به من بگو زال کجا دختر مهراب را دیده و اینطور گرفتار مهر او شده است؟ سیندخت می گوید تو باید پیمان ببندی که از چیزی که می گویم به من و همراهان من آسیبی نرسد. سام می پذیرد. با او دست می دهد و پیمان می بندد که به او و همراهانش آسیبی نرساند.

سیدخت می گوید که من از خویشان ضحاک، همسر مهراب کابلی و مادر روداوه هستم. او می گوید حتی اگر ما گناهکار و بدنژادیم ولی هر کس را می خواهی از کابل به بند بکش یا بکُش ولی از این جنگ صرف نظر کن. سام او را زنی خردمند می بیند و می گوید هر چند شما از نژاد دیگری هستید اما سزاوار جایگاه مقامی که دارید هستید و من باور دارم برای زال کسی مانند روداوه نیست. سام می گوید که او به منوچهرشاه نامه نوشته و اکنون منتظر پاسخ اوست.

سیندخت که احساس می کند کینه ای در دل سام نیست او را به کاخشان دعوت می کند. پس پیکی به مهراب می فرستد و به او پیام می دهد که خاطرت آسوده باشد و همه چیز را آماده کن که بزودی میهمان خواهیم داشت. روز بعد سام نیز پیشکش های بسیاری تقدیم سیندخت می کند و به او می گوید برگرد تا پاسخ نامه شاه به دست من برسد. سیندخت با دلی شاد به کاول برمی گردد.

پیشگویی ستاره شناسان درباره ازدواج زال و روداوه در شاهنامه

بر اساس شاهنامه، نامه سام به دست منوچهرشاه می رسد. شاه، نامه را می خواند و می گوید هرچند کمی نگران کننده است؛ اما خواسته سام پیر را می پذیرم. او موبدان و ستاره شناسان و دانایان را فرامی خواند تا طالع این پیوند را ببینند و رای خود را بگویند. ستاره شناسان پس از سه روز نزد شاه می آیند و می گویند این پیوند فرخنده است. آنها پیشگویی می کنند که از پیوند زال و روداوه پهلوانی نیک نام به دنیا خواهد آمد. او کسی است که کمربسته شهریاران خواهد بود.

آزمون آمادگی ازدواج زال

منوچهرشاه سپس موبدان را می خواند تا در یک آزمون آمادگی و شایستگی زال برای ازدواج را بیازمایند. آنها پنچ پرسش را مطرح کردند که زال همگی را به درستی پاسخ گفت. روز بعد هم آوردگاهی برپا کردند و در آن جنگاوری زال را سنجیدند. زال از این آزمون هم سربلند بیرون آمد. سپس شاه نامه ای به سام نوشت و در آن با پیوند زال و روداوه موافقت کرد. منوچهر نامه را به زال داد.

زال پیشاپیش پیکی را نزد سام فرستاده و او را از آنچه رخ داده بود آگاه کرده بود. بنابراین سام هم درنامه ای به مهراب کابلی نوشت که منوچهر شاه با این پیوند موافقت کرده و همین که زال از راه برسد آنها به کاول می روند. مهراب از سیندخت سپاسگزاری کرد که با خردمندی توانسته از جنگ پیشگیری کند.

آنها برای استقبال از سام و زال کاخ و شهر را آذین بندی و آماده کردند. سام و زال به کاول رفتند. مهراب و درباریان به گرمی از آنها استقبال کردند. سام خواست روداوه را ببیند. سیندخت گفت باید پیشکش بدهی. او هدایای گران بهای بسیار و غیر قابل شمارشی پیشکش کرد و روداوه را دید. آنها زال و روداوه را بر تختی نشاندند و جشنی برپا کردند. سپس به سیستان آمدند. آنجا نیز سور و بزم و جشن برپا کردند. پس از برگزاری جشن سام، سیستان را به زال سپرد و خود به گرگساران بازگشت.

نکته قابل توجه در باره زال اینست که در شاهنامه روایتی از مرگ این جهان پهلوان اسطوره ای گزارش نشده است. شاید به این دلیل که او نمادی از پهلوانان بزرگست که هرگز نمی میرند.

پادشاهی نوذر در شاهنامه

نوذر پسر منوچهر بود. منوچهر ۱۲۰ سال زندگی کرد و سرانجام بدون هیچ بیماری درگذشت. با درگذشت منوچهر نوبت به پادشاهی نوذر رسید. منوچهر در بستر مرگ به نوذر گفت با همه نیک و بد، روزگار می گذرد و زندگانی به پایان می رسد. همانطور که از فریدون به من رسید از تو هم به دیگری می رسد. پس هشیار باش در این دنیا نیکی کنی و بدانی این تاج و تخت جاودانی نیست و… .

باری منوچهر درگذشت نوذر پس از مدتی سوگواری برای پدر به تخت نشست. اما زمان زیادی نگذشته بود که طمع ثروت و قدرت در او جوشید و از راه مردمی دور شد. همین موجب شد تا مردم، پهلوانان و موبدان از او ناراضی شوند. هنگامیکه نوذر نارضایتی مردم را دید از تخت و تاج ترسید و به سام، نامه ای نوشت. سام به محض اینکه نامه را دریافت کرد از گرگساران راه افتاد و با لشکریان به سوی ایران آمد. بزرگان سپاه ایران به استقبال سام رفتند.

مردم با دیدن سام از بیدادگریهای نوذر شکوه کردند و از او خواستند نوذر را کنار بزند و خود جای او بر تخت بنشیند. اما سام نپذیرفت و گفت این نوذر است که نژاد کیانی دارد و من هرگز برجای او نخواهم نشست. اما او را از بیراهه ای که به آن افتاده بیرون می آورم. بنابراین نزد نوذر رفت او را پند داد و هوشیار کرد. نوذر پندهای او را شنید و هدیه های بسیار به او پیشکش کرد. سام به گرگساران بازگشت.

دومین جنگ ایران و توران در شاهنامه

گفتیم نخستین جنگ میان ایرانیان و تورانیان در زمان منوچهر شاه و بر سر کین خواهی ایرج درگرفت که با پیروزی ایران و کشته شدن سلم و تور به دست منوچهر به پایان رسید. اما دومین جنگ میان این دو کشور همسایه پس از مرگ منوچهر و در دوران پادشاهی نوذر رخ داد.در این دوران پشنگ تورانی از بیدادهای نوذر و نارضایتی مردم از او باخبر شد تصمیم گرفت سپاهی به ایران بفرستد. به این ترتیب دومین جنگ میان ایران و توران درگرفت که در آن، سرانجام نوذر به دست افراسیاب پادشاه توران اسیر شد.

مخالفت اغریرث با جنگ

پشنگ (پسر زادشم) از نوادگان تور، که سالار سپاه تورانیان بود؛ از مرگ منوچهر و نارضایتی مردم از نوذر باخبرشد. پشنگ اوضاع ایران را درهم ریخته دید برای جبران شکست در جنگ با ایرانیان تصمیم گرفت به ایران لشکر بکشد. اوپهلوانان تورانی از شمار اَخواشت، گرسیوز، بارمان، گلباد، هِزیر، ویسه و نیز پسر خود، افراسیاب را فراخواند. پشنگ در جمع این سرداران از سلم و تور و کینه دیرینه میان ایران و توران گفت و فرمان لشکرکشی به ایران را داد. در این میان افراسیاب پراز کینه وخشم گفت: تنها کسی که می تواند هماورد شیران ایران باشد من هستم.

اما اغریرت پسر دیگر پشنگ هنگامیکه همه سپاه آماده تاختن می شدند نزد پدر رفت و خواست مانع جنگ شود. اغریرت به پدر گفت: تو کاردیده ای و میدانی هرچند منوچهر شاه دیگر زنده نیست؛ اما سپاه ایران پهلوانی مانند سام دارد. او مانند کرشاسپ و قارن، دلیر و جنگجوست. او همچنین به پدر یادآوری کرد که فرجام جنگ پیشین میان ایران و توران، به گونه ای شد که نیای او (زادشم) هرگز از آن جنگ یاد نمی کرد. اما پشنگ سخن او را نپذیرفت و به او گفت افراسیاب دلاورست و باید کین نیای خود را بگیرد. تو هم باید با او همراه شوی.

کشته شدن قباد در جنگ ایران و توران

افراسیاب همراه سپاهیان راهی ایران شد. هنگامیکه به جیحون رسیدند نوذر باخبر شد. بنابراین لشکری به فرماندهی قارن گردآورد و خود نیز با لشکر همراه شد. سپاه توران به اِرمان زمین رسیدند. افراسیاب بخشی از لشکر را به شماساس و خَزَروان سپرد تا به سیستان بروند و خود راهش را ادامه داد. در این میان افراسیاب باخبر شد که سام نریمان درگذشته و زال درگیر سوگواریست. این فرصت خوبی برای افراسیاب و تورانیان بود. در این جنگ شمار لشکریان توران چهار برابر سپاه ایران بود.

دو سپاه به هم رسیدند. از سپاه توران بارمان گُرد جلو رفت و گفت از سپاه شما کیست که به نبرد تن به تن با من بیاید. از سپاه ایران کسی داوطلب نشد با او نبرد کند تا اینکه قباد برادر قارن (پسر کاوه) اجازه خواست تا به جنگ با بارمان برود. قارن که برادر کوچکتر بود خواست او را که سن و سالی ازش گذشته است؛ از نبرد با بارمان جوان بازدارد. اما قباد دید کسی داوطلب نیست بنابراین به نبردِ بارمان رفت و به دست او کشته شد.

عقب نشینی نوذر در جنگ با افراسیاب

در شاهنامه می خوانیم پس از کشته شدن قباد، قارن وارد میدان شد. از دو لشکر شمار زیادی به دست قارن و افراسیاب کشته شدند. سرانجام نوذر از قلب سپاه وارد میدان شد و به نبرد تن به تن با افراسیاب رفت. جنگ آنها تا شامگاهان ادامه داشت. در این نبرد نوذر مغلوب شد و عقب نشینی کرد. او پس از عقب نشینی به یاد گفته های پدرش منوچهر افتاد. منوچهر به او گفته بود پس از من سپاهی از ترک و چین به ایران زمین می آیند و آسیب زیادی به تو و سپاه و لشکرت می زنند. بنابراین گستهم و طوس را به پارس فرستاد تا زن و همسران را از شبستان به جای امنی ببرند.

در ادامه جنگ شاپور کشته شد. افراسیاب سپهبد قراخان را به پارس فرستاد. قارن باخبر شد و نزد نوذر رفت تا چاره ای بیندیشند که زنان شبستان شاه به دست سپاه دشمن نیوفتند. نوذر گفت پیشتر طوس و گستهم را فرستاده و زنان شبستان را از فارس برده اند. قارن همراه گشواد و شیروی به نبرد با لشکر توران رفتند. در این نبرد قارن به کین خواهی برادرش قباد، بارمان پسر ویسه را کشت. سپس به سوی پارس رفت.

نوذر که شنید قارن رفته است از میدان جنگ گریخت. اما افراسیاب از فرار نوذر باخبر شد. گروهی از سپاه را دنبال او فرستاد و سرانجام نوذر به دست سپاه افراسیاب اسیر شد.

فرار ویسه از دست قارن

افراسیاب که دید پهلوانی مانند بارمان به دست قارن کشته شده، از سپاهیانش خواست هر طور شده قارن را پیدا کنند. او به ویسه گفت پسرت را قارن کشته و باید بروی او را بیابی و انتقام پسرت را بگیری. ویسه به فرمان افراسیاب به خونخواهی پسرش بارمان به دنبال قارن رفت. او را پیدا کرد. دو پهلوان با هم درآمیختند و سرانجام ویسه از دست قارن فرار کرد و نزد افراسیاب برگشت.

دومین شکست تورانیان در جنگ با ایرانیان

به گفته شاهنامه هنگامیکه شماساس و خزروان که از ارمان زمین به سمت زاولستان رفته بودند، نزدیک سیستان رسیدند. زال در سیستان نبود. چرا که رفته بود تا برابر آیین برای سام دخمه ای شایسته بنا کند. اما در نبود زال مهراب کابلی در سیستان بود. مهراب از آمدن لشکر توران باخبر شد. به آنها پیام داد که من از نوادگان ضحاکم و از روی ناچاری اینجا هستم. فرصت بدهید پیکی به افرسیاب بفرستم و گفتنی هایی را به او بگویم. اگر افراسیاب بخواهد که خودم شخصا نزد او بروم خواهم رفت و از او فرمان خواهم برد. مهراب این چنین سپاه توران را خام کرد. از آنسو پیکی نزد زال فرستاد و او را از یورش سپاه توران آگاه کرد و از او خواست پرشتاب خود را به زاولستان برساند. زال با شنیدن پیام مهراب فورا برگشت.

زال شب هنگام به زاولستان رسید. جای سپاه توران را پیدا کرد و شبانه سه تیر به سوی آنها انداخت. بامداد روز بعد سپاه توران تیرها را دیدند و فهمیدند تیرهای زال است. سرانجام دو سپاه باهم نبرد کردند. در این نبرد شمار بسیاری از دو سپاه کشته شدند. خزروان و گلباد هم به دست زال کشته شدند اما شماساس توانست فرار کند. شماساس در راه فرار با قارن دلاور برخورد کرد. اما از چنگ او نیز گریخت.

کشته شدن نوذر به دست افراسیاب

شاهنامه می گوید خبر شکست خزروان و شماساس به افراسیاب رسید. او خشمگین شد. دستور داد نوذر را بیاورند. او به کین کشته شده های سپاه، سر نوذر را از تن جدا کرد و به این ترتیب نوذر را کشت. افراسیاب می خواست بقیه اسیران را نیز بکشد اما اغریرث مانع شد. او پیشنهاد کرد که باقی اسیران را به من بسپار. من آنها را در غاری در ساری زندان خواهم کرد. افراسیاب موافقت کرد.

در شاهنامه کشته شدن نوذر نخستین نمونه از مرگ پادشاه در میدان جنگ است. پس از مرگ نوذر زال و پهلوانان دیگر زوتهماسب را به جانشینی نوذر برگزیدند.

ادامه داستانهای شاهنامه را اینجا بخوانید.

منبع:

  • شاهنامه فردوسی، جلال خالقی مطلق
  • نامه باستان، دکتر میرجلال الدین کزازی
  • درآمدی بر هنر و اندیشه فردوسی، دکتر سعید حمیدیان

فرزانه کاوه، کارشناس زبان و ادبیات فارسی، فارغ التحصیل سال 1370 هستم. افتخار شاگردی استادان بنام این رشته از شمار نوشین روانان سادات ناصری، محمود عبادیان، دانش پژوه و نیز جناب دکتر سعید حمیدیان و دکتر جلال الدین کزازی را دارم. در پی مطالعات پرشمار در زمینه ادبیات حماسی و اسطوره در روزهای پایانی سال 1398 تصمیم به راه اندازی وبسایت سپندارمذ گرفتم. در این وبسایت به بیان و تحلیل داستانهای حماسی و اسطوره ای از ایران و دیگر فرهنگها، شناخت اسطوره و نمادهای اساطیری، تاریخ و اسطوره می پردازم.

2 دیدگاه روشن خلاصه داستانهای شاهنامه (۲)

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.