خلاصه داستانهای شاهنامه (۳)

خلاصه داستانهای شاهنامه (۳)، در پی دو بخش پیشین، یعنی خلاصه داستانهای شاهنامه (۱) و خلاصه داستانهای شاهنامه (۲) می آید. در این بخش از داستانهای شاهنامه، چیره شدن افراسیاب بر ایران پس از مرگ نوذر تا پایان دوران پادشاهان پیشدادی را از شاهنامه روایت می کنم.

دو نکته قابل توجه در این بخش وجود دارد. یکی انتخاب پادشاه زوطهماسب، و دیگر داستان نخستین نقش ابرپهلوان شاهنامه یعنی رستم در شاهنامه. هفت خان رستم و بیشتر داستانهای مربوط به او را در بخش پسین می خوانید.

پادشاهی افراسیاب در ایران

پس از آنکه نوذر در دومین جنگ ایران و توران به دست افراسیاب کشته شد، افراسیاب به ری آمد، برتخت نشست و تاج پادشاهی ایران را بر سر گذاشت. خبر تاجگذاری افراسیاب در ایران به گستهم و توس (پسران نوذر) رسید. آنها زار و نزار به زاولستان نزد زال رفتند و از او یاری خواستند. آنها به زال گفتند نوذر که از نژاد فریدون بود به خواری کشته و سرش از تن جدا شد. اکنون شما هم باید مانند ما سوگوار و کین خواه باشید. زال گفت همه ما برای مرگ آفریده شده ایم و با آنها پیمان بست که در کین خواهی نوذر همراه و یارشان باشد.

داستان کشته شدن اغریرث در شاهنامه

در این بخش از داستانهای شاهنامه می رسیم به داستان کشته شدن اغریرث به دست برادرش افراسیاب. پیشتر گفتیم در میانه دومین جنگ میان ایران و توران خبر شکست شماساس و خزروان به افراسیاب رسید. این درحالی بود که نوذر و شماری از سران لشکر ایران در دست افراسیاب اسیر بودند. افراسیاب با شنیدن خبر شکست بخشی از سپاهش در برابر زال، دستور داد نوذر و همراهانش را بیاورند. در دم شمشیر کشید و نوذر را کشت. او میخواست همراهان نوذر را هم از دم تیغ بگذراند که اغریرث (برادر افراسیاب) مانع شد. اغریرث به افراسیاب گفت اینها را به من بسپار تا در غاری در ساری زندانی کنم. افراسیاب هم پذیرفت.

اکنون خبر دادخواهی زال و پسران نوذر به سران سپاه ایران که در ساری به دست اغریرث اسیر بودند می رسد. آنها به اغریرث می گویند زال همراه با گُردان و سواران جنگجویی مانند بُرزین و قارن و خرّاد و گشواد به اینجا می آیند و تو هماورد آنها نیستی. پس ما را آزاد کن تا خودت هم در امان بمانی. اما اغریرث می گوید اگر اینکار را بکنم افراسیاب از من خشمگین می شود. من راه دیگری می گزینم و آن اینکه اگر سپاهی از ایران به این سو آمدند شما را آزاد کنم و خود به جنگ آنها نروم.

اسیران ایرانی پیکی برای زال می فرستند و به او پیام می دهند که اغریرث اینجا میل به جنگ ندارد و اگر شما به این سو بیایید همه ما را رها می کند. زال پیام را که می گیرد. سپاهی به فرماندهی کنارنگ و گشواد به ساری می فرستد. اغریرث همانطور که قول داده بود هنگامیکه سپاه ایران نزدیک ساری می شود اسیران را رها می کند و خود به آمل و سپس به ری می رود. گشواد هم برای اسیران آزاد شده؛ اسب تهیه می کند و آنها را به زاول می فرستد. از آنسو اغریرث در ری، نزد افراسیاب می رود. افراسیاب که می فهمد او اسرا را آزاد کرده خشمگین می شود و به اغریرث می گوید: این چه کاری بود که کردی! من گفتم آنها را بکُش! گفتم هنگامه خطر جای خرد نیست! نه جنگجو باید در پی خرد و دانش باشد نه هنگامۀ جنگ جای شرم و آبروست!

اغریرث در پاسخ گفت: کمی شرم و آبرو داشته باش! هرگاه که بر دشمن چیره شدی باید از یزدان بترسی! چرا که این تاج و کمربند فرماندهی بسیاری چون تو را دیده است اما با کسی تا ابد نمانده! افراسیاب از این سخنان بیشتر به خشم آمد و در دم شمشیر کشید و اغریرث را کشت.

زال خبر کشته شدن اغریرث را می شنود. در این میان پس از مرگ نوذر ایران بی پادشاه است. پس زال به پهلوانان می گوید: هر چند از وجود پهلوانان بخت یار کشور می شود؛ اما باید پادشاهی خسرونژاد پیدا کنیم که از کار گذشتگان بداند. چرا که سپاه مانند کشتی و شاه برای این کشتی هم باد و هم بادبانست! به این ترتیب زال و پهلوانان دیگر، نخست زوطهماسب را به پادشاهی برمی گزینند؛ سپس به جنگ افراسیاب می روند.

زال سپاهی فراهم می کند و به سوی پارس لشکر می کشد. افراسیاب از لشکر کشی زال باخبر می شود. او هم از ری به سوی پارس لشکر می کشد. دو لشکر به هم می رسند و نبردی طولانی در می گیرد. این جنگ ۸ ماه طول می کشد و بدون آنکه یکی از دو سپاه پیروز شوند به پایان می رسد.

داستان پادشاهی زوتهماسب در شاهنامه

یکی از داستانهای پراهمیت شاهنامه انتخاب زوطهماسب به پادشاهی است. چرا که در این داستان مردم و پهلوانان خود پادشاهی را بر می گزینند. پیشتر گفتیم نوذر به دست افراسیاب کشته شده بود و ایران پادشاهی نداشت. زال، گستهم و توس (فرزندان نوذر) را شایسته پادشاهی ندید. او گفت باید جستجو کنیم و کسی از نژاد فریدون که فر کیانی داشته باشد را پیدا کنیم. بنابراین پهلوانان و مردم زو پسر طهماسب را که از نژاد فریدون بود به پادشاهی انتخاب کردند. قارن، موبد و مرزبان همراه با گروهی از سپاهیان نزد زو می روند و به او مژده می دهند که تاج فریدون با تو نو خواهد شد! سپهدار زال و تمام سپاه می خواهند که تو پادشاهی را بپذیری. زو هم می پذیرد و بر تخت می نشیند. این نخستین بارست که مردم و پهلوانان شاه را انتخاب می کنند.

زو ۸۰ سال داشت و دوران پادشاهی اش کوتاه بود. او ۵ سال پادشاهی کرد. هنگامیکه بر تخت نشست دو سپاه ایران و توران به فرماندهی زال و افراسیاب در گیر و دار جنگ بودند. اما با به تخت نشستن او هیچیک از دو سپاه کسی را نکشت و جنگ جدی یی در نگرفت. در این دوران تنها سختی مردم این بود که باد و بارانی نمی آمد و خشکسالی شد. پس از ۸ ماه جنگ دو سپاه خسته شدند. آنها گفتند این خشکسالی نتیجه بدی خود ماست که به ما رسیده است. به این ترتیب فرستاده ای از سپاه توران نزد زو رسید و پیام آورد که با ادامه جنگ جز درد و رنج نصیب دو طرف نیست. پس بیایید همدیگر را ببخشیم. آنها تصمیم گرفتند همدیگر را ببخشند و آشتی کنند. دو طرف توافق کردند از رودابد و شیر تا مرز تور و نیز چین و ختن را به تورانیان بسپارند. در عوض تورانیان خاک ایران و پارس را ترک کنند و از تخت و بارگاه پادشاهی ایران دست بکشند.

پس از این توافق زال به زاولستان برگشت و ایرانیان برای ۵ سال در آرامش و نیکی زندگی کردند. پس از گذشت ۵ سال همین که زو وارد ۸۶ مین سال زندگیش شد؛ درگذشت.

درگذشت زوطهماسب، آغاز دوباره ای برای جنگ ایران و توران شد. دوران پنج ساله پادشاهی زو برای نخسیتن بار با چیزی مانند کودتای امروزین به پایان رسید.

مرگ زو و آغاز سومین جنگ میان ایران و توران

هنگامیکه سپاه توران به فرماندهی افراسیاب پس از ۸ ماه جنگ، خسته شد و در گفتگویی با شاه ایران پیمان بستند که جنگ را تمام کنند و از ایران بروند؛ افراسیاب در حالی به توران برگشت که هم در جنگ پیروز نشده بود و هم برادرش اغریرث را کشته بود. به همین دلیل پدرش پشنگ از او اندوهگین بود و نخواست که او را ببیند. پشنگ گفته بود من تا ابد با تو کار ندارم و نمیخواهم تو را ببینم چرا که تو هم خون برادرت را ریخته ای هم از جنگ با کسی که پرورده دست مرغیست (زال) گریخته ای!

پشنگ روی سخن و پیمان خود ماند. یعنی افراسیاب را ندید تا اینکه خبر مرگ زوطهماسب به او رسید. او با شنیدن خبر درگذشت پادشاه ایران، پیامی به افراسیاب فرستاد و به او دستور داد سپاهی آماده کند و به ایران لشکر بکشد. افراسیاب هم بی درنگ سپاهی آماده کرد. خبر به ایران رسید. گروهی از ایرانیان نزد زال رفتند. آنها با دلخوری و به درشتی به زال گفتند: تو دنیا را آسان گرفته ای! تا سام بود کسی یارای جنگ با ایران را نداشت. اما تو به گونه ای هستی که هر روز کسی گمان جنگ با ایران را در سر می پروراند و اکنون دوباره سپاهی از توران به ایران یورش آورده است!

زال در پاسخ گفت از هنگامیکه من پای در میدان پهلوانی گذارده ام هنوز سواری (جنگجویی) همپای من نبوده و کسی تاب تیغ و گرز مرا نداشته است. اما اکنون پیر و خمیده شده ام و توان تیغ کابلی (منظور جنگ و نبرد) را ندارم. او گفت الآن وقت رستم است و کلاه پهلوانی برازنده اوست. من اسبی پیلتن برایش پیدا می کنم و سپاهی برایش گرد می آورم. او کسی است که باید به کین خواهی و نبرد با فرزند زادشم (پشنگ و افراسیاب) برود. این جنگ میان ایران و توران ۳۰۰ سال طول کشید.

زال به رستم گفت کار مهمی پیش آمده که در آن رنج فراوانیست. برای این کار خواب و خوراک و آرام تو گرفته می شود. او گفت: هرچند هنوز وقت جنگ رفتن تو نیست، اما چاره ای نداریم چرا که اکنون هنگامه بزم و آرام نیست. زال گفت نمیدانم چطور تو را به میدان جنگ بفرستم به میدانی که شیران پرکینه در آن به نبرد تو می آیند!

رستم به پدر گفت: من مرد آرام و جام نیستم. این یال و کوپال من سزاوار نازپروردن نیست. اگر جنگی پیش آید و یزدان یاری کند می بینی که چطور خواهم جنگید. او گفت فقط من اسبی می خواهم که بتواند من و گرزم را بکشد. اسبی که توان آن را داشته باشد که بتوانم سواره کمند بیندازم.

انتخاب رخش رستم

زال برای اینکه اسبی درخور رستم پیدا کند؛ دستور داد گله های اسبی از زاولستان و کابلستان آوردند. رستم دست پشت هر اسبی می گذاشت، اسب تاب نمی آورد و روی زمین می خوابید. تا اینکه رستم رخش را آزمود و او تاب آورد و انتخاب شد.

فردوسی اسب رستم را اینطور وصف می کند:

... هر اسبی که رستم کشیدیش پیش
به پشتش برافشادری دست خویش
به نیروی او پشت کردی به خم
نهادی به روی زمین بر شکم
چنین تا زکاول بیامد زرنگ
فسیله همی تاخت از رنگ رنگ
یکی مادیان تیز بگذشت خِنگ 
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ
دو گوشش چو دو خنجر آبدار
بر و یال  فربی، میانش نزار
یکی کره از پس به بالای اوی 
سرین و برش هم به پهنای اوی
سیه چشم و افراشته گاودُم
سیه خایه و تند و پولادسُم
تنش پرنگار از کران تا کران
چو داغ گل سرخ بر زعفران
همی رخش خوانیم و بورابرش ست
به رنگ آتشی و به خوی آتش ست
چو رستم بدان مادیان بنگرید
مر آن کره پیل تن را بدید،
کمند کیانی همی داد خم
که آن کره را باز گیرد ز رم

بنابر داستان شاهنامه رستم در میان گله های اسب، مادیانی را می بیند. در پی این مادیان کره اسبی سه ساله هست که جثه تنومندی مانند شیر دارد. پاهایش کوتاه است. دو گوشش مانند خنجری تیز است. چشمان سیاه دارد. دم افراشته و چشمگیری دارد. سم های پولادین و قوی دارد. پوست تنش پر از نقش و نگار است. این اسب را بور ابرش خوانده اند. به گفته دهخدا رنگش سپید است و خالهای سرخی دارد. رستم این اسب را انتخاب می کند.

رستم از چوپان می پرسد این اسب از آن کیست؟ چوپان می گوید در پی صاحب این اسب نباش! نمیدانیم صاحب او کیست؟ اما او را رخش رستم می خوانیم! در داستان شاهنامه می خوانیم که رستم کمند می اندازد و اسب را می گیرد. ناگهان مادیان یورش می آورد. اما رستم می غرد و مادیان بر می گردد. سپس رستم بر اسب سوار می شود. رانش را می فشارد ( تا اسب راه بیفتد). او انگشت خود را بر پشت اسب فشار می دهد. اما گویی اسب این نیروی زیاد را اصلا حس نمی کند ( اسب آنقدر قویست که نیروی دست رستم برایش ناچیزست). رستم می گوید این اسبی ست که من می خواهم چرا که او یارای کشیدن من و جوشن و خود و کوپالم را دارد.

شاهنامه می گوید رستم می خواهد بهای آن اسب را به گله بان بپردازد. گله بان می گوید: بهای این اسب بوم و بر ایرانست، “مر این را بر و بوم ایران بهاست”! تو با این اسب برای ایران خواهی جنگید! بنابراین چیزی از رستم نمی گیرد. بهای اسب رستم خاک ایرانست. این یعنی برای این اسب نمیتوان بهایی تعیین کرد. سرشت این اسب و پویایی اش با سرنوشت ایران گره خورده است.

نخستین نقش رستم، آوردن کیقباد از البرزکوه

پس از اینکه رستم رخش را از میان گله های اسب برگزید؛ آماده کارزار شد. با آماده شدن رستم گویی در زاولستان رستاخیز شد. هنگام بهار بود که رستم با سپاهی بزرگ از پهلوانان آماده رزم شد. رستم پیشاپیش سپاه بود و پهلوانان سالخورده پشت سر او بودند.

افراسیاب از لشکر آرایی ایرانیان باخبر شد. او هم لشکری آراست و نزدیک رود ری ( به گفته شاهنامه) آمد. تا جایی که میان دو سپاه فقط دو فرسنگ فاصله بود. در این هنگام زال به پیران و بزرگان گفت: ای جهاندیدگان می بینید که اکنون لشکر آماده نبرد است. اما بدون شاه کار از پیش نمی رود و به نتیجه نمی رسیم. بنابراین باید کسی از نژاد کیان برگزینیم و بر تخت بنشانیم. او گفت موبد به ما کسی را نشان داده که با فرّ و خوش اقبالست. او از نژاد فریدون و خردمند و دادگرست. زال به رستم گفت کوپال برگیر و با لشکری به البرز کوه برو. درود ما را به کیقباد برسان و بگو لشکریان تو را برای پادشاهی برگزیدند. زال به رستم گفت درنگ نکن و پرشتاب در مدت دو هفته کیقباد را بردار و بیاور. رستم هم چنین کرد.

درباره رستم

درباره اینکه رستم کیست و اهل کجاست سخن بسیارست. چه او را یک سکایی بدانیم چه از اهالی درنگیانا (زرنگ=سیستان)، آنچه روشن است اینست که رستم و داستانهایش در پیکره نخستین حماسه ما نبوده یا نقشش اینقدر درخشان و مهم نبوده است. در خداینامک مقام پهلوانی از آن پهلوانانی مانند اسفندیار و گودرز بوده است. بنابراین میتوان گفت رستم میهمان تازه وارد حماسه ایرانیست که از داستانهای پهلوانی جنوب شرقی ایران به شاهنامه راه یافته است. اکنون باید بستری برای ورود و خروج او در حماسه ایجاد شود. پس ساکن زابلستان می شود. هرگاه نیازی به وجود اوست حاضر می شود و سپس به زادبوم خود بازمی گردد.

داستان رستم به این ترتیب به شکل ماهرانه ای در میان اپیزودهای حماسه ایرانی جای خود را پیدا می کند. همه چیز رستم غیر عادیست. پدرش، زادنش، رشدش، اسبش، سلاحش، زورش، شایستگی هایش، دلاوری هایش، خوراکش، می نوشی اش، خردش، زیرکی اش،کاردانی و صبر و استقامتش فرزندکشی اش و حتی مرگش.

شاعر طوس آتشین ترین و استوارترین واژه هایش را نثار رستم کرده است. به گفته شاهنامه او ایرانی نژادیست که نسب مادریش به تازیان می رسد. داستان به دنیا آمدن رستم را میدانیم.

خلاصه داستان به دنیا آمدن رستم در شاهنامه

یکی از داستانهای شگفت انگیز شاهنامه، داستان به دنیا آمدن رستم است. در این داستان روداوه (مادر رستم) در پایان دوران بارداری به سیندخت، مادرش می گوید گویی پوستم آگنده از سنگ است و آهن در شکم دارم. او لحظه زایمان از هوش می رود. سیندخت و زال نگران و آسیمه سر می شوند. زال به یاد سیمرغ می افتد. مجمری از آتش درست می کند و کمی از پر سیمرغ را در آن می سوزاند. در دم، سیمرغ می آید.

او نخست پیشگویی می کند که این فرزند پهلوانی نامدار و پر افتخار خواهد بود. سپس می گوید بینادل پرفسونی (موبد) را بیاور. نخست روداوه را با می مست کن تا بیهوش شود. تو نگاه نکن تا آن بینادل پهلوی روداوه را بشکافد. پس از اینکه فرزند را بیرون آورد پهلوی روداوه را بدوز. گیاهی که میگویم را با شیر و مشک بکوب و در سایه خشک کن سپس آنرا به جای شکافته شده بگذار و در پایان پر مرا به آن زخم بمال. زال چنین می کند و رستم به دنیا می آید.

چنانچه رسم و آیین بود عروسکی شبیه نوزاد به دنیا آمده (رستم) از حریر دوختند. درون آن را با موی سمور پر کردند. این عروسک بازوانی به سترگی اژدها و پنجه ای مانند شیر داشت. او را بر اسب سمندی سوار کردند در یکی دستش کوپال و در دست دیگر عنانی گذاردند و آنرا نزد سام بردند. از زاول تا کابل همه جا شور و جشنی به پا شد.

برخی از کارهای رستم در شاهنامه

بنابر آنچه در داستانهای شاهنامه می خوانیم، نخستین نقش رستم آوردن کیقباد از البرزکوه و نخستین نبرد او هنگامیست که کیقباد را بر تخت نشانده است. تورانیان قصد ایران را کرده و قلون پهلوان تورانی راه را بر رستم بسته است. رستم نیزه ای را که قلون به سوی او پرتاب کرده در هوا می گیرد و با همان نیزه قلون را از روی زین می اندازد. و بن نیزه را به زمین می کوبد. رستم بعدتر چوپان مازندرانی و نیز پیلسم پهلوان بزرگ تورانی (برادر پیران) را هم با همین شیوه از زین برمی کند. افراسیاب سه بار به چنگ رستم می افتد و هر بار به شکلی از چنگال مرگ می گریزد. بدون هیچ استثنایی در هر میدانی که رستم هست پیروزی از آن ایرانیان است. همواره در غیاب رستم سپاه ایران شکست خورده و دست و دل دلیران سست می شود.

رستم دو شاهزاده را پرورش می دهد. یکی سیاوش پسر کیکاووس شاه و دیگری بهمن پسر اسفندیار. در جنگ رستم و اسفندیار هنگامیکه اسفندیار به تیر رستم از پای درمی آید دو پهلوان از هم دلجویی می کنند و اسفندیار از رستم می خواهد که به بهمن راه و رسم رزم و پهلوانی بیاموزد.

ویژگیهای شخصیتی و اخلاقی رستم

آنطور که داستاهنای شاهنامه روایت می کند؛ رستم خاموش و تودار و البته پیش بین است. او مانند پدرش زال، غیر عادیست. بنیاد او مانند شمشیر دو دم است. یک دم آن پیروزی و فرهی و یک دم شئامت و شوربختی است. این شئامت و شوربختی از سرشت متضاد زندگیست. چرا که در زندگی خیر و شر به گونه ای غریب باهم توأم است.

در داستانهای شاهنامه می بینیم رستم نماد تدبیر و حیله دانی هم هست. او برای رسیدن به پیروزی بسیاری وقتها حیله های ظریفی به کار می برد. با همین حیله است که دوبار در جنگ با سهراب و اسفندیار جان به در می برد. اما سرانجام خودش نیز به حیله شغاد برادرش در دام مرگ می افتد.

برخی این حیله گری او را به نسب مادریش نسبت می دهند. چرا که از سوی مادر نسبش به ضحاک می رسد. برخی این نظر را رد می کنند. گاهی رستم سنگدل است. مثلا در کشتن سهراب یا اعدام سرخه افراسیاب یا کشتاری که پس از تسخیر توران در آن سرزمین به راه انداخت. اما گاهی هم نرم خوییهای خارق العاده ای دارد مثلا در برابر سیاوش یا حتی در برابر جانوری مانند اسبش [در جنگ با اشکبوس که رخش خسته است رستم پیاده به میدان می رود]. او کسی است که هم فره پهلوانی دارد هم از شئامت موروثی برخوردارست.

بنابر روایت این داستانها، پهلوان بزرگ شاهنامه، رستم، اعتمادبه نفس شگفتی دارد. او گاهی در شرایط سخت خونسرد است. او به موقع خردمند، اهل کنکاش و مشورت هم هست. رستم هرگز احتیاط را از دست نمی دهد. به سخن دیگر دوراندیش است. رستم جایی که لازمست برآشفته می شود و برخوردهای تند دارد. مثلا وقتی کیکاوس او را احضار کرد و او چند روز تأخیر داشت، کاوس دستور بیخردانه به دار کشیدن رستم را به گیو و طوس داد و این دستور موجب شد رستم آنقدر برآشفته شود که تمام سبکسری های کاوس را یکجا بر سر او بریزد آن هم با لحنی که هیچ مخدومی با خادم خود نمی گوید. سرانجام کاووس از او پوزش خواست.

تهمتن برآشفت با شهریار
که چندین مدار آتش اندر کنار
همه کارت از یکدگر بدتر است
ترا شهریاری نه اندر خور است...

کمرنگ شدن حضور رستم در شاهنامه

در داستانهای شاهنامه از نیمه دوم پادشاهی کیخسرو درخشش رستم اندک اندک کاستی می گیرد. از این پس می بینیم او در جنگهایی که به دوازده رخ می انجامد حضور ندارد. در داستان گفته می شود که در این هنگامه او به امر کیخسرو برای تصرف هندوستان رفته است. حتی در جنگ فرجامین افراسیاب هم هرچند حضور دارد ولی نقش پررنگی ندارد. در این جنگ او فقط فرمانده بخشی از سپاه است. در دوران لهراسب رستم به بهانه سالخوردگی یکسره در زادگاه خود است و از متن رویدادها کنار می رود.

پهلوانی را که فقط فرزندش می تواند به زمین بزند، کسی جز برادرش نمیتواند او را بکشد. رستم به دست و با حیله شغاد کشته می شود.

ادامه داستانهای شاهنامه را اینجا بخوانید.

منبع:

  • شاهنامه فردوسی، دکتر جلال خالقی مطلق
  • نامه باستان، دکتر میرجلال الدین کزازی
  • درآمدی بر اندیشه و هنر فردوسی، دکتر سعید حمیدیان

فرزانه کاوه، کارشناس زبان و ادبیات فارسی، فارغ التحصیل سال 1370 هستم. افتخار شاگردی استادان بنام این رشته از شمار نوشین روانان سادات ناصری، محمود عبادیان، دانش پژوه و نیز جناب دکتر سعید حمیدیان و دکتر جلال الدین کزازی را دارم. در پی مطالعات پرشمار در زمینه ادبیات حماسی و اسطوره در روزهای پایانی سال 1398 تصمیم به راه اندازی وبسایت سپندارمذ گرفتم. در این وبسایت به بیان و تحلیل داستانهای حماسی و اسطوره ای از ایران و دیگر فرهنگها، شناخت اسطوره و نمادهای اساطیری، تاریخ و اسطوره می پردازم.

6 دیدگاه روشن خلاصه داستانهای شاهنامه (۳)

  • مهر کنید و خلاصه نکات داستان سیاوش و کیحسرو و کیلهراسب و کیکشتاسپ و باقی داستانها را هم در صورت امکان هر چه زودتر آپلود بفرمایید. با سپاس.

    • درود بر شما دوست ارجمند و سپاس از مهرتان. حتما دوست من همین اکنون در حال بازنویسی داستان سیاوش هستم و بزودی آپلود می کنم و پس از آن باقی داستانها. اینکه مدتی زمان می برد از روی منابع دقت می کنم در برگردان معنی ها اشتباهی نکنم. خرسندم که تا اینجا مطالب را خوندید. شادکام و پیروز باشید

    • با درود، دوست ارجمند امروز بخش نخست از داستان سیاوش آپلود شد. امیدوارم بخش دوم داستان سیاوش هم بزودی آماده بشه. شاد و پیروز باشید.

  • سپاس فراوان. زاویه نگاه و همچنین دقت شما در نوشتن چکیده داستانها و مهمتر از آن، توجه دادن مخاطب به نقاط عطف تاریخی و اسطوره ای و بیان نکات پر اهمیت هر یک از دوره ها، وبسایت شما را ویژه و متفاوت از وبسایتهای دیگر در زمینه شاهنامه میکند. پر توان باشید.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.