پرومتئوس و هدیه آتش

قدیمی ترین و کامل ترین روایت در باره پرومتئوس(Prometheus) در اشعار هزیود (۷۰۰ سال پیش از میلاد) آمده است. بر این اساس پرومته فرزند ایاپتوس (Iapetus)، بود. ایاپتوس از تیتانها بود که سه پسر داشت. پرومتئوس، منوتیوس (Menoetius) و اطلس. منوتیوس و اطلس به خاطر زیر پا گذاشتن قوانین به دست زئوس تنبیه شدند و پرومته نیز از بدرفتاری این ایزد خودکامه آسمان در امان نبود. پرومتئوس در لغت به معنی کسی ست که جلوتر فکر می کند و پیش بین است.

زمانی ورزایی قربانی شد. پرومته آن را تکه تکه و برای خوردن آماده کرد. او بخش خوب و گوشت دار قربانی را برای زئوس گذاشت ولی آن را با پوست پوشاند و کاری کرد که بد منظر به نظر برسد و پاره استخوانها را با پوشش چربی برای آدمیان گذاشت. زئوس شکایت کرد، پرومته با خنده ای فریبکارانه از او خواست لقمه اش را بردارد. زئوس بیدرنگ لقمه به ظاهر چرب و نرم را برداشت (هزیود اینجا اطمینان میدهد فریبی در کار نبوده)، زئوس از این فریب سخت برآشفت و آتش را از میان آدمیان بازگرفت (شاید با این تصور که آنها را از پختن گوشت بازدارد). او آتش را به درخت زبان گنجشک سپرد. پرومته آتش را از ساقه رازیانه دزدید و آن را برای آدمیان به ارمغان آورد ولی سخت مجازات شد.

راجر لنسلین گرین در کتاب «اساطیر یونان از آغاز آفرینش تا عروج هراکلس» داستان پرومته را اینگونه روایت می کند: هنگامیکه خدایان انسان را از خاک پانوپئویس آفریدند و پس از اینکه انسان دَمِ زندگی را از زئوس دریافت کرد، پرومتئوس بر آن شد که انسان را برتر از آن کند که فقط بازیچۀ دست خدایان باشد. چراکه انسان در آغاز آفرینش فقط اندکی از جانوران دیگر برتر بود. او نمی دانست چطور بیندیشد، چگونه چیزهای پیرامونش را لمس کند و به کار گیرد. انسان در غارها زندگی می کرد، گیاه و گوشت خام می خورد، و اگر مجروح یا بیمار می شد به زودی می مرد، زیرا از پزشکی و جراحی چیزی نمی دانست.

پرومتئوس مهربان، تیتیان شریف،همه فن ها، پیشه ها و فوت و فن کارها را به انسان آموخت. او به انسان یاد داد چطور خانه بسازد، چگونه از سنگ و چوب ابزار بسازد و به چه ترتیبی ابزارها را به کار بگیرد. او همچنین شخم زدن زمین، کاشت غله، دروکردن آنها، کوبیدن و جدا کردن پوست غله و آرد کردن آنها بین سنگ های آسیاب را به انسان آموخت. پرومتئوس به انسان یاد داد چطور جانوران را بگیرد و آنها را رام خود کند. به آنها آموخت سگ را برای نگهبانی و شکار، اسب را برای راندن ارابه، گاونر را برای شخم زدن، گوسفند را برای استفاده از پشم و بز را برای استفاده از شیر و درست کردن پنیر پرورش دهد. پرومتئوس سخن گفتن را هم به انسان یاد داد و نام همه اشیا را و طرز نوشتن و خواندن آنها را به انسان آموخت. ولی به همه اینها کارها به کندی پیش می رفت، چرا که هنوز جای بزرگترین موهبت انسان یعنی «آتش» خالی بود. انسان بدون آتش مجبور بود گوشت را خام بخورد، ابزارهایش را از سنگ سخت بسازد، نمی توانست نان بپزد و در زمستان خانه اش گرم نمی شد.

پرومتئوس برادری به نام اپی متئوس (Epimetheus) داشت که همانقدر که پرومتئوس دانا و زیرک و دوراندیش بود، اپی متئوس خرفت و نادان و کوته بین بود. پرومتئوس برادرش را فراخواند و گفت: “تو همیشه مرا یاری کرده ای، پس اکنون نیز کارهایم را به تو می سپارم. تو میدانی که من چقدر انسان را دوست دارم. من خود آنها را آفریده و به آنها چیزها را یاد داده ام. آیا تو که فقط به ظاهر توجه داری می توانی تصور کنی چنین عشقی تا چه اندازه شدید و خالص است؟ گوش کن من باید آتش را به انسان بدهم؛ آخرین و بزرگترین هدیه… ولی اگر این کار را بکنم مورد خشم زئوس قرار می گیرم. در هر حال از تو می خواهم در نبود من با همه توانت از گونه انسان مواظبت کنی و بالاتر از همه از هر گونه هدیه زئوس بر حذر باشی.”.

پرومتئوس با برادر بدرود گفت و روانه المپ شد. در راه ساقه خشکی از گیاه رازیانه را از بوته چید و با خود برد. این ساقه به اندازه یک عصا و مانند چوب معمولی محکم بود، ولی مغزی سفید داشت که به آسانی آتش می گرفت و می توانست مانند فتیله شمعی، یکنواخت و مدام بسوزد و به مدت نسبتا طولانی روشن بماند. او در پای المپ با آتنا دختر جاودانه زئوس، حامی خِرد، دیدارکرد. آتنا در کار ساختن و پرداختن انسان، پرومتئوس را بسیار یاری کرده بود. بنابراین هنگامیکه پرومتئوس را پای المپ دید و دانست که در پی آتش است، او را از راههای مخفی به قله رساند.

پرومتئوس رو به خورشید کرد که هلیوس آن را در ارابه زرینی می کشید تا پهنه آسمان را بپیماید. پس آه جانسوزی از دل برآورد زیرا او آینده را می دید و درباره آن بسیار می اندیشید.هرچند سرانجام کار ناپیدا بود ولی آنچه می توانست ببیند این بود که بالاخره اتفاق می افتد. هلیوس، خدای آفتاب، می رفت تا ارابه درخشان خورشید را به مغرب بکشد. پرومتئوس، کنار دروازه مغرب پنهان شد و همین که هلیوس خواست از آن بگذرد ساقه رازیانه اش را به چرخ های زرین اربه او مالید و ساقه آتش گرفت. این آتشدان کوچک را زیر شنل پنهان کرد و به سرعت از قله پایین آمد. به یکی از دره های ژرف آکادیا شتافت و خرمنی از چوب را که پیشتر آماده کرده بود آتش زد.

نخستین آتشکده روی زمین همین بود. و نخستین مردمانی که این هدیه بهت آور را دیدند همان ساتورهای وحشی مقیم دره های پرت آن منطقه بودند. آنها آهسته و بیمناک در اطراف گودالی که آتش در آن زبانه می کشید گرد آمدند و رفته رفته به لبه های گودال نزدیک و نزدیک تر شدند و همین که گرمای آن را حس کردند فریاد کشیدند که: “وای چه دلپذیر!چه رقص زیبایی می کند! چه گرم و نرم است این موجود تازه! چه راحتی بخش است”! سیلِتوس رییس ساتورها حیغ کشید: “دوستش دارم! مال من است، مال من! ببینید برای اینکه ثابت کنم آن را می بوسم” پس زانو زد و کوشید بر بلندترین و درخشان ترین زبانه آتش بوسه بزند ولی ریشش سوخت و عقب کشید وچنان قیافه مضحکی به خود گرفت که پرومتئوس بی اختیار قهقهه زد. پرومتئوس از صبح روز بعد راههای استفاده از آتش را به آنها آموخت. از پختن نان و گوشت تا ذوب کردن وچکش کاری آهن از ساختن شمشیر تا قطعات گاوآهن و سرانجام همه پیشه ها و حرفه ها را به آنها یاد داد.

آتش به زمین آمده بود و باید ترتیبی داده می شد تا به وقت ضرورت روشن شود. پرومتئوس به کمک هرمس آتشگیره را اختراع کرد و در اختیار آدم گذاشت، و یادش داد که چطور چوب سخت باریکی را داخل چوب نرمی بچرخاند تا بر اثر مالش آتش به وجود آید. به این ترتیب انسان میرا ث جدیدی را به وجود آورد. شهرها شروع به رشد کردن و انسان فنون و پیشه هایی اموخت.

زئوس هنگامی که دانست از فرمانش سرپیچی شده و شیء ممنوعه دزدیده شده و در اختیار انسان قرار گرفته است، پرومتئوس را فراخواند و بر او فریاد کشید که: “تیتان! از فرمانم سرپیچی کردی! آیا دلیلی هست که مرا از درافکندنت به تارتاروس و به پیش همکیشانت بازدارد و این حشرات ناچیز، این آدمیان فاسدی را که تو موهبتهای خاصِ جاودانان را بدیشان داده ای، از خطر نابودی کامل برهاند”؟ پرومتئوس با متانت پاسخ داد:”زئوس بزرگ، میدانم چه در پیش است، و میدانم به خاطر کاری که کرده ام بیرحمانه عقوبتم می کنی. ولی دو کارست که از تو ساخته نیست: نخست، هدیه ای را که یک جاودان به کسی بخشیده ممکن نیست جاودان دیگر بازستاند. بنابراین انسان را از آتش محروم نمی کنی، چون من آن را بدیشان بخشیده ام. دوم، مطمئنم که انسان را نابود نخواهی کرد؛ زیرا به تو خبر می دهم که مردی که از تو و زن غیرجاودانه ات متولد خواهد شد، در آن روزی که زمین، گیگانتها را به کین خواهی تیتانها برانگیزد، تو و همه جاودانان مقیم المپ را نجات خواهد داد. این را «من» به تو می گویم و می دانی که پیش گوییِ من درست است؛ هیچیک از جاودانان قادر نیست یک گیگانت را بکشد؛ ولی یک مرد – اگر به قدر کافی شجاع و نیرومند باشد- می تواند. این را هم به تو بگویم که تو نیز در وقت معینی سقوط خواهی کرد؛ همانطور که پدرت سقوط کرد”.

زئوس خشمگین شد. رعدآسا پسرش هفائیستوس، فلزکارماهر جاودان را فراخواند و فرمان داد پرومتئوس را به کرانه شرقی جهان ببرد و او را با زنجیرهای برنحی به کوه بزرگ قاف (قفقاز) ببندد. سپس با خشم به او گفت:”سزای جسارت و اطاعت نکردن تو اینست که تا ابد در بند فلز بمانی، با برف زمستان منجمد شوی و آفتاب داغ تابستان آتش به جانت زند؛ و این درس عبرتی خواهد شد برای آنانکه خیال نافرمانی در سر می پرورند”.

بنا بر روایت آیسخولوس هفائستوس به پرومته می گوید من هم مانند تو دردمندم از اینکه باید این فرمان را به جا آورم. پس از این نه آوایی به گوشت می رسد نه کسی را می بینی. شراره های آفتاب پوستت را تفته می کند و ساعت به ساعت بر غذابت افزوده می شود. هیچ کس نمی تواند رهایت کند، و این پادافره مهری ست که بر تبار آدمیان داشتی. خدایی بودی که پروای خشم خدایان نداشتی و پا از گلیم خود فراتر گذاشتی. باری، هفائستوس خود با لابه و به ناچار پرومته را به زنجیر می کشد.

هفائستوس با بی میلی تمام پرومتئوس را به کوه قاف برد و به دو مستخدمش، بیا (Bia) شیطان شدت و کراتوس (Cratos) شیطان قوت، فرمان داد او را محکم به زنجیر بکشند، طوری که راه گریزی برایش نماند. همینکه کار تمام شد و هفائیستوس خواست برود، پرومتئوس به او گفت:”زئوس، این ستمگر خشونت پیشه نیز مانند پدرش کرونوس سرنگون خواهد شد، مگر راه دور ماندن از این تقدیر شوم را پیدا کند، و این راه را فقط من می دانم و بس”.

هفائستوس: تو ای کراتوس و تو ای بیا، فرمان زئوس به جا آوردید و کار خود کردید

لیک من چگونه بایدم که دست بر خدایی هم تبار خود بیازم

و بر این زمهریر آسمان سای به زنجیر کشم؟

پرومته در زنجیر، آیسخولوس

کراتوس، شیطان خشم که مدام هفائستوس را تشویق می کند تا پرومته را محکم تر ببندد به پرومته می گوید:

اکنون بر این بلندی بمان، آونگان و باد درسر

و دردانه خدایان بدزد و گنجینه به پنج روزگاران بسپار.

کجاست آدمی که در این محنت به یاری ات آید؟

پرومتئوس! ای پیش بین دوراندیش!

چه ناسزاوار نامی!

که آنچه در تو نمی یابم بینش است و اندیشه.

باری، خردی اگر داری بکوش تا از دست این آهنگر چیره دست تن به در آری.

پرومته در زنجیر، آیسخولوس

هفائستوس گفته های پرومتئوس را به زئوس گفت. زئوس هرمس را نزد پرومتئوس فرستاد و پیام داد، در صورتیکه آن راز سر به مهر را بازگو کند، آزاد خواهد شد. هرمس نزد پرومتئوس رفت و چنین گفت:”اگر آنچه میدانی بی درنگ به زبان نیاوری، زئوس شکنجه ات می کند؛ آنقدر که سرانجام این کار را بکنی. هرروز عقاب درنده ای به سراغت خواهد آمد و جگرت را خواهد بلعید و دوباره شب جگرت ترمیم می شود تا روز بعد این شکنجه تکرار شود”. پرومتئوس اعتنایی نکرد و تهدید زئوس عملی شد. عقاب خونخوار بنا به دستور، هر بامداد سر می رسید ولی پرومتئوس همچنان ساکت می ماند و راز را برملا نمی کرد. فغان و فریاد او از ورای صخره ها و شیارهای قاف می گذشت و به گوش اهالی می رسید ولی کسی شهامت نزدیک شدن به او را نداشت. زئوس که نگران آینده خود بود تصمیم گرفت علاوه بر شکنجه پرومتئوس آدمیان را چنان عذاب دهد که شادی دست یابی به آتش را از یاد ببرند.

هفائستوس و کراتوس پس از انجام مأموریت می روند. سپس پرومته نوایی می شنود و بوی خوشی احساس می کند. به دنبال بو و نوا میگردد. ناگاه دختران اوکئانوس را سوار بر گردونه بالدار می بیند که به سمت او می آیند. دختران به او می گویند نگران و غمگین نباش ما بر خلاف میل پدرمان به یاری ات آمده ایم. آنها هم از خوی خودکامه زئوس بدگویی می کنند و از پرومته می پرسند گناه تو چه بود که این پادافره تو شد؟ او می گوید در حالیکه برای به قدرت رسیدن زئوس و به زیر کشیدن پدرش او را بسیار یاری کرده بودم تا در میان خدایان سروری یابد، اکنون چون بر انسان مهربانی کردم به این سرانجام دچارم کرده است. او گفت با دیدن من در این رنجکده زشت نامی برای زئوس باقی خواهد ماند. دختران پرسیدند گناه دیگری هم داشتی ؟ گفت: آری، من آدمی را از اندیشه مرگ رهانیدم و امیدی موهوم در دلش کاشتم و آتش به آنها هدیه کردم. گفتند اکنون راه رهایی ات چیست ؟ پرومته گفت فقط اینکه زئوس فرمان آزادی از بند را بدهد. پرومته به دختران اوکئانوس گفت پیشتر از عقوبت این کار خبر داشته است:

دیده بودم آری، این بلندجای بی نشان را

دیده بودم آونگ ماندن بر این صخره وین بندهای گران را.

پرومته در زنحیر، آیسخولوس

اندکی پس تر اوکئانوس سر رسید. از دیدن پرومتئوس در زنجیر اندوهگین شد با او همدردی کرد و از پرومته خواهش کرد، در این وضعیت دست از بدگویی زئوس بردارد تا دردی بر درد خود نیفزاید و از او خواست تا آرام گیرد و بیشتر در آتش برخاسته ندمد و فرصت دهد تا اوکئانوس نزد زئوس برود و رهایی او را از بند بخواهد. پرومته به او گفت خودت را خسته نکن این تقدیر منست و رفتن تو نزد زئوس چیزی را تغییر نمی دهد. پرومته گفت نگران برادرم اطلس هستم که در دورترین کرانه غرب آسمان و زمین را بر شانه می کشد، باری گران که تاب و تحمل آن را ندارد. و نیز نگران «توفون» هستم. او توفون را اینگونه معرفی کرد:

آن اژدهای بسیار سرِ خاکزاد

که جای در غارهای کیلیکیه دارد.

آنکه بر جمله خدایان سر برآورد

و خشمناک و کین آور

به طوفان تنوره کش از کام هول انگیز

و شرار سوزان از دو چشم آتش خیز

بر اورنگ آسمان، جای زئوس تاختن آورد

که ناگاه آذرخشی بیدار، چون یکی پیچنده مار بر او فرود آید

و بادی که در سر داشت فرو خوابد

و آن کر و فر و لهیبی، چون خاکستر به خاک ریزد

… هر تدبیری در فرو نشاندن آن در ماند.

باری، میدانم که تو خود نیک میدانی

که نیک و بد این جهان آزموده ای و این دفتر به هشیاری می خوانی

و مرا نشاید که پیش چون تویی آموزگاری کنم.

پس به رهایی خود کوش چنان که می توانی

و مرا بگذار تا این شرنگ درد بنوشم

تا آن زمان که زئوس از اسب کین فرود آید.

پرومته در زنجیر، آیسخولوس

اندکی پس تر ایو(Io) از راه میرسد در حالیکه از همراهی خرمگسی شکایت دارد. ایو یکی از معشوقه گان زئوس بود که هرا(Hera) او را عقوبت داد. عقوبتش این بود که همواره خرمگسی او را بیازارد. پرومته به ایو می گوید جایی در خاک مصر و در دهانه نیل شهری به نام کانوپوس است. زئوس آنجا با نوازشی شیرین نزد تو می آید و چون دست بر تو می نهد از او بار می گیری، پسری سیاهوست به نام اواپافوس(Eoaphos). این پسر خاک نیل را از آن خود خواهد کرد و پنج نسل پس از او خاندانی از پنجاه خواهر به آرگوس می آیند که از ازدواج با عمو زاده های خود گریزانند. همه خواهران جز یکی از آنها دشنه ای تیز در گلوی شوهران خود خواهند کرد. از آن یک خواهر که جان شوهر خویش را بخشیده بود شاهی زاده می شود که پهلوان و کlانداری نامدار خواهد شد و سرانجام او مرا از این بند رها می کند.

باری، هرمس نزد پرومته می آید و به او می گوید زئوس می خواهد بداند او کیست که زئوس را از اورنگ شاهی فرو می کشد. پرومته می گوید اینکه هفت بند گران را بر این صخره تاب بیاورم بهتر از آنست که پیامگزار خدایان باشم و می گوید زئوس این راز را از من نخواد شنید مگر اینکه بند از من بگشاید و از من دلجویی کند.

رکس وارنر در «دانشنامه اساطیر جهان» ادامه داستان را به این ترتیب روایت می کند: واکنش بعدی زئوس این بود که چیزی زیانبخش برای انسان بفرستد تا آن چیز مطلوبی را که به چنگ آورده، آتش، را خنثی کند. پس فرمان داد هفائستوس چیره دست دختری زیبا، به نام پاندورا(Pandora) آفرید. الهگان، پاندورا را آراستند و هرمس خوی فریبکارانه ای به او بخشید. پاندورا را نزد برادر نادان پرومته، یعنی اپی متئوس فرستادند. با اینکه پرومته به برادرش هشدار داده بود که هیچ هدیه ای از زئوس نپذیرد ولی اپی متئوس که شیفته پاندورا شده بود با او ازدواج کرد. پاندورا همان کسی بود که درِ جعبه بزرگ را برداشت و همه بدیهای زندانی شده در جعبه بیرون آمدند و آدمیان را احاطه کردند. ناخوشیها، پشیمانیها، کینه، حسد، دزدی، دروغ، نیرنگ و صدها بلای دیگر. پاندورا ترسید و درِصندوق را بست؛ ولی صدایی از درون صندوق بلند شد که می گفت:” مرا هم آزاد کن! من امیدم!”

بنا بر روایت وارنر عقاب همچنان هر روز کار سرر می رسید و جگر پرومته را در می آورد،شب هنگام پرومته ترمیم می یافت و این تکرار می شد تا سرانجام خشم زئوس فرونشست و به فرزندش هرکول اجازه داد با تیراندازی به سوی عقاب این پرنده وظیفه شناس، صاحب شکوه و فخر ایزدی شود. ولی پرومته همچنان در بند ماند، چرا که برای نافرمانی از زئوس هیچ بخششی وجود ندارد. هزیود به ما می گوید زئوس از طریق پاندورا و با انتشار جنبه های منفی زندگی بطور قطعی بشر را از خدایان جدا کرد.

خاستگاههای اسطوره پرومتئوس

رکس وارنر می نویسد: هزیود احتمالا در مورد پرومته چنین تصور می کرده که او در جایی در انتهای جهان دربند است، در حالیکه برادرش اطلس در جایی می ایستد که وزن سنگین آسمان را بر پشت خود تحمل می کند. ستونی که پرومته به آن بسته شده ممکن است با تصور ستونهای آسمان مرتبط بوده باشد. این تصور در فرهنگ عامه اوراسیا (هندو اروپایی) به گونه ای متفاوت از این تصور است. در آن فرهنگ مردم باور داشتند که درختی یا کوهی کیهانی ست که به آسمان می رسد. در روایت ها متأخر اسطوره پرومته، آدم بی وجدان به کوه بدل می شود، یعنی کوه قفقاز که به نظر یونانیان دورترین کوه شرقی زمین بوده است.

گفته می شود خاستگاه این اسطوره قفقاز است. در سراسر این ناحیه افسانه ای روایت می شود که در آن غولی درنده خو تلاش می کند آب حیات را از چکاد کوهستان به یغما ببرد، زلزله هایی رخ می دهد یا می کویند پرومته از مرز تقوا عبور کرد پس خدا او را به ستونی بست یا در غاری در کوه به بند کرد. در بسیاری روایات آمده لاشخوری قلبش را می درد و او ناگزیرست تا پایان جهان آنجا بایستد، ولی همین که بند بگسلد خشمش همه چیز را نابود خواهد کرد.

روایت های محلی در باره پرومته خیلی آشکارتر از پادافره گناهکاران دیگر یونانی، سخن می گویند. برای نمونه تانتالوس که به خاطر شیر و نوشابه ای که از دسترس او دور بود زجر می کشد، یا در کنار غولی، چرخ بزرگی را که شبانه روز می گردد و غول نمی تواند از آن چشم بردارد می نگرد. چراکه به محض اینکه چرخ از حرکت بایستد او از بند خلاص می شود، یا ایکسون که او نیز به چرخ گردونه ای بسته شده بود، و نیز دو پرنده شکارچی یا لاشخور که جگر تی تیوس را مانند پرومته می دریدند. هرچند به گفته جان پین سنت پرومته نه گناهکار که بسان قهرمانی آتشی را که زئوس از آدمیان دریغ کرده به آنان باز می گرداند و این قهرمانانگی به قیمت رنج ابدیش تمام شد.

فرزانه کاوه، کارشناس زبان و ادبیات فارسی، فارغ التحصیل سال 1370 هستم. افتخار شاگردی استادان بنام این رشته از شمار نوشین روانان سادات ناصری، محمود عبادیان، دانش پژوه و نیز جناب دکتر سعید حمیدیان و دکتر جلال الدین کزازی را دارم. در پی مطالعات پرشمار در زمینه ادبیات حماسی و اسطوره در روزهای پایانی سال 1398 تصمیم به راه اندازی وبسایت سپندارمذ گرفتم. در این وبسایت به بیان و تحلیل داستانهای حماسی و اسطوره ای از ایران و دیگر فرهنگها، شناخت اسطوره و نمادهای اساطیری، تاریخ و اسطوره می پردازم.

20 دیدگاه روشن پرومتئوس و هدیه آتش

  • سلام.
    عالی بود.
    من خودم طلبه هستم و اسطوره ها رو مطالعه میکنم مطالب یونگ فروید در نگاه های مختلف نقد بهشون دارم و…
    کاشکی ارتباط این داستان‌ها رو بیان می‌کردید آتش یعنی چه چه نماد و سمبلی دارد رویای پرومته چی بود به قولی کتاب انسان و سنمبل هایش…
    در نگاه اگزیستانس سیالی به قول یالوم اشاراتی داره برسی می‌کردید.
    این بهشت کجاست آیا در زمین بود یا در آخرت.
    اشاره می‌کردید خدا جذا شد یا ما جدا شدیم…
    و….

    خلاصه.
    در بعد داستانی زیبا بود به زور اسمش یادم اومد نیاز داشتم سایت خوبی دارید ا حتما به مطالبتون نگاه میکنم.
    مثلا بحث درخت میشه اشاره و معنا گرایی رو و مفهوم گرایی و متدولوژی و.. رو برسی کنید تا عمق بیشتری پیدا کنه مطالب مثلا درخت در یونان در قرآن در چین در سیتنیسم و….

    🙏🙏🙏💯💯💯

  • یه سوال دیگه.
    سایت شما شبکه مجازی گروهی در ایتا دارید؟
    و پادکست مثلا در کست باکس دارید؟
    اگر دارید معرفی کنید با تشکر.
    من خودم آشنا به سخت و نرم افزار ها هستم…
    با سایت ای نقد بنده همکاری میکنم گروهی هستیم همه نوجوان زیر بیست سال دارند بنده از همه بزرگتر هستم. به تحلیل و نقد زوایای فلسفی دینی تاریخی نسیونالی و…. می‌پردازیم.
    واقعا بچه ها دغدغه دارن و دانش زیادی دارند…
    سایتتون رو دوست دارم فعلا ندیدمش میرم میبینمش.
    موفق باشید.

    • درود بر شما جناب سهرابی گرامی. در پاسخ شما باید بگویم خیر شبکه مجازی گروهی و پادکست ندارم. ولی درصددم پادکست بزنم. از آنجا که یک نفر هستم وقت کم میارم. امیدوارم بزودی بتونم پادکست را راه بندازم. از اینکه گفتید گروهی نوجوان هستید و در این زمینه قعالیت می کنید بسیار خشنود شدم. براتون آرزوی پیروزی و تندرستی دارم. سپاس از دیدگاه های انرژی بخش تون.

      • یه نفره سخت.
        و انرژی و زمان زیادی باید صرف بشه.
        حتما به فکر این باشید یه تیم تشکیل بدید.
        تا هم زمان شما کمتر صرف بشه و شما فقط مدیریت کنید…
        و در ضمن برکت پیدا میکنه.
        من الان اینجوری کار می‌کنیم.
        بنده با یه مستند ساز کار میکنم نمونه مستند مهاجران خون ضد تفکر کريستف کلمب که قاره آمریکا رو کشف کرد فیلمش رو ساختن این مستند میگه چنین نیست که میگید… و بنده محتوایی باهاش همکاری میکنم.

  • آشنایی با کمبل دارم.
    نمونه الهه ها…
    نمونه سفر قهرمانی که هر کسی چند مرحله باید بگذرونه و همه این سفرها رو داریم…
    نگاهش فرق داره با دیگران… متفاوت به مساله نگاه میکنه.
    یه کتابی دیگه داره فکر کنم هزار چهره….

    عالی مباحث‌ ایشون، حالا بنده بیشتر انتقادی به مساله مینورم و تحلیلی و تبیینی و بعد برسی میکنم مساله رو.

  • آخرین چیزی که میخوام بگم.
    اینکه فرمودید سرتون شلوغه.
    ولی میخوام بگم شرایط دارید با ما همکاری کنید.
    چون ما نیاز داریم در نقد فیلم ها کسی باشه نگاه اسطوره گرایی دقیق داشته باشه.
    میدونم وقت ندارید.
    باز هم از همکلام شدن با شما خوشحال و مفرح شدم.
    ان شا الله عاقبت بخیر شید.
    یا حق.

  • سلام
    عالی و طوفانی
    تفکر در مورد یونان باستان همیشه هیجان انگیز بوده سبک نگاه به ناشناخته ها و در آوردن آنها به اشکال مادی برای فهم آگاهانه نشاندهنده عمق اندیشه و بلندای تخیل این اجداد جلتنمن تاریخه

  • بسیار عالی و زیبا
    ممکن است منبع و اسم کتابی که این مطالب شیرین باز آن بازگو شده بفرمایید
    متشکرم

    • درود بر شما دوست ارجمند! منابعی که نوشتار پرومتئوس و هدیه آتش را از آنها گردآوری کردم از این قرارند:
      ۱- اساطیر یونان از آغاز آفرینش تا عروج هراکلس، اثر راجر لنسلین گرین
      ۲- پرومته در زنجیر، اثر آیسخولوس
      ۳- دانشنامه اساطیر جهان، اثر رکس وارنر
      ۴-اساطیر یونان، اثر جان پین سنتت
      شادکام باشید و فرخنده روز!

  • درود
    فوق‌العاده روان و باجزئیات توضیح داده شده بود. با اشتیاق کلمه به کلمه‌ش رو خوندم و بلعیدم. مرسی بابت سایت شاهکارتون. اگه جایی برای پادکست نیاز به گوینده یا همکار داشتید من یه سری تجربه‌هایی داشتم و به شدت خوشحال‌ می‌شم اگه تو این مسیر بتونم همراهتون باشم.

  • سلام خانم کاوه، از مطالعه مقاله و مطالب شما خیلی لذت بردم، خسته نباشید و دست مریزاد 👏🏻👏🏻👏🏻

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.