دیونیزوس در روایت ها

دربارۀ دیونیزوس



یکی از اساطیر که سخن های بسیاری پیرامون آن گفته شده و پژوهش های بسیاری در بارۀ آن انجام شده دیونیزوس Dionysus است. در بارۀ نام او گفته اند از دو بخش ” دیونی” و “زئوس”، و شاید به معنی فرزند زئوس است. در برخی آثار از او با عنوان “برومیوس” نام برده شده، که این واژه صفت، و به معنای “پر صدا” است. و این شاید اشاره به هیاهویی داشته باشد که هنگام برگزاری آیین او برپاست، یا به صدای رعدی مربوط می شود که هنگام تولد او شنیده شد. در اسطوره های ارفه ای، نام او را زاگرس Zagreus دانسته اند. برخی او را از خدایان یونان، آخرین خدایی که به المپ رفت و فرزند سمله و زئوس می دانند. برخی او را از خدایان روم و نام لاتین او را باکائه Bacchae و او را فرزند زمه لو Zemelo، ایزد بانوی زمین میدانند. برخی اورا اهل فریجیه یا تراسی معرفی میکنند. رکس وارنر می گوید: دیونیزوس در اصل یونانی نبود. زیرا در روایت هومر دربارۀ جنگ ترویا، او نقشی ایفا نمی کند و فقط گاهی در حال گذر از آنجاست. براین اساس میتوان گفت دیونیزوس از فریجیه Phrygya برآمده و بعدها به تِراس Thrace (ترکیه) کوچیده بود، دو ناحیۀ وحشی نشین در دو طرف هِلِسپونت Hellespont. در اساطیرفریجی مادردیونیزوس، سمله یا زِِمه لوZemelo ایزد بانوی زمین مربوط می شود. آنچه باعث می شود دیونیزوس را یونانی ندانند اینست که او (دیونیزوس) تنها خدای المپ است که از زنی میرا زاده شده است. در حالیکه خدایان یونان اغلب از مادرانی زاده می شوند که نامیرایند و در زمانی بی آغاز و انجام زندگی می کنند. خدایان میرا بیشتر یا تراسی هستند یا فریجیه ای. به همین دلیل شاید وقتی افسانۀ دیونیزوس یونانی می شود روایت می شود که او تا هنگام تولد در کشالۀ ران یا پهلوی زئوس ماند، تا زئوسِ نامیرا هم پدر و هم مادر دیونیزوس تلقی شود. اوریپید و جان پیت سن کسانی هستند که دیونیزوس را فرزند سمله و زئوس میدانند.

دیونیزوس تولد و کودکی

به گفتۀ جان پیت سن در کتاب شناخت اساطیر یونان سمله Semele یکی از چهار دختر کادموس Cadmus شهریار شهر تب است. سه خواهر دیگر او اتونوئه Autonoe انیو Ino و آگاوه Agave هستند. از این چهار دختر سمله و آگاوه با دیونیزوس پیوند دارند. جان پیت سن می گوید: زئوس شیفتۀ سمله می شود. حاصل این شیدایی باردار شدن سمله است. آگاوه خواهر سلمه که باور نمی کرد زئوس شیفتۀ سمله شده باشد، سمله را وادار میکند از زئوس بخواهد با تمام شکوهش بر او (سمله) پدیدار شود. زئوس که خدای تندر و آذرخش است و پیشتر به سمله قول داده بود تمام خواسته هایش را برآورده کند در هیأت آذرخش بر سمله پدیدار و سمله خاکستر می شود. سمله چنان می سوزد که پس از مرگ نیز از آرامگاهش دود برمی خیزد. پس آگاوه ادعا می کند که سمله با انسانی عادی ارتباط داشته و به سبب ادعای ارتباط با زئوس، زئوس او را خاکستر کرده است. وقتی سمله خاکستر می شود زئوس فرزند را در کشالۀ ران خود یا به روایتی در پهلوی خود نگاه میدارد تا وقت تولدش برسد. به این ترتیب زئوس هم پدر و هم مادر دیونیزوس می شود.

اوریپید در نمایشنامۀ کاهنان کادموس می گوید وقتی آذرخش زد سمله فرزند را از سینۀ خویش بیرون کشید. زئوس بر بستر او ظاهر شد و برومیوس ( همان دیونیزوس) را در ران خود پنهان کرد و با گیره هایی زرین شکاف رانش را بست تا از دید هِرا مخفی بماند. آنگاه که موآرها [ سه خواهری که مدت زندگی هر انسان را از روز تولد تا ساعت مرگ با یک تارِنخ تنظیم می کنند] دیونیزوس را به دنیا آوردند. و می گوید او ( دیونیزوس) خدایی بود با شاخهای ورزا، و زئوس تاجی از مار بر سرش گذاشت. در این اثر تولد دیونیزوس از زبان خودش اینطور بازگو می شود.

من! دیونیزوس، پسر زئوس که سمله دختر کادموس به دنیا آورد. او مرا با درخشی زاد؛ ازآذرخش ها جهیده. من پیکر خدایی ام را نهاده به پیکر میرنده ای درآمده ام … اینجا، نزدیکی کاخ، آرامگاه مادر آذرخش زدۀ خود را می بینم و ویرانه های دودآلود سرایش را، آتشی همواره روشن از آتش خدایی. کین خواهی جاودان هِرا از مادرم! آفرین بر کادموس باد که این جایگاه را رسوخ ناپذیرساخت و این نهانگاه به دخترش واگذاشت.

کاهنه های باکوس

در روایتی دیگر سمله زیباست و نظر ایزد عاشق پیشه ئی مانند زئوس را جلب میکند. در این روایت این هِرا همسر زئوس است که به شکل پیرزنی به سمله وارد میشود و به دختر ساده لوح پیشنهاد میکند از عاشق آسمانی خود بخواهد که به شکل نوری جاودانی بر او ظاهر شود. سمله این درخواست را از زئوس می کند و زئوس که پیشتر به او قول داده بود هرچه بخواهد برایش فراهم می کند؛ با اکراه به خواهش سمله رضایت می دهد و به صورت آذرخش ظاهر می شود. سمله در اثر آذرخش تکه تکه می شود ولی فرزندِ نازاده به دست زئوس نجات می یابد. زئوس او را در کشالۀ ران خود پنهان می کند تا زمان مقرر به دنیا بیاید. اما هرا فریب نمی خورد و فرمان می دهد تیتان ها فرزند را ربوده و تکه تکه کنند. تیتانها فرمان هرا را اجابت می کنند و می خواهند از تکه های تن فرزند غذایی درست کنند که رئا Rhea (ایزد بانوی زمین، دختر ونوس و گایا و یکی از همسران زئوس) به کمک می آید. رئا، دیونیزوس را به شکل دختری در می آورد و او را در خاندان آتاماس Athamas، شهریار اُرکومنوس OrchomenusT، در یونان پرورش می دهد. هرا از پا نمی نشیند و شهریار اُرکومنوس را طوری دیوانه می کند که در شکارگاه پسرش را با گوزنی اشتباه می گیرد و اورا می کشد.

در روایتی از پوزایناس پس از مرگ سمله، کودک را در صندوقی نهادند و او را به دریا افکندند و اَینو پدیدار شد تا در آوارگی خود کودک را پرستاری کند. در روایت دیگری اِریپیلوس Erypylos در نبرد ترویا و غارت این شهر به صندوقچه ای دست پیدا میکند که تندیسی از دیونیزوس در آنست. اریپیلوس با دیدن تندیس شیدا می شود و با رسیدن به پاتره Patrae از قربانی شدن نوعروس و نوداماد در مراسم آیینی سالیانۀ آرتمیس جلوگیری می کند. اریپیلوس به این ترتیب به مقام قهرمانی می رسد. این دست روایت ها پیش زمینۀ آیینی را شرح می دهد که در آن تندیس دیونیزوس را در صندوقی می نهادند و صندوق را به آب می افکندند و پرستاری این صندوق را از آب می گرفت.

در اسطوره های ارفه ای، او را فرزند خدایگون زئوس و دخترش پرسیفونه میدانند که زئوس می خواست او را وارث خود قرار دهد و قدرتی بی مانند به او عطا کند ولی هِرا همسر زئوس، از حسادت تیتانها را مأمور کرد به کودک حمله کنند. شبان ها هم که مخالف زئوس بودند، وقتی بچه مشغول بازی بود به او حمله کرده و سپس او را خوردند. فقط قلبش باقی ماند که آتنه او را نجات داد و نزد زئوس آورد. زئوس او را بلعید وسپس تیتان ها را با رعد خود مجازات کرد و آنها را به صورت پودر شده بر سطح زمین پراکند. از باز ماندۀ تیتانها، انسان به وجود آمد که نیمی شر و نیمی خدایگونست. چونکه تیتانها زاگرس را خورده بودند زئوس از قلب زاگرس کودکی ساخت و در بطن سمله گذاشت که بعدها دیانایسوس نامیده شد. پس زاگرس و دیونایسوس یکی هستند.(دایره المعارف بریتانیکا)

بازگشت دیونیزوس به تب

جان پیت سن درادامۀ داستان روایت میکند که آگاوه خواهر سمله، با اِکیون Echion ازدواج می کند و از او صاحب فرزند پسری به نام پانتئوس Pentheus می شود که بعدها شهریار شهر تب می شود. وقتی دیونیزوس به تب باز میگردد، علاوه بر دعوت مردم به کیش خود، به انتقام آنچه بر سر مادرش رفته بود تمام زنان تب از جمله آگاوه خالۀ خود را دچار هذیان و توهم می کند. پانتئوس پسر آگاوه که با کیش دیونیزوس مخالف بود؛ او را به زنجیر می کشد. دیونیزوس زنجیرها را پاره کرده و کاخ پانتئوس را به آتش می کشد. در نمایشنامۀ کاهنه های باکوس، دیونیزوس از مسیرهایی که پیموده و کارهایی که کرده تا امروز به تب رسیده، می گوید:

من، سرزمین لیدی را با خاک خیش خورده و زرنهفتش و سرزمین فریژی را ترک گفتم. من در زیر آفتاب، تپه های پارس را درنوردیدم، و باروهای بلخ را، وخاک مه گرفتۀ مادها را، و نیز عربستان نیک بخت و سراسر آسیا که در دریای نمک آرمیده است، و شهرهایی با برج هایی زیبا و از مردمان آکنده، جایی که یونانی ها و بربرها به هم می آمیزند. این جا (تب) نخستین شهر یونان است که بدان پای می نهم. در آن سرزمین ها سرودخوانان را نیایش ها آموختم. آیین خویش استوار کردم تا خدایی خویش را بر میرندگان گواه باشم. تب نخستین شهر از سرزمین یونان است که با خروش من برخواهد خواست، آنگاه که بر تن کاهنه های با کوس پوست پاره بندم و در دست آنان نیزه های پیچک آراسته بگذارم … دیوانگی را چون خرمگس مکنده ای به جانشان افکندم و از کاخشان بیرون راندم؛ اینک روان پریشیده در کوه بسر می برند. آنها را واداشتم تا نشان های رموز و شادخواری ام را با خود ببرند. تمام زنان را، هر که در کادمه از زن و زنانگی نشان دارد، دیوانه کرده، از خانه بیرون کشانده ام. همگی همراه با دختران کادموس، بی هیچ سرپناهی در میان صخره ها زیر درختان سبز صنوبرزندگی می کنند. مردم شهر چه بخواهند چه نخواهندباید بدانند که هنوز به آیین من پذیره نیستند (در آیین من پذیرفته نشده اند). من باید چون خدایی که سمله به زئوس داد بر میرندگان پدیدار شوم تا اینگونه داد او بستانم. کادموس پادشاهی خویش به پانتئوس، پسر دخترش واگذاشت. کسی که با من می جنگد

کاهنه های کادموس

دیونیزوس و زنان تب

در ادامۀ نمایشنامه دیونیزوس ابراز میکند رئا و او با هم تبیره هایی ساخته اند و از زنان بربری که با او به تب آمده اند میخواهد تبیره بنوازند وبه طرف شهر کادموس بروند، تا زنان آنجا را برای برگزاری آیین ویژۀ خود (آیین باکوس) به دره های سیترون ببرند. این آیین برای پالایش برگزار می شود و در آن به شادخواری و میگساری می پردازند. نیزه ای که با پیچکی آراسته اند به دست می گیرند و لباسی از پاره های پوست حیوانات به تن می پوشند و نیز مارها را گرفته به بافۀ موی خود گره می زنند. زنان تب شیدا و افسار گسیخته به دشت میروند و به میگساری و شادی می پردازند. در این میان تیرزیاس پیرمرد نابینا و پیشگوی معروف شهرتب که او را در آثار دیگر یونان، مانند ایلیاد، ادیسه، ادیپوس شهریار، آنتیگون سوفوکلس نیز می بینیم؛ به کاخ میرود و از کادموس میخواهد که آنها هم با پوستهای پارۀ حیوانات بر تن و تاجهایی از پیچک بر سر به مراسم بروند. پانتئوس آنها را می بیند و می خواهد مانع رفتن آنها شود که موفق نمی شود. پانتئوس می گوید:

… در می یابم شور بختی های غریبی شهر را فراگرفته است. در می یابم زنان ما در پی آیین باکوس خانه را ترک گفته اند و کوههای تاریک می دوند و با سرودهای خود خدای تازه ای راکه گویا دیونیزوس نام دارد، بزرگ می دارند. اوجام هایی بزرگ از شراب در بین پیروانش نهاده است و زن ها یکایک به گوشۀ خلوتی مخزند تا چون کنیزکانی در آغوش نرینه ها باشند. زیرا خود را کاهنه ای می پندارند که باید قربانی گردد … آنها را با زنجیرهایی از آهن به بند خواهم کشید و خیلی زود به این آیین گناه آلود باکوس پایان خواهم داد…(روبه کادموس) پدر، زمانی که می بینم شما هر دو در کهن سالی چنین خرد از دست داده اید از شرم سرخ می شوم. نمیخواهی این پبچک را دور بیندازی؟ نیزه را کنار بگذار، پدرِ مادرِ من! (رو به تیرزیاس) تیرزیاس تو او را دنبال خود کشاندی. آشکارست که میخواهی با شناساندن این خدای جدید به مردم از بخشش خدایان بهره مند شوی…

کاهنه های باکوس

دیونیزوس و پانتئوس

مأموران پانتئوس به دستور او دیونیزوس را دستگیر کرده نزد او می آودند. مأموران می گویند : شکاری را که به دنبالش بودیم به دام انداختیم. ولی این دیو بیابانی با ما رفتاری ملایم داشت. از ما فرار نکرد و خود انگیخته دستانش را به بند ما سپرد. بین آنها پرسش و پاسخ هایی رد و بدل می شود:

پانتئوس: چه شد که این رازها را به یونان آوردی؟

دیونیزوس: دیونیزوس مرا رهنمون ساخت پسر زئوس …

پانتئوس: چنین دستوری را شبانه در رؤیا دریافت کردی یا رو درور

دیونیزوس: من او را می دیدم، او مرا می دید. آیین شادخواری را او به من سپرد.

پانتئوس: باین شادخواریها برای تو نشانگر چیست؟ …

دیونیزوس: شادخواری های خدا عفریتی ست بر آن کس که بذر بی دینی می کارد…

پانتئوس: این آیین را شب برپا میداری یا روز؟

دیونیزوس : شب بیشتر. در تاریکی نشانی از بزرگی هاست …

کاهنه های باکوس

پانتئوس، دیونیزوس را به بند می کشد. شهر می لرزد. سر ستونهای مرمرین کاخ از هم می شکافد، و به دستور دیونیزوس کاخ به آتش کشیده می شود. دیونیزوس با زنان بربر همراهش از کاخ خارج می شوند. پانتئوس از خود بی خود گشته و شتابان سرمی رسد. آن دو همدیگر را تهدید می کنند. پیکی از راه میرسد و وضع زنان را دردشت برای پانتئوس اینطور تشریح می کند:

کاهنه های والای باکوس را دیدم، برانگیخته با نیروی خدا، پاهای برهنه ی خود را دور از این سرزمین برده اند. آمده ام به تو بگویم کارهای شگفت انگیزی که این زنان انجام می دهند بسیار برتر از معجزات است … سه گروه از زنانِ سرودخوان را دیدم. یکی از آنها اتوئونه ( خالۀ پانتئوس) را پیشاپیش خود داشت، گروه دیگر مادرت و گروه سوم اینو(خالۀ دیگر پانتئوس) را. همگی خفته بودند، با اندام هایی یله. برخی پشت به تنۀ صنوبری داده، برخی روی برگهای بلوط سرِخود را بر زمین نهاده بود. آن هم بی هیچ هدفی … آنها نه خراب از شراب بودند و نه خراب از آواز نی لبک لوتوس، نه در تب و تاب پیروی از سیپریس در خلوت… نخست مو بر شانه می افشانند و پوست پاره ها که گره بندشان از هم گشوده است باز بر می گسترند و آن را با ماری در کمرگاه می بندند؛ مارها گونۀ زنها را می لیسند. برخی زنان تازه زا، نوزادان خود را رها کرده اند، بزغاله ای یا تولۀ روباهی بیابانی را شیر می دهند. تاج هایی از پیچک، از کاج و اَزمَلَکِ (نام گیاهیست) پرگل بر سرمی نهند. یکی از آنها پیچک آراسته ای را برمیدارد بر صخره ای می زند، از آنجا آبی زلال چون شبنم بیرون می جوشد. دیگری آتشدان را به سوی زمین فرود می آورد وخدا آنجا چشمه ای از شراب بیرون می جهاند. آنها که تشنۀ نوشیدن نوشینه ای سپیدرنگ بودند (شیر) با سر انگشت خود زمین را خراشیدند و جویباری از شیر یافتند. از نیزۀ پیچک آراسته عسل شیرین جاری بود…

کاهنه های باکوس

در روایتی دیگر، ویژگیها و کارهای خارق العادۀ زنانی که همراه دیونیزوس به تب آمدند؛ اینگونه بیان شده: همراهان دیونیزوس، سیلنوس (مربی دیونیزوس) گروهی از ساتیرها و زنان وحشی، مائنادها یا باکانت ها و پرستاران پریوار کوه نیسا بودند. همراهان دیونیزوس ویژگی های شگرفی داشتند. آنها چشمه های جوشان شیر و شراب از دل زمین پدید می آوردند، آتش به آنها صدمه ای نمی زد و اغلب آتش را در دست یا روی سر خود جا به جا می کردند، اسلحه به آنان اثر نمی کرد، آنها این قدرت را داشتند که ورزاها و جانوران وحشی را زنده زنده بدرند، زنانشان با بچه های حیوانات مهربان بودند تا جایی که از سینۀ خود به آنان شیر می دادند، آنها چوبدست هایی داشتند که پیچکی دورتادورش پیچیده بود و سر چوبدست شان میوۀ کاج نصب می کردند، آنها شمشیرهایی آخته داشتند که دورش مارهای گرد پیچیده بود. این همراهان با دیونیزوس از هند تا یونان رفتند.

باری دیونیزوس، پانتئوس را وادار می کند به تماشای مراسم آیینی زنان تب که به هذیان و توهم دچار شده اند به کوهستان برود. پانتئوس در کوه خود را در تنۀ درخت سروی پنهان می کند. زنان متوجه حضور او می شوند و درخت را از ریشه کنده و پانتئوس را پاره پاره می کنند. آگاوه خود نخستین کسی است که به پسرش حمله می کند. او سر پسرش را بریده در حالیکه فکر می کند سر شیر است؛ آن را سر چوبی میزند و با غرور وارد شهر تب می شود که پدرش او را از اشتباه خود آگاه می کند.

دیونیزوس و شراب

جان پیت سن می نویسد: دیونیزوس در فریجیه، تاک را کشف کرد و به مردم ساختن شراب را یاد داد. با رواج کیش دیونیزوس و مراسم آیینی آن، هرکس از کیش او دوری می کرد دچار کیفرِِ شیدایی می شد. رفتار زنانی که به تپه های فریجیه روی می آوردند نمودی از این شیدایی و شاید بخشی از رفتارآیینی این مراسم بود که در پایان سال زنان، سال کهنه را از شهر بیرون می بردند و دربرگشت سال نو را به شهر می آوردند. و این رسمی است که هنوز در بسیاری شهرهای اروپا رواج دارد [حتی در ایران نیز شاید مراسم سیزدۀ نوروز راه به چنین باوری داشته باشد]. نیز چنین روایت هایی می تواند از نظر اجتماعی بازتاب مخالفت با کیش نو و گسستن از جامعه نیز باشد. دربارۀ کیفر مخالفت با دیونیزوس در ایلیاد هومر می بینیم لیکورگ Lycurge به دیونیزوس نوجوان و یارانش یورش می برد، دیونیزوس وحشت زده به دریا میگریزد و آنجا مورد حمایت تتیس Thetis قرار میگیرد. در این ماجرا خدایان، لیکورگ را کور و عمر او را کوتاه می کنند. در ایلیاد از جزئیات داستان لیکورگ نشانی نیست ولی در روایت های دیگر لیکورگ به سبب مخالفت با دیونیزوس دیوانه می شود و به گمان اینکه دریاس Dryas پسر او بوتۀ تاکیست، پسر را با ابر نابود می کند و پس از هوشیار شدن [به ندای هاتفی] زمین خشک می شود و مردم برای رهایی از خشکسالی لیکورگ را به چهار اسب می بندندو او را چند پاره می کنند. بی تردید لیکورگ به رسمی آیینی چند پاره می شود و پاره های تن او را می خورند یا بر مزارع می پاشند.

به گفتۀ رکس وارنر صاحب کتاب دانشنامۀ اساطیر نام دیگر دیونیزوس، ایزد باروری، می و خلسه در اساطیر یونان، باکائه Bacchae یا باکانتس Bacchantes است. وارنر می نویسد: نام لاتینیِ آیین های اسرارآمیزی که به افتخار این ایزد برگزار می شد باکانالیا Bacchanalia بود که این آیین منحصر به زنان بود. آیین باکانالیا در سال ۱۸۶ پیش از میلاد در روم تحریم شد. اما در سده نخست میلادی دوباره از سر گرفته شد و شورش هایی در پی داشت.

کیش دیونیزوس

جان پیت سن در باره کیش و آیین دیونیزوس می نویسد: کیش دیونیزوس ترکیبی از خدای تراسی Trace و فریجیه ئی و خدایان باروری و حاصلخیزیست که در مراسم آیینی (وسالیانه) دیونیزوس در هیأت یک گاو نر یا یک بز که تجسم خداست توسط نیایش کنندگان از هم دریده می شود. خدای فریجیه ئی خدای تاک و انگور و حالت رهایی و جذبه ئی که نیایش کنندگان دیونیزوس آن را تجربه می کردند با نوشیدن زیاد شراب شدت می گرفت و این کیش به ویژه نزد زنان پیروان بسیار داشت. به نظر میرسد باکوس یک مأموریت الهی دارد و آن نقش آزاد کننده است. در طول فراز و نشیبی مست، باکوس زبانهای کسانی را که شراب و نوشیدنی های دیگر را می پذیرند آزاد می کند و به مردم اجازه میدهد آزادی بیان داشته باشند وآنچه را می خواهند انجام دهند.

پشت اسطورۀ دیونیزوس

روان انسان چیز غریبی ست. دنیایی به ظاهر استوار ولی بسیار شکننده. دنیایی که زود در هم می شکند و آنچه از آن باقی می ماند یک فضای خالیست به نام “جنون” . این فضای خالی میل به نیستی و به مرگ دارد. در افسانۀ دیونیزوس این فضای خالی در قیل و قال آدمها و شور و شوق جشن های دیونیزوسی نشان داده می شود. در این افسانه نیروهای پنهان و تاریک روان آدمی سبب می شود جنون را نتیجۀ مستقیم وغیر مستقیم نابخردی ندانیم. بلکه نابخردی را مانند یکی از جلوه های جنون درک کنیم. در این افسانه با شکل های مختلف جنون روبه رو هستیم. آگاوه که به حیوان درنده ای تبدیل شده وبه حد اعلای جنون مبتلاست. او تجسمی از حد اعلای آزاد ی و حد اعلای اسارتست. پانتئوس که خواستار نظم و تعادل است می خواهد دلیل رفتار جنون آمیز مردمی که شهر را به هرج و مرج کشیده اند، بر طرف کند ولی با شکست مواجه می شود و در نهایت برای درک حقیقت به رفتاری نابخردانه روی می آورد. دیونیزوس یا باکوس خدایی آسیب دیده و مصیبت زده است. خدایی که خدایان دیگر در تعقیب اویند تا نابودش کنند. مشکلات او حتی پیش از تولد آغاز می شود. در همۀ روایتهایی که از دیونیزوس می خوانیم “روایت مصیبت، مرگ و رستاخیز این کودک آسمانیست.” و” آدمخواری آیینی، قسی ترین و نمایشی ترین بیان خود را در افسانه های دیونیزوسی دارد.”

فرزانه کاوه، کارشناس زبان و ادبیات فارسی، فارغ التحصیل سال 1370 هستم. افتخار شاگردی استادان بنام این رشته از شمار نوشین روانان سادات ناصری، محمود عبادیان، دانش پژوه و نیز جناب دکتر سعید حمیدیان و دکتر جلال الدین کزازی را دارم. در پی مطالعات پرشمار در زمینه ادبیات حماسی و اسطوره در روزهای پایانی سال 1398 تصمیم به راه اندازی وبسایت سپندارمذ گرفتم. در این وبسایت به بیان و تحلیل داستانهای حماسی و اسطوره ای از ایران و دیگر فرهنگها، شناخت اسطوره و نمادهای اساطیری، تاریخ و اسطوره می پردازم.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.