کیخسرو در اوستا کوی هئوسروه Kavi hausarvah و در پهلوی کی هسرو Kai husraw به معنی نیکنام و خوشآوازه است. دو برنام (صفت) کیخسرو در اوستا یکی اَرشَن به معنی دلیر، یل و پهلوان و دیگر هَن کِرِمَه به معنی استوار سازنده و متحد کننده است. کیخسرو نه فقط شاه آرمانی، که انسان نمونهی شاهنامه است. او مانند بسیاری از سرافرازان، از شمار فریدون، زال و کیقباد غریبانه پا به دنیا گذاشت و مانند آنها در محیطی دور از ناز و نعمت، در شرایطی طبیعی اما نامتعارف بالید و بزرگ شد. چرا که افراسیاب خواسته بود ذهن و ضمیر او از گذشته و سرگذشت پدر خالی بماند. افراسیاب میخواست او خِرَد و فرهنگ نیاموزد، مبادا هشیار و مایهی دردسر شود.
او پسر سیاوش و فریگیس، کسیست که پیشگویان گفتهبودند افراسیاب را از تخت به زیر میکشد و جهان به دست او آباد و خرم میشود. کیخسرو روزگاری پس از اینکه پدرش، سیاوش، بی گناه کشته شد؛ به دنیا آمد. به دستور پدربزرگش، افراسیاب، به شبانان سپرده شد. همین گونهی پرورش، از او جوانی دلاور و شایسته ساخت. دست تقدیر همه آگاهیهای دهر را در جام نمادینی به او نمایاند. کیخسرو آمد تا نبرد نیک و بد را به سود نیکی به پایان برد. او پاک به دنیا میآید و پاک زندگی میکند؛ اما نمیمیرد و به پاس پاکیاش زنده به مینو میرود.
هرچند پیشتر خلاصه ای از داستان کیخسرو را در نوشتاری با فرنام (عنوان) کیخسرو از تولد تا جاودانگی در این سایت آورده ام؛ اما اینجا داستان کیخسرو را با جزئیاتی بیشتر از شاهنامه روایت می کنم.
تولد کیخسرو
پیشتر در داستان کشته شدن سیاوش گفتیم پس از آنکه سیاوش بی گناه و به ناحق کشته شد، کرسیوز (برادر افراسیاب و عموی فریگیس) خواست آسیبی به فریگیس بزند تا او فرزندی را که در شکم دارد بیفگاند (سقط کند). اما پیران ویسه وزیر و راهنمای افراسیاب، از راه رسید و افراسیاب را از این کار بازداشت و از او اجازه گرفت تا فریگیس را نزد خود نگه دارد. سپس فریگیس را به گلشهر همسر خردمندش سپرد و از او خواست مانند یک پرستار از او مراقبت کند.
شبی پیران ویسه در خواب سیاوش را دید که شمعی از جنس آفتاب و شمشیری به دست گرفته و میگوید جای نشستن نیست. برخیز و جشن و سوری به راه بینداز که کیخسرو میآید. پیران از خواب بیدار شد.
شمع در خواب نشانه ارجمندی، فراخدستی و فرزند؛ و آفتاب نشانه پادشاهی و ارجمندی و والاییست.
پیران، گلشهر را نزد فریگیس فرستاد. گلشهر رفت و دید کیخسرو به دنیا آمده، و در آغوش فریگیس است. او شاد نزد پیران برگشت و به او مژده داد که نوزاد به دنیا آمد. گلشهر به پیران گفت: گویی ماه (فریگیس) و خورشید (کیخسرو) باهم جفت شده اند. او گفت: این نوزاد جز تاج و تخت زیبندهی چیز دیگری نیست:
... بیامد به شادی به پیران بگفت که " اینت بدآیین خور و ماه جفت! تو گویی نشاید جز از تاج را وگر جوشن و ترگ و تاراج را!"
پیران به دیدن نوزاد رفت. نوزاد بُرز و بالایی مانند کودک یک ساله داشت. به یاد سیاوش دیدگان پیران پر از اشک شد و افراسیاب را نفرین کرد. او به بزرگانی که همراهش بودند گفت: اگر جانم را بدهم و افراسیاب مرا بکشد هم، نمی گذارم که آسیبی به کیخسرو برسد.
افراسیاب و خبر تولد کیخسرو
فردای شبی که کیخسرو به دنیا آمد، پیران نزد افراسیاب رفت. اندکی ماند تا بارگاه خلوت شد. سپس نزدیک تخت افراسیاب رفت و گفت: دیشب کیخسرو به دنیا آمد. او گفت: پیداست باهوش و پرمایه است. گویی به چهره و فرّ و دست و پا به فریدون (نیای مشترک افراسیاب و کاوس) میماند. هر چند در شاهنامه برای اینکه پهلوانی یا شاهی را نژاده و اصیل بدانند او را به نیا و پدرانش، مانند میکنند؛ با توجه به داستان فریدون و ضحاک همانند کردن سیاوش به فریدون از اینرو مهم است که قرارست کیخسرو نیز مانند فریدون که ضحاک را از تخت به زیر کشید، افراسیاب را از تخت پایین بکشد.
پیران به افراسیاب گفت: اکنون دل و جانت را از کینه خالی کن! درآن دم یزدان کاری کرد که جنگ و بیداد و کین از افراسیاب دور شد. دلش از یاد سیاوش به درد آمد و آهی کشید. او از کردهی خود پشیمان بود. بنابراین به پیران گفت: با اینکه از این نوزاد بسیار پیشگوییهای ناخوشایندی شنیدهام و همهی آن پیشگوییها را به یاد دارم که گفته اند فرزندی از تبار تور(پادشاه توران) و کیقباد (پادشاه ایران) به کینخواهی سیاوش به توران میتازد و جهان را با نبردی فرجامین میآشوبد؛ و نیز گفتهاند که سرانجام او به نبردهای دیریاز ایران و توران پایان میدهد، اما، از سرنوشت راه گریزی نیست. تو او را اینجا و در میان گروه نگاه ندار. او را نزد شبانان بفرست تا نداند که خودش کیست و من کیستم و در آنجا از آموزش بیبهره بماند.
پیران بسیار شاد شد. بر افراسیاب آفرین خواند. از بارگاه افراسیاب برگشت و شبانان کوه قُلا(نام کوهی در توران زمین)، را فراخواند. برای آنها درباره کیخسرو گفت و به آنها سفارش کرد که این کودک را مانند جان خود نگهداری کنند تا از باد و خاک گزندی به او نرسد. او به شبانان گفت: نباید روزگار کیخسرو به سختی بگذرد و از چیزی که میخواهد محروم باشد. سپس به یکی از آنها مال و خواسته بسیاری بخشید و دایهای برای نگهداری کیخسرو به شبان داد.
در اساطیر شبانان پایگاهی بلند دارند. یا خود، مردان بزرگی بودهاند و یا مردان بزرگی را پرورش دادهاند. به گفته دکتر کزازی اِِرز و ارج شبان شاید از تاسه (نوستالژی) یی میآید. آنجا که انسانی که دامپرور و کوچ کننده بود در دوران کشاورزی به زمین وابسته و ناگزیر شد یکجا بماند. شبان نمونه و نماد انسان آن روزگارانست.
کوه نیز در نمادشناسی اسطورهای نشانهی رازآلود آسمان و جهان برین است.
کارهای خارقالعاده کیخسرو
کیخسرو به کمک پیران به شبانی سپرده شد. او هفت ساله بود که کم کم نشانههای هنر (جنگاوری و زورمندی) و نژاد در او هویدا شد. چرا که بزرگزادهای مانند کیخسرو حتی اگر با شبانها بزرگ شود سرانجام ویژگیهای خود را آشکار میکند. او در ۷ سالگی چوبی را به شکل کمان کرد و از رودهی دام برای آن زهی ساخت. کیخسرو همچنین پیکان و تیری آراسته با پر ساخت و به شکار رفت. او در ۱۰ سالگی چنان کارآزموده بوده که به شکار گراز و گرگ و شیر و… رفت.
روزگاری سپری شد. شبانی که کیخسرو را نگهداری میکرد نزد پیران آمد و گفت: نخست کیخسرو فقط به شکار آهو میرفت اما اکنون شکار آهو و شیر برایش یکیست. شبان گفت: من این را گفتم بدانید مبادا گزندی به او برسد. پیران خندید و گفت: هنر و نژاد پنهان نمیماند. سپس بر اسب نشست و به اقامتگاه کیخسرو رفت و خواست که او را بیاورند. پیران نگاهی به بر و بالای کیخسرو انداخت و او را ستود. کیخسرو نزدیک آمد و دست او را بوسید. سپس پیران او را خوب نگریست به یاد سیاوش چشمانش پرآب و دلش پر مهر شد.
پیران کیخسرو را در آغوش کشید و زمانی دراز او را در آغوش خود فشرد. کیخسرو که شگفت زده شده بود او را ستود و گفت: همیشه توران به وجود تو سربلند باشد! چرا که شبان زادهای را اینچنین در کنار خود میگیری. پیران دلش برای کیخسرو سوخت و رخسارش برافروخته شد و گفت: در تبار و نژاد تو هیچ شبانی نیست. در این باره داستانی میدانم که روزگاری برایت میگویم.
سوگند افراسیاب برای درامان بودن کیخسرو
پس از اینکه پیران کیخسرو را دید فرمان داد تا اسبی آماده کردند و جامهای شاهوار به او پوشاندند. آنگاه پیران، کیخسرو را به کاخ و ایوان خود برد. شبی پیکی از سوی افراسیاب آمد و خواست پیران در بارگاه حاضر شود. پیکهای شبانه افراسیاب در شاهنامه نمونههای بسیار دارد. چرا که افراسیاب و تورانیان تباری تیره و اهریمنیاند و همواره در تیرگی شب است که نیروهای زیانکار و نهانکار دست به کاری میزنند. همچنین نشان آنست که افراسیاب در مواردی آنچنان بیقرارست که تاب آن را ندارد شکیبایی کند تا شب بسر آید.
باری، افراسیاب گفت: اگر سرنوشت چنین است که از کیخسرو بدی به من برسد من با پرهیز و پروا نمیتوانم آنرا از خود دور کنم. زیرا سرنوشت کاری تیز و آسمانیست و آدمی از دخالت در آن ناتوانست. بنابراین شایسته نیست که نبیرهی فریدون در کوهساران و به دست چوپانی پرورش پیدا کند. اکنون که او از گذشته چیزی نمیداند؛ میتواند شاد و آرام زندگی کند و ما نیز آسوده باشیم. هرگاه از او کار بدی سر زد، آنگاه مانند پدرش سر او را خواهیم برید.
پیران گفت: تو خود شهریار هستی و نباید این را کسی به تو یاد دهد که در کودکی خردسال که هنوز به بلوغ فکری نرسیده نمیتوان نشان و اثری از گذشته پیدا کرد. تو فکر بد نکن! که بزرگان گفتهاند فرزند آدمی ممکن است پدرش را نشناسد، یا به او مهرنورزد اما جای هیچ تردیدی نیست که همیشه به مادر مهر میورزد. کیخسرو پسر دختر توست و بدون تردید به مادرش مهر دارد. پس دل آسوده باش که او راه پدر را نخواهد رفت و مایهی رنج تو نخواهد شد.
سپس پیران از افراسیاب خواست که پیمان ببندد و سوگند بخورد که به کیخسرو آسیبی نمیرساند. او خواست افراسیاب همان سوگندهایی را یادکند که فریدون و تور و زادشم هر کدام یاد میکردند. گویی هر کدام از بزرگان سوگندی ویژهی خود داشتند. هر کدام از آنها به اختران سوگند میخوردند. در باورشناسی باستان اختران هرکدام ارزشی آیینی دارند. برای نمونه اورمزد یا هرمز که نام دیگر برجیس یا مشتریست، کسیست که روز را میآورد و شب را میبرد (آفریدگار).
افراسیاب همین که سخنان پیران را شنید برخاست و سوگند شاهانه خورد که:
... به روز سپید و شب لاژورد، بدان دادگر کین جهان آفرید سپهر و دد و دام و جان آفرید، که ناید بر این کودک از من ستم نه هرگز بر او برزنم تیزدم!
پرسش و پاسخهای افراسیاب و کیخسرو
پس از اینکه افراسیاب سوگند خورد آسیبی به کیخسرو نرساند، پیران شاد وخرم نزد کیخسرو رفت و جامهای آراسته به او پوشاند و گفت: نزد افراسیاب میرویم اما تو خود را به نادانی بزن و با خردورزی به او پاسخ نده. اگر از جنگ و رزم از تو پرسید تو از سور و بزم بگو!
سپس هردو بر اسب نشستند و به بارگاه افراسیاب رفتند. افراسیاب همین که چشمش به کیخسرو افتاد شرمگین شد، از فرّ و شکوهی که کیخسرو داشت، رنگش پرید. پیران که دید افراسیاب چون بید به خود میلرزد، ترسید مبادا او به کیخسرو آسیبی بزند. اما افراسیاب به خود چیره شد ونگذاشت آنچه در دلش بود، بیشتر نمایان شود.
او به کیخسرو گفت: شبان نوجوان از شب و روز و گوسفند و زمین چه میدانی؟ کیخسرو گفت: شکاری نیست و من تیر و کمانی ندارم. افراسیاب پرسید: آموزگارت کیست و از نیک و بد روزگار چه میدانی؟ کیخسرو گفت: جایی که پلنگ باشد دل و جان آدمیان را میدرد. افراسیاب پرسید: پدر و مادرت کیست؟ دربارهی ایران چه میدانی؟ کیخسرو گفت: سگ جنگنده شیر را به زیر نمیآورد.
افراسیاب خندید و به پیران گفت: این نوجوان کماندیش است و خرد ندارد. از او از سر میپرسم از پا پاسخ میدهد. به نظر نمیآید که از او نیک و بدی برسد. سپس دستور داد هر چه از اسب و درم و خدمتکار نیازست را به او بدهد و او را با مردی پرهیزگار نزد مادرش به سیاوشگرد بفرستد و بسپارد مراقب باشند بدآموزی گرد او نگردد. مبادا او نیز مانند پدرش به یاد ایران بیفتد و برای تورانیان گران تمام شود. پیران چنان کرد که افراسیاب گفتهبود.
سیاوشگرد دیگر آن شهرستان آباد نبود که روزگاری سیاوش بنا کردهبود. به خارستانی تبدیل شدهبود. همین که کیخسرو آنجا رسید مردم شهر با شور و شادی به پیشباز آنها رفتند. همه یزدان را آفرین میخواندند که از سیاوش چنین رادمردی مانده، آنها برای روان سیاوش نور و روشنایی میخواستند. همه جا پر از شادی بود، چنانکه گویی از خاکی که خون سیاوش روی آن ریخته شده، نرد سبزی (درختی، گیاه سبز سترگی) به ابرها فرا رفته و بازگشته و نگارهای از چهرهی سیاوش را بر برگها نقش کرده است. آنجا بوی مشک بود و همه چیز شاداب و شکفته شدهبود.
درختی که چهره سیاوش روی برگهایش بود
گفتیم هنگامکه کیخسرو به سیاوشگرد رسید مردم شاد شدند و به پیشباز او رفتند. فضا چنان بود که گویی از خاکی که خون سیاوش بر آن ریخته شده، نرد سبزی به ابرها رفته و بازگشته و نگارهای از چهرهی سیاوش را بر برگها نقش کرهاست. نگاشتن چهرهی سیاوش بر برگها بنمایهی اسطوره شناختی دارد. در اساطیر جایی که خون پاکان میریزد، گیاهی میروید. گاهی نیز برخی از چهرههای آیینی پس از مرگ به گیاهی بدل میشوند.
اینست که مردمان گرد این درخت شگفت، پرستشگاهی برآوردهبودند و در آن، به شیوهای آیینی، بر مرگ سیاوش مویه میکردند. رستن درخت از خون سیاوش و پرستیدن او، این انگاره که سیاوش چهرهی دگرگون شدهی یکی از خدایان باروری در جهان باستانست؛ را نیرو میبخشد.
دکتر سعید حمیدیان مینویسد: گیاه رسته از خون بیگناه خاصیت درمان دردهای انسانی را در کنار دردهای جسمانی دارد. ریشههای اساطیری بسیاری بودهاست که در دوران زوال اسطوره در ناخودآگاه قومی ملتها باقیماندهاست و همهی آنها گویای اینست که خون بیگناه همواره زنده و جوشانست.
داستان خواب دیدن گودرز
شبی گودرز گشوادگان در خواب دید ابری پرآب در آسمان ایران پدیدار شد. سروش از روی ابر به او گفت: به هوش باش! اگر میخواهی از دست این اژدهای ترک نر (افراسیاب) رها شوی، بدان که شهریاری جوان به نام کیخسرو در آن سرزمین است. او پسر سیاوش است. کسی که هم نژاده است و هم جنگاور و دلیر. از اینسو نژادش به کیقباد میرسد و از آنسو مادری ترک نژاد دارد.
سروش در خواب به گودرز گفت: اگر کیخسرو به ایران بیاید، همهی نیکیها را با خود میآورد. او به کین سیاوش توران را زیر و زبر میکند و دریای قُلزُم را به جوش میآورد و دمی از کینه افراسیاب خالی نمیشود. قلزم نماد دریای پهناور و پرآب است. به جوش آمدن این دریا تمثیلی از انجام کاری شگرف و دشوارست کاری که همگان از انجامش ناتوانند. همچنین سروش به او گفت: از میان پهلوانان ایران فقط گیو میتواند او را پیدا کند و به ایران بیاورد.
در خوابگزاری ابر پرآب نشانهی فرزانگی و داناییست و بارانی که از آن میبارد نشانهی بخشایش و نیکویی. دیدن سروش و ابر و باران در خواب هر سه خجسته و نیک و گویای آنست که با آمدن کیخسرو به ایران دوران رنج و دشواری به پایان میرسد و فرزانگی و فراخی و بهروزی بهرهی ایرانیان میشود.
فرستادن گیو به توران در پی کیخسرو
گودرز بامدادان از خواب برخاست. نخست دادار را ستایش کرد. او ریش سپیدش را در ستایش یزدان به خاک مالید و دلش پر از امید شد. سپس گیو را فراخواند و خواب خود را برایش گفت. گودرز به گیو گفت: بخت تو فرخ شد. سروش خجسته در خواب به من گفت: کاوس دیگر بی فرّ شده و راه و روش شاهان را پاس نمیدارد. اما جای غم و نگرانی نیست. زیرا شهریاری جوان در تورانست که فقط گیو میتواند او را بیابد و به ایران بیاورد. بنابراین اگر در پی نام نیک و جاوید هستی بدان که قرارست با این کار نامت جاودانه شود. هر چند راهی دشوار و پر رنج است. اما بی رنج نام و گنجی به دست نمیآید.
گیو گفت: من تا زندهام فرمان تو را میبرم. اگر این کار شدنی باشد من به پاس فرخندگی نام گودرزیان، بیراهنما به دنبال کیخسرو به توران میروم و برای این کار فقط یک اسب و کمند برایم کافیست. من باید تنها بروم چرا که اگر بیش از یک نفر باشیم، تورانیان شک میکنند و ممکن است درگیر کارزار شوم. او از گودرز خواست در نیایشهایش برای پیروزی او دعا کند.
داستان پیدا کردن کیخسرو در توران
گیو به فرمان پدر کمر بست و چونان شیر ژیان راهی توران شد. در توران هر کس را دید به زبان ترکی از او نشان کیخسرو را پرسید و همین که دانست آن تورانی از کیخسرو خبری ندارد، او را کشت تا کسی رازش را نشنود و شناخته نشود. او هفت سال در توران در جستجوی کیخسرو آوراهی کوه و بیایان بود. در این مدت خوراکش گوشت شکار و پوشاکش از چرم همان شکار بود. و اسبش هم به جای کاه و یونجه و آب شیرین فقط گیاه و آب شور میخورد.
پس از هفت سال، روزی گیو در بیشهای خرم، اما خودش اندوهگین بود. از آنجا که بیشه بسیار خرم و سرسیز و پر آب بود، گیو از اسب پایین آمد و اسبش را رها کرد تا کمی هر دو بیاسایند. او داشت با خود فکر میکرد: مبادا کسی که گودرز در خواب دیده، سروش نبوده و دیوی پلید بودهاست! چرا که من ۷ سالست در این سرزمین نشانی از کیخسرو نمییابم. او با خود گفت: اکنون یاران من برخی در بزم و برخی در رزمند و من بیهوده ۷ سالست در جستجوی کسی هستم که شاید یا اصلا از مادر زاده نشدهباشد و یا زمان او را امان نداده و از میان رفته باشد.
درست همان دم، او چشمهای تابان و روشن دید که جوانی برومند در حالیکه جامی پر از می در دست دارد در کنار چشمه ایستادهاست. ظاهر جوان نشان میداد خردمندست و گویی فرّه ایزدی دارد. یک احساس مهر در وجود گیو پیدا شد. آنقدر جوان آراسته و نیک به نظر میآمد که گویی بر تخت عاج نشسته و تاج و افسری از بیجاده بر سر دارد.
گیو با خود گفت: این خود کیخسرو است! پس پیاده بسوی او رفت. همین که نزدیک چشمه شد آن جوان گیو را دید و خندید. جوان با خود گفت: این کسی جز گیو نیست چرا که در این مرز و بوم پهلوانی این چنین ندیدهام. او در پی من است و میخواهد مرا با خود به ایران ببرد.
پیشآگاهی کیخسرو از آمدن گیو
اینکه کیخسرو گیو را میشناسد، میتواند از آن رو باشد که او نیز مانند پدرش، سیاوش، از نیروهای نهانی برخوردارست و رازهای نهفته را میداند، و نیز اینکه او پیشتر از مادرش پیشگوییهای سیاوش را شنیدهبود که روزی میرسد که گیو از ایران میآید و کیخسرو را با خود میبرد. بنابراین از آنجا که در توران همتای این پهلوانی که پیش رویش است را نمیشناسد گمان میکند که او همان گیو گودرزست.
گیو نیز از آنجا که فرّه ایزدی بر رخسار کیخسرو میتابد و او نیز همتایی در توران ندارد، گمان میبرد که این جوان فرهمند همان کیخسرو است.
نشان سیاوش بر بازوی کیخسرو
گیو به کیخسرو گفت: پهلوان! گمان میکنم که تو پسر سیاوش و از نژاد کیانیان هستی. کیخسرو گفت: من هم گمان میکنم تو گیو پسر گودرز هستی. گیو پرسید: تو گودرز را از کجا میشناسی؟ کی به تو از تبار گشواد و از گیو گفتهاست؟ کیخسرو گفت: پدرم به مادرم گفتهبود که چه بد فرجامست و چه بر سرش میآید. او به مادرم گفته بود که سرانجام کیخسرو به دنیا میآید. او کلید همهی رنجهاست و روزی میرسد که نیو و پهلوانی از ایران به نام گیو میآید و او را با خود به ایران میبرد و کیخسرو کین مرا میگیرد.
گیو پرسید: از پدرت چه نشانی داری؟ او بر بازوی خود نشانی داشت. اینک تو بازویت را به من نشان بده تا بدانم پسر سیاوش هستی. کیخسرو نشان سیاهی (شاید خال) را که روی بازو داشت به او نشان داد:
... نشان سیاوش پدیدار بود چو بر گلسِتان نقطهی قار بود
گیو همین که نشان را دید او را ستود، گریست و دادار را ستایش کرد. اینجا نشان یا خال تن سیاوش که تیرهفام و گِرد و خُرد بوده به نقطهی قیر تشبیه شده و گلستان استعارهای از پوست کیخسرو است.
نشان کیخسرو بن مایهای باورشناختی و اسطورهایست. زیرا در اساطیر مردان شگرف و والا به نشانهای ویژه ای که بر جسم و تن آنهاست، به گونهای از دیگران جدا میشوند. پادشاهان کیانی این نشان را داشتند. چنانکه در همین جا گفته میشود:
برهنه تن خویش بنمود شاه نگه کرد گیو آن نشان سیاه که میراث بود از گه کیقباد درستی بدان بُد کیان را نژاد
گیو کیخسرو را در آغوش کشید و از شادی بر او آفرینها خواند (او را ستود). کیخسرو از گیو درباره ایران، از شاه، از گودرز و از رستم کینهخواه پرسید و گیو به او پاسخ داد. سپس گیو به او گفت: اگر تمام بهشت، و پادشاهی هفت کشور را به من میدادند این اندازه شاد نمیشدم که اکنون که تو را در اینجا پیدا کردم. او گفت: اکنون در ایران نمیدانند من زنده هستم یا در آب یا در آتش افتادهام (نمیدانند چه بلایی سر من آمدهاست). سپس گیو یزدان را ستایش کرد.
اسطورهشناسی نشان بزرگان
نشانی که کیخسرو بر بازوی خود دارد، بنمایهای باورشناختی واسطورهای دارد. در اساطیر همواره مردانی که از تبار بزرگ بودند نشانهایی مادرزادی داشتند که با آن از دیگران شناخته میشدند. پادشاهان کیانی چنین نشانی را داشتند و نژادگی آنها با این نشان ثابت میشد. سیاوش و کیخسرو از تبار کیانیان بودند و این نشان را داشتند.
در اساطیر جهان هم پادشاهان فرانسه که مِروونژین merovingien نامیده میشوند نشانهایی بر تن خود داشتند. ژرار دو سِد، نویسندهی فرانسوی دربارهی این دودمان کتابی به نام «تبار افسانه رنگ» نوشته و تبار این پادشاهان را به فرازمینیها پیوند دادهاست.
رفتن گیو و کیخسرو نزد فریگیس
به این ترتیب گیو و کیخسرو همراه شدند. در راه کیخسرو دربارهی هفت سالی که گیو در توران در پی او بود، پرسید. گیو هر آنچه در این هفت سال برایش پیش آمدهبود را گفت. او از خوابی که پدرش گودرز دیدهبود و نیز از اینکه کیکاوس پیر شده و دیگر آن فرّ و شکوه را از دست داده و غم سیاوش او را از پای درآورده گفت.
کیخسرو اندوهگین شد. دلش سوخت و رخسارش برافروختهشد. سپس به گیو گفت: با این همه سختی که کشیدهای یزدان به تو آرام و ناز ببخشد. برای من مانند پدر باش و رازمان را به کسی نگو ببینیم زمانه برای ما چه رقم زدهاست.
کیخسرو و گیو بر اسب گیو سوار شدند و بسوی سیاوشگرد تاختند. گیو شمشیر به دست داشت و در راه هر تورانی را که دید گردن زد تا رازشان را کسی نداند.
آنها نزد فریگیس رسیدند و داستان را برای او گفتند. هر سه پنهانی به راه افتادند. سپس فریگیس گفت: اگر درنگ کنیم به دردسر میافتیم. اگر افراسیاب ازین ماجرا باخبر شود خواب و خوراک را رها میکند و چون دیو سپید یکی از ما را زنده نمیگذارد. او گفت: اینجا همه دشمن ما هستند و این مرز و بوم سرای اهریمن است.
فریگیس و نشانی اسب سیاوش
فریگیس نشانی مرغزاری را در بالای کوهی به گیو و کیخسرو داد و به کیخسرو گفت: شبانه به سوی آن مرغزار بروید. طوری که پگاه آنجا باشید. آنجا جویباری روانست که آبشخور گلههاست. در آنجا اسب سیاهی میبینی که بهزاد (اسب سیاوش) است. نزدیک اسب برو تا چهرهات را ببیند و با مهر دستی بر او بکش و در گوشش نام او را بگو.
فریگیس به کیخسرو گفت: هنگامیکه سیاوش زندگی خود را در خطر دید و فهمید کار از کار گذشته به شبرنگ بهزاد (اسبش) گفت: ازین پس از کسی جز باد فرمان نبر! تا اینکه کیخسرو به این مرغزار بیاید و تو را پیدا کند. آنگاه فقط در رکاب او باش!
فراموش نکنیم شبرنگ بهزاد، اسب سیاوش همان اسب پرآوازهایست که سیاوش بر آن نشست و از خرمنهای آتش گذشت و به توران کوچ کرد. شبرنگ بهزاد بخاطر گذشتن از آتش مانند خود سیاوش به گونهای به سپندی (مقدس بودن) رسیده و ارزشی آیینی پیدا کردهاست.
سخن گفتن سیاوش با بهزاد هم یکی از جلوههای اسطورهای داستان سیاوش است.
داستان رسیدن کیخسرو به شبرنگ بهزاد
با راهنمایی فریگیس گیو و کیخسرو بسوی مرغزار راهی شدند. گیو پیاده میرفت و کیخسرو بر اسب گیو سوار بود. آنها به مرغزار رسیدند. همین که بهزاد نگاهش به کیخسرو افتاد آه سردی کشید و همانجا که بود ایستاد و پیشتر نرفت. کیخسرو با اسب گیو بسوی او تاخت. دستی به چشم و روی و بر و یال او کشید. لگامی بر او انداخت و با درد از پدرش یاد کرد و بر بهزاد سوار شد.
همین که کیخسرو بر پشت بهزاد نشست، اسب از جا برکند و چونان هیونی نیرومند تاخت و از چشم گیو ناپدید شد. گیو اندوهگین شد و خیره ماند و از نگرانییی که داشت نام یزدان را بر زبان راند. گیو نگران بود مگر در این تکاپوی بهزاد به کیخسرو آسیبی برسد.
کیخسرو پس از چندی که سوار بر بهزاد پیش میرفت ایستاد تا گیو به او رسید. سپس به گیو گفت: من با روان روشن ( آگاهی از رازها و نهانها) میتوانم بگویم چه اندیشهای در سرت بود. گیو گفت: از آن فرّ ایزدی و تبار کیانی که تو داری پیداست که رازها را میدانی و نهانها برایت آشکارست. کیخسرو گفت: تو گمان کردی که این اسب اهریمنست و مرا با خود برد و به این ترتیب تمام رنج تو بی نتیجه ماند.
گیو که دقیقا همینطور فکر کردهبود، شگفت زده از اسب پایین آمد و کیخسرو را ستود.
بازگشت کیخسرو و گیو نزد فریگیس
کیخسرو و گیو پس از پیدا کردن شبرنگ بهزاد نزد فریگیس برگشتند. همین که فریگیس بهزاد را دید، سخت گریست و صورتش را روی یال اسب کشید و به یاد سیاوش بسیار نالید. او سپس اشکهایش را پاک کرد و بسوی گنجی که در ایوان خود داشت رفت. هیچکس از آن گنج خبری نداشت. او از دینار و گهر و یاقوت تا برگستوان و کوپال و خنجر و گرز و شمشیر را از گنجخانه بیرون کشید و نزد کیخسرو و گیو برد. فریگیس به گیو گفت: تو رنج بسیار بردی اکنون ببین از این گنج چه نیاز داری؟ هر چه میخواهی از آن بردار.
او گفت: اکنون این گنج از آن توست. چرا که تو غیر از رنجی که در این راه بردی از جانت مایه گذاشتی و هر گنجی در برابر این فداکاری ناچیزست. ما فقط پاسبان این گنج بودیم.
گیو پهلوان در پیشگاه فریگیس زمین را بوسید و گفت: ای مهتر بانوان! جهان پیش تو و فرزندت بنده و دشمنتان سرافکنده باشد! گیو نگاهی به آنچه فریگیس آوردهبود کرد و نگاهش به زره سیاوش افتاد. پس همان زره را درخواست کرد. فریگیس و کیخسرو هم آنچه را گیو خواسته بود، به او پیشکش کردند.
آنها پنهانی و بدون اینکه کسی از کارشان آگاه شود برنامه بازگشت به ایران را ریختند. فریگیس نیز مانند مردان جنگی ترگی بر سر گذاشت و هر سه بسوی ایران راهی شدند.
داستان آگاهی پیران از گریختن کیخسرو از توران
داستان گیو و پیدا کردن کیخسرو فاش شد و سر زبانها افتاد تا اینکه کسی این خبر را برای پیران ویسه برد. پیران با شنیدن این خبر بر خود لرزید. گلباد و نستیهن و پولاد (هر سه از پهلوانان توران) را برگزید و دستور داد با سیصد سوار پرشتاب در پی کیخسرو بروند. او دستور داد همین که آنها را یافتید، گیو و فریگیس را بکشید و کیخسرو را دستگیر کرده، برگردانید. که اگر آنها از آب بگذرند (از رودجیحون در مرز ایران و توران)، نمیدانم از بدی چه بر سر این مرز و بوم خواهد آمد!
لازم به یادآوریست برخی پولاد را در اینجا نه یک پهلوان که صفتی برای نستیهن میدانند. چرا که بعدتر در گزارش کیخسرو به کیکاوس از دو پهلوان تورانی نام برده شده نه سه پهلوان.
داستان نبرد گیو با گلباد و نستیهن
فریگیس و گیو و کیخسرو در میانهی راه خسته شدند جایی ماندند. فریگیس و کیخسرو خوابیدند و گیو پاسبانی میداد. گیو هم خودش در حال آمادهباش بود و هم اسبش برگستوان به تن داشت و آمادهی رزم بود. در همین حال سپاه توران در پی آنها میآمد. گیو از دور سواران توران را دید. شمشیر کشید و خروشی برآورد و بسوی سپاه توران تاخت. او یک تنه به سوی سپاه یورش برد. با تیغ و گرز و شمشیر آتشی به پا کرد که جنگاوران سپاه توران دست و دلشان لرزید و از جنگ به گونهای بازماندند.
سپاه توران دورادور گیو را گرفتند. درست مانند اینکه لشکری سترگ شیری را در میان بگیرد.گیو بسیاری از سپاهیان توران را کشت و چنان نبرد کرد که گُلباد به نستیهن گفت: که “این کوه خاراست، گر یال و سُفت؟!”
باری سپاه توران خسته و شکست خورده نزد پیران برگشتند. پیران که حال و اوضاع آنها را دید از گلباد پرسید: چه شد؟ با گیو چه کردید؟ خسرو کجاست؟ گلباد گفت: اگر بگویم که گیو با لشکر ما چه کرد از رزم و نبرد سیر میشوی. او گفت: تو مرا بسیار در میدانهای کارزار دیدهای و جنگاوری مرا پسندیدهای. اما گیو بیش از هزار کوپال را از دست من گرفت. گویی سرش سندان و ساعدش از جنس دندان فیل است. او گفت: من رزم رستم را تجربه کردهام و از جنگاوران بسیار شنیدهام، اما حتی رستم را در پایداری اینگونه ندیدهام.
پیران برآشفته شد و گفت: دیگر بس است! بیش از این نباید از این ننگ کسی آگاه شود. تو همراه نستیهن بودی و گیو را چونان پیل مست دیدی! همین برای اینکه نامت میان پهلوانان پست شود، کافیست. اگر افراسیاب از این داستان باخبر شود تاج شاهی را زمین میگذارد که دو پهلوان و یک لشکرش از یک نفر شکست بخورند!
از اینسو هم گیو نزد کیخسرو رفت. کیخسرو دید که گیو مانند شیر جنگی بر و پیکرش خونیست. گیو او را ستود و گفت: لشکری به سپهبدی نستیهن و گلباد در پی ما آمدهبودند. اما چنان بازگشتند که باید برایشان گریست. سپس با غروری به جا گفت: من غیر از رستم هماوردی ندارم!
کیخسرو که گیو را پیروز و سپاه توران را شکست خورده دید، بسیار شاد شد و گیو را ستود. سپس چیزی خوردند و از بیراههای بسوی ایران راه افتادند.
داستان نبرد گیو و پیران
پس از شکست گلباد و نستیهن و لشکر توران، پیران خود، هزار جنگاور را آماده کرد و به آنها گفت: شب و روز باید بتازید تا به کیخسرو و گیو و فریگیس برسیم. او گفت: اگر درنگ کنیم و آنها بتوانند به ایران برسند، آنگاه زنان ایران هم چون شیر میشوند. کنایه از اینکه دیگر هماورد آنها نخواهیم بود. پیران همچنین گفت: در آن صورت دیگر از این آب و خاک چیزی باقی نمیماند. لشکر همچنان کردند که پیران گفته بود. شب و روز تاختند. در این میان افراسیاب از داستان با خبر شد.
از آنسو گیو و کیخسرو فریگیس به کنار رودی رسیدهبودند که هر چند پهنای زیادی نداشت، اما بسیار ژرف بود. این بار کیخسرو و گیو در کرانهای از رود در حال استراحت بودند و فریگیس پاسبانی میداد. فریگیس از دور درفش پیران را دید. سراسیمه سوی گیو و کیخسرو رفت و به گیو گفت: برخیز که هنگامهی کارزار رسید. او به گیو گفت: اگر تو را پیدا کنند، می کشندت و ما تاب غم تو را نداریم. آنگاه من و کیخسرو را هم دست بسته نزد افراسیاب میبرند و نمیدانم چه بر سرمان خواهد آمد.
گیو به او گفت: نگران نباش! تو با شاه (کیخسرو) به بالای کوه بروید و نگران پیران و لشکرش نباشید. چرا که یزدان مرا یاری میکند! کیخسرو گفت: رنج کار من برای تو بسیار شد. من از دام بلا رها شدم اما نباید تو اینگونه خود را در کام اژدها بیندازی! من اکنون به هامون میروم و خون آنها را میریزم. اما گیو مخالفت کرد و گفت: اکنون جهان به تاج و پادشاهی تو نیاز دارد. من ۷۸ برادر دارم و اگر کشته شوم پهلوانهای دیگری هم هستند اما شاه یکیست و آن تویی. اما اگر تو کشته شوی هم رنج ۷ سالهی من بینتیجه میماند هم تاج و تخت خالی! چرا که کسی جز تو سزاوار تاج و تخت نیست و با نبود تو جهان به فرجام خود میرسد. پس بالای کوه برو و از آنجا نبرد مرا ببین.
در واقع گیو میخواهد بگوید تاج زمانی ارزش و کارایی دارد که سری نیز باشد که شایسته آن تاج باشد.
نبرد گیو با پیران و لشکرش
گیو پس از ازینکه کیخسرو را راضی کرد که به میدان نبرد نرود مبادا بعنوان شاه آینده ایران آسیبی ببیند و تاج و تخت خالی بماند، خود آماده نبرد به میدان رفت. از اینسو گیو بود از آنسو سپاه پیران ومیان آنها رود. به گفتهی دکتر کزازی این رود که میان سپاه پیران و گیو و کیخسرو و فریگیس بوده، آمودریا یا جیحون نیست که در مرز ایران و توران بوده، بلکه مَغ یا گودالی پرآب و پهناور بوده که این سه تن به گونهای شگفت و ورجاوند از آن میگذرند. بعدتر از این مغ پرآب به نام گل زرّیون یاد میشود. گل زرّیون نام دیگر رود سیحون است. اما دکتر کزازی میگوید این مغ پرآب میتواند یکی از شاخههای سیحون بودهباشد.
گیو به کرانهی رود تاخت و بسان رعد بهاران غرید و هماورد خواست. پیران به او ناسزا گفت و گفت: تو یک تنه به میدان نبرد آمدی حتی اگر کوهی از آهن باشی سپاهیان مانند مور، گرداگرد تو را میبندند و زره را بر تنت ریز ریز میکنند. گیو گفت: تو سپهدار دلیری هستی سزاست اگر به آب بزنی و به اینسو بیایی تا ببینی این تک سوار جنگاور چه به روز تو میآورد.
پیران خشمگین شد. بسوی رود تاخت و از آب گذشت. گیو آنسوی رود در کرانه منتظر شد تا پیران از آب درآمد. او در نبرد با پیران شتاب نکرد. اما همین که پیران از رود بیرون آمد، گیو چنانکه گویی از رویارویی با پیران ناتوانست، از برابر او گریخت و پیران در پی او میتاخت تا اینکه با این ترفند، پیران از رود و سپاهش دور شد.
سپس گیو همان هنگام که میگریخت، گرز خود را به زین انداخت و کمند را از فتراک باز کرد. سربرگرداند و کمند انداخت و پیران را از زین پایین کشید و او را روی زمین انداخت و دست او را بست. گیو خود بر اسب نشست و با درفشی برافراخته به کنار رود گل زرّیون برگشت.
همین که سپاه توران گیو را دیدند و دانستند که پیران به بند افتاده؛ ناچار به پیش تاختند. گیوهم بسوی آنها تاخت از آب گذشت. گُرزش را برداشت و چنان میان سپاه توران تاخت و کارزار کرد و یلان را کشت که سپاه توران درمانده شدند و از جنگ واماندند. آنگاه گیو بسوی رود برگشت از آن گذشت. سپاه توران شگفتزده بودند. گویی آنچه رخ داده بود را در خواب دیدهاند. به باورشان نمینشست که یک تن اینگونه هماورد یک سپاه باشد.
رهایی پیران از مرگ
پس از اینکه گیو پیران را اسیر کرد و سپاهیان توران را شکست داد، برگشت و پیران را دست بسته و خوار نزد کیخسرو نشاند وخواست سرش را از تن جدا کند. او گفت: بخاطر این مرد، مرگ سیاوش رقم خورد. اکنون وقت آنست که او هم مزهی مرگ را بچشد. اما پیران نزد کیخسرو زمین را بوسید و گفت: تو درد و تیمار مرا میدانی. من بخاطر تو با شاه پیکار کردم. اکنون سزاست به فرّ تو از دست این اژدها (گیو) رها شوم. گیو به کیخسرو نگاه کرد و منتظر شد ببیند چه دستوری میدهد.
کیخسرو نگاهی به فریگیس کرد. چشمانش پر از اشک بود و افراسیاب را نفرین میکرد. کیخسرو به گیو گفت: تو دلاوری سرافراز هستی و برای من رنج بسیار کشیدی! بدان که پیران سرآمد پهلوانان، خردمند و رادمردیست که بعد از یزدان او بود که نگهدار جان من و مادرم بود. او گفت: مهر پیران پردهی جان ما شد و اکنون از ما زینهار میخواهد.
گیو رو به فریگیس کرد و پس از بزرگداشت او و کیخسرو گفت: من سوگند خوردهبودم که هرگاه پیران را به چنگ آوردم زمین را با خونش رنگین کنم! کیخسرو گفت: برای اینکه سوگندت را نشکسته باشی، گوش او را بشکاف تا همین که قطرهای از خون او به زمین میچکد یادگاری هم از مهر تو و هم از کین تو باشد! گیو هم چنان کرد که کیخسرو گفته بود.
پیران به کیخسرو گفت: اکنون من بدون اسب چطور نزد سپاه برگردم؟ اکنون که جان مرا بخشیدهای، به گیو دستور بده تا اسبم را نیز به من برگرداند. در اینصورت هم جان مرا به من برگرداندهای هم مال و خواستهی مرا.
گیو گفت: من فقط در یک صورت اسب او را میدهم و آن اینکه دستهای او را ببندم و او پیمان ببندد که تا نزد گلشهر (همسر پیران) که نزد من بانوی خردمند و گرامیست؛ نرسیده، دستش را باز نکند. پیران هم پیمان بست. گیو دستهای پیران را بست و او را بر اسبش نشاند و رهایش کرد.
آگاهی افراسیاب از گریختن خسرو
خبر به افراسیاب رسید که کیخسرو و فریگیس به ایران گریختند. او خشمگین شد. دستور داد سپاه را آماده کنند. پرشتاب مانند تیری که از کمان رها شدهباشد به رزمگاه رسید. گلباد و باقیماندهی سپاه را دید. او نخست با دیدن انبوه کشته شدهها گمان کرد که سپاهی از ایران برای بردن کیخسرو و مادرش آمدهاست. اما سپهرم به او گفت این کشتهها نه کار یک لشکر که کار یک تن و آن گیو بودهاست.
همانطور که افراسیاب در میان سپاه توران بود و گزارشها را میشنید دید از روبرو سواری میآید. آن سوار، پیران بود. افراسیاب فکر کرد پیران گیو را دستگیر کرده و میآید. اما همین که پیران رسید، افراسیاب دید او با سر و ریش خونین و با دستهای بسته بر اسب نشسته است. افراسیاب خشمگینتر شد. از پیران پرسید چطور گیو یک تنه توانست یک لشکر را شکست دهد؟ پیران آنچه از جنگاوری و دلیری گیو را دیدهبود برای افراسیاب بازگو کرد. همچنین گفت که پیمان بسته دستهایش را فقط همسرش باز کند.
پیران گفت: نمیدانم این چه رازیست که سپهر از ما مهر را بریدهاست. افراسیاب که سخنان پیران را شنید از خشم گریست و فریاد زد که اگر گیوِ گودرز و کیخسرو به ابرها بروند آنها را پیدا میکنم و میکشم و در آب میاندازم تا ماهیها ریز ریزشان کنند. در واقع افراسیاب با این وصف میخواهد بگوید کیخسرو را از فراز به فرود میآورد.
او با خشم گفت: اگر کیخسرو خواسته به ایران برود رواست. چرا که پدرش ایرانیست. اما فریگیس که دختر من و شاهدختی تورانیست چرا؟ سپس افراسیاب و جنگاورانش بسوی جیحون تاختند. پیران هم از جلوی افراسیاب کنار رفت و خاموش ماند.
افراسیاب به هومان گفت: شتاب کن! که اگر کیخسرو از جیحون بگذرد و به ایران برسد هر آنچه داریم باد هوا میشود. او بار دیگر به یاد آورد که دانایی پیشگویی کردهبود که از نژاد کیقباد و تور شاهی برمیخیزد که تورانزمین را خارستان میکند.
داستان گیو و رودبان
کیخسرو و فریگیس و گیو به کنار جیحون در مرز ایران و توران رسیدند. خواستند کشتییی کرایه کنند. به رودبان و باژخواهی رسیدند. باژخواه به گیو گفت: برای گذشتن از رود شاه و چاکر یکیست. گیو گفت: هر باژی که میخواهی بگو که سپاهی از پس ما میآید و وقت تنگ است. باژخواه گفت: من چیز کمی از تو نمیخواهم. یکی از این چهار چیز را به من بدهید و از رود بگذرید. نخست زره سیاوش، که گیو آن را از کنجینهی فریگیس برداشتهبود. یا شبرنگ بهزاد اسب سیاوش را که کیخسرو بر آن سوار بود. یا خود فریگیس و یا کیخسرو را!
پیداست رودبان و باژخواه نمیخواهد بگذارد آنها از رود بگذرند. پس باژی را طلب میکند که میداند آنها قبول نمیکنند. گیو به او گفت: سخنی بگو که خردپسند باشد. تو اگر از رهگذری چنین باژهایی میگرفتی که اکنون بهرهای از جهان داشتی و باژگیر نبودی. او گفت: چطور زرهی را که نه آب آن را تر میکند، نه آتش آن را میسوزاند ونه تیغ بر آن کارگر است میخواهی، در حالیکه حتی چیزی از رزم و جنگاوری نمیدانی؟ چطور اسبی که تند تر از باد میتازد و پس از سیاوش فقط به کیخسرو سواری میدهد را میخواهی؟ چطور به خودت اجازه میدهی کیخسرو که شاه جهانست و مادرش را بعنوان باژ بخواهی؟
سپس گیو با خشم به باژگیر گفت: رود از آنِ ما و کشتی از آنِ تو. من به کشتی تو نیاز ندارم و با ریشخند ادامه داد این شاهی و سروری که مایهی بدخوییات شده (پیشهی باژگیری) از آنِ تو باشد.
گذشتن کیخسرو از رود جیحون
پس از اینکه گیو از گرفتن کشتی از باژخواه سرباز زد گفت: اگر تو کیخسرو هستی گذشتن از این رود به تو آسیبی نمیرساند؛ همچنانکه فریدون توانست از اروند رود بگذرد تو هم میتوانی از جیحون بگذری. اینجا گیو داستان فریدون را یادآوری کرد. هنگامیکه فریدون به نبرد ضحاک میرفت رودبان اروند رود از او گذرنامه خواست. فریدون گذرنامه نداشت. رودبان به او کشتی نداد. فریدون همراه سواران و جنگاوران بدون کشتی وارد رود شدند و چنان آرام از رود گذشتند که سوارن روی اسب خوابشان برد.
گیو همچنین به کیخسرو گفت: تو شاه ایران و پادشاه دلیرانی. این رود نمیتواند مانعی برای تو باشد. از میان ما سه تن کسی که لازمست به سلامت از این رود بگذرد تو هستی. اگر مادرت غرق شود اینطورست که او کار خود را در این جهان کرده ( تو را زاده و به پادشاهی ایران رسانده) اگر من غرق شوم هم کار خودم را کردهام، که کارم این بوده که تو را به ایران برگردانم. اما اگر تو غرق شوی تخت شاهی خالی میماند.
گیو همچنین گفت: من گمان میکنم که افراسیاب در پی ما خواهد آمد و اگر ما را پیدا کند مرا زنده بر دار میزند و تو و مادرت را یا در دریا میاندازد تا خوراک ماهیها شوید و یا زیر سم ستوران از بین بروید. کیخسرو سخنان گیو را پذیرفت و گفت: به یزدان پناه میبرم. از اسب پایین آمد و رخسار بر خاک گذاشت و یزدان را نیایش کرد که در آب و در خشکی پشت و پناه من تو هستی!
سپس بهزاد را بسوی رود جیحون برد و گیو و فریگیس در پی او وارد رود شدند و از آب گذشتند. همین که به آنسوی رود رسیدند کیخسرو سر و تن را شست و نیایش یزدان را به جا آورد.
باژگیر که آنسوی رود نگاه میکرد و دید که این سه تن به سلامت از رود گذشتند، شگفت زده گفت: در هنگامه بهار و جیحونی که چونان دریایی ژرف است این سه تن با اسب و برگستوان چطور گذشتند این خردپذیر نیست. باژگیر به این ترتیب گمان کرد کیخسرو از آدمیان نیست و از ایزدان و فرشتگان و فراسوییان است. او از کردهی خود پشیمان شد. پس یک کشتی آماده کرد. هرآنچه داشت را در کشتی گذاشت و در پی شهریار رفت تا به کیخسرو ارمغان بدهد و از او پوزش بخواهد. نزدیک کرانهی رود که رسید هدیههایی از کلاه و کمند و کمان پیشکش شهریار کرد.
گیو به او گفت: تو بی خرد هستی و گمان کردی که این آب ما را از بین میبرد!؟ یا شهریاری با این گوهر و نژاد کسیست که از تو کشتی بخواهد و راه دیگری نداشتهباشد!؟ تو کشتی ندادی و اکنون هدیههای تو را نمیخواهیم. باشد تا روز کینخواهی!
باژگیر پشیمان و خوار برگشت و به گونهای خود را به هلاک افتاده دید.
رسیدن افراسیاب به کنار رود جیحون
همین که باژگیر به کرانه رود رسید افراسیاب هم با سپاهش از راه رسید و او را دید اما نه کشتییی آنجا بود و نه کسی! فهمید که کیخسرو و همراهانش از آب گذشتهاند. از باژگیر پرسید: این دیو (کیخسرو) چطور از آب گذشت؟ باژگیر گفت: شهریارا عمری پدرم باژبان و خودم باژدار بودهام؛ اما تا کنون نه دیده و نه شنیدهام که کسی اینگونه از جیحون بگذرد. بهار و این رود خروشان نمیگذارد کسی به سلامت رد شود. اما این سه تن به گونهای گذشتند که گویی باد آنها را میبرد. اینجا شاید ایزد وای منظور باشد.
افراسیاب به او دستور داد فورا کشتییی آماده کند به آب اندازد. هومان به افراسیاب گفت: کمی بیندیش و آتش به پا نکن! اگر تو با این سواران از آب بگذری و وارد خاک ایران شوی با یلانی از شمار گودرز و رستم و طوس و گرگین روبرو میشوی. او گفت: مثل اینکه از تاج و تخت سیر شدهای! از اینسو تا چین و ماچین برای توست و فرمانروایی خودت را داری گویی به خورشید و کیوان و ماه و پروین فرمان میرانی! تو توران و تاج و تختت را نگهدار! در این احوال از ایران گزندی به تو نمیرسد. افراسیاب پذیرفت و سپاه با دلی پرخون برگشتند و روزگار زیادی گذشت.
رسیدن کیخسرو به ایرانزمین
در آنسوی رود جیحون کیخسرو و همراهانش (گیو و فریگیس) به شهر زم رسیدند. شهر زم شهری در مرز خراسان و فرارود (ماوراءالنهر) بود که شاید به پاس سرمای زیاد، آن سرزمین را زم میخواندند. گیو پیکی خردمند از میان نامداران زم برگزید، و نامهای از سوی خود و نامهای از سوی کیخسرو به کیکاوس فرستاد. گیو به پیک گفت: از اینجا تازان و بیدرنگ به اسپهان برو و به گودرز بگو چه خفتهای که بخت بیدار شد و اکنون کیخسرو در زم است. از آنجا نزد کیکاوس برو و نامه را به او برسان! او در نامهی خود نوشت که سپهدار یعنی کیخسرو شاد و تندرست به ایران رسید.
همین که پیک به گودرز رسید و پیام و نامهی گیو را داد، گودرز نامه را روی سر گذاشت و به یاد سیاوش گریست و بر افراسیاب نفرین کرد. پیک از آنجا به بارگاه کیکاوس رفت. همین که به درگاه رسید غریو شادی برخواست. شاه نامه را گرفت و خواند و به پاس نامه، گهرهای بسیار به پیک داد.
خبر آمدن کیخسرو به ایران همه جا پیچید و گویی جهان یکسر در شور و شادی و رامشگری شد. یلان و بزرگان همگی به اسپهان، نزد گودرز رفتند. گودرز کاخ را آراست فرشی از دیبای خسروی گستراند. تخت زرینی آراسته به گوهرهای بسیار آماده کرد و … . گودرز شهر را هم آذین بست و میدان شهر را آراست و خود آماده شد تا با یلان و پهلوانان به پیشباز کیخسرو بروند. آنها ۸۰ فرسنگ از اسپهان به پیشباز شهریار بیرون رفتند و این آیینی برای پذیره و پیشباز بود.
گودرز و پهلوانان همین که گیو و کیخسرو و فریگیس را از دور دیدند، از اسب پیاده شدند. گودرز در آن دم به یاد سیاوش گریست. کیخسرو و گیو و فریگیس نزدیک شدند. گودرز با دیدن کیخسرو بر او آفرین خواند و برایش از یزدان بخت پیروز خواست و بر روان سیاوش درود فرستاد و گفت: یزدان گواه من است که وجود تو برای من مانند خورشید راهنماست و اگر سیاوش را زنده میدیدم اینطور از دل شاد نمیشدم که تو را دیدم!
بزرگان دیگر که همراه گودرز بودند هم کیخسرو را احترام کردند. سپس همه به سوی اسپهان برگشتند. گودرز گیو را بوسید و گفت: آن رازی را که در سپهر پنهان بود را تو فاش کردی! (کاری را که قرار بود انجام شود تو به انجام رساندی) و با کار بزرگی که کردی خواب مرا به تعبیر رساندی! راستی که جنگاوری چارهگر هستی! همه با هم به سرای گودرز رفتند. یک هفته به شادی و رامشگری نشستند سپس روز هشتم راهی شهر اسطخر و تختگاه کیکاوس شدند.
داستان رسیدن کیخسرو به بارگاه کیکاوس
کیخسرو همراه بزرگانی چند از ایرانزمین در حالی به بارگاه کیکاوس رسیدند که در و دیوار و کاخ و شهر و میدان را برای او آراسته بودند و از همه جا صدای شور و شادی بلند بود. همین که کاوس کیخسرو را دید اشکش سرازیر شد و از تخت پایین آمد و او را درآغوش کشید و سر و رخش را بوسید. سپس از او دربارهی افراسیاب پرسید.
کیخسرو آنچه را از کودکی بر او گذشتهبود تا روزی که او را به بارگاه افراسیاب بردند و افراسیاب از او سؤالهایی پرسید تا روزی که گیو او را یافت و داستان برگشتنشان به ایران که چطور گیو چونان پیل مستی با دو پهلوان تورانی کلباد و نستیهن آمیخت و چطور پیران را به بند کرد که اگر کیخسرو برایش امان نخواستهبود او را کشته بود، و نیز داستان گذشتن از آب، همه و همه را برای کیکاوس گفت و گفت: اگر من افراسیاب را که کشندهی پدرم است نیک بدارم و از او فرمان ببرم، خردمندان مرا از تبار و دودمان پاک نخواهند دانست و خواهند گفت از بستر گناه زاده شدهام.
پس از آن، گودرز گشوادگان کاخی در اسطخر داشت که مایهی افتخار همهی آزادگان بود. همگی از بارگاه کاوس به آن کاخ رفتند. در آنجا گودرز کیخسرو را بر تخت و اورنگی زرین نشاند و خود با دیگر پهلوانان جز طوس، کمر به خدمت بسته گرداگرد او ایستادند و بر او آفرین خواندند.
مخالفت طوس با پادشاهی کیخسرو
طوس پهلوانی با کرّ و فرّ بود او را زرینه کفش میخواندند. در جنگها او کوس داشت و آنرا مینواخت درفش کاویانی هم همواره به دست او جابهجا یا حمل میشد. گودرز که دید طوس میان یلان نیست به گیو گفت: برو و به طوس بگو هنگامهی شادی جای هیچ بهانهای نیست! همه بزرگان و شیران ایرانزمین کیخسرو را به شهریاری پذیرفته و بر او آفرین خواندند. چرا تو سرکشی میکنی؟ مگر از دیو پیروی میکنی!؟ او همچنین به طوس پیام داد که اگر از فرمان شاه سرپیچی کنی میان ما کین و میدان رزم خواهد بود!
گیو پیام گودرز را برای طوس برد. طوس در پاسخ گفت: اینگونه فسوس (ریشخند) در مورد من شایسته نبود. در ایران پس از رستم من بزرگترین پهلوان و نبیرهی منوچهر هستم. کسی سرافرازتر از من در این انجمن نیست که روز جنگ گیتی را زیر تیغ بیاورد. اما اکنون بدون رایزنی با من شاه نو برگزیدید و ارج مرا پاس نداشتید. من با شما همداستان نیستم و شاهی که از تبار افراسیاب و پشنگ (پدر افراسیاب) باشد را بر تخت نمینشانم که بخت میهن به خواب میرود. به این ترتیب طوس پادشاهی کیخسرو را خوشایند نمیداند.
طوس به گیو گفت: اینکه تو توانستی کیخسرو را از توران به ایران بیاوری دستاوردی بزرگ و ستودنیست و رنجهایی که در این راه کشیدی به بار نشسته، اما پاداش آنها را از کیخسرو بگیر. او گفت: کسی میتواند پادشاه ایران شود که هم هنر داشتهباشد هم گوهر و نژاد داشته باشد، و هم فرّ و دین داشتهباشد و همهی اینها را فریبرز دارد. فریبرز پسر کاوس است نه از سوی پدر و نه از سوی مادر تبارش به دشمنان ما نمیرسد و اوست که شایستهی شهریاریست. چرا که هم فرّ دارد و هم بُرز.
گیو با خشم و اندوه از پیش طوس برخاست و نزد گودرز برگشت و گفت: طوس بیخردست او میگوید فریبرز برای پادشاهی شایستهتر از کیخسرو است.
مقابله گودرز و طوس برای پادشاهی کیخسرو
گودرز از شنیدن گفتههای طوس برآشفت و گفت: تن طوس از میان بزرگان و پهلوانان کم باد! او ۷۸ پسر و نبیره داشت. او آمادهی نبرد با طوس به همراه پسران و نبیرگان و ۱۲ هزار مرد جنگی همه زیناوند بسوی طوس رفت. از آنسو هم طوس با همراهان خود سوار بر کوههی پیل با کوس آماده رزم آمدند. پیشاپیش لشکر طوس، اختر(درفش) کاویانی بود.
لشکر طوس و لشکر گودرز به هم رسیدند. طوس نگاه کرد و دید لشکر گودرز پرشمارست و کیخسرو بر تختی از فیرزوه با کلاهی مزین به یاقوت درخشان بر سر، بر روی پیل نشسته و چونان ماه تابان میدرخشد و گرداگردش دویست مرد جنگی هستند. او با دیدن آن سپاه سترگ اندوهگین شد و با خود گفت: اگر اکنون به نبرد با این سپاه بروم فقط شمار بسیاری کشته میشوند و کینه بر جای میماند و افراسیاب جز این چیزی نمیخواهد. در آن صورت بخت ما به خواب میرود و بخت تورانیان بیدار میشود و سرانجام تخت پادشاهی ایران به افراسیاب میرسد.
بنابراین پیکی خردمند و راهوار را نزد کیکاوس فرستاد و پیام داد که اگر امروز در این نبردگاه تیری از کمان رها شود کینهای به پا میشود که مایهی خرسندی افراسیاب خواهد بود و بس! کیکاوس که پیام طوس را گرفت به گودرز پیام فرستاد که: ای پیر جهاندیده در جام شیر زهر نریز! شمشیر را در نیام بگذار که این نبرد جز زیان نخواهد داشت. به این ترتیب این تقابل به جنگ کشیده نشد.
بهمن دژ
آنگاه طوس و گودرز هر دو به بارگاه کیکاوس رفتند. طوس نزد کیکاوس گفت: اگر پادشاه از تخت و تاج برگشته و قرارست جانشینی برگزیند؛ آن جانشین باید پسر شاه باشد نه نوهی او! او گفت: فریبرز هم فرّ دارد و هم چهرهی کیانی و هم قدرت پهلوانی. تا او هست نباید تاج پادشاهی بر سر دیگری باشد.
گودرز به او گفت: ای بیخرد! در دنیا کسی مانند سیاوش نبود. کسی مانند او راد و آزاده و با مدارا نبود. اکنون کیخسرو فرزند اوست. کرّ و فرّ و چهرهی سیاوش را در رخ کیخسرو میتوان دید. اگر از سوی مادر نژادش تورانیست، دلیل نمیشود که او را از تبار کاوس شاه ندانیم. چرا که در ایران و توران کسی چون او نیست! نمیدانم این گفتار خام تو از کجا و برای چیست!؟ مگر برز و بالا و فرّ او را نمیبینی؟ یا نمیدانی چطور بدون کشتی از جیحون گذشتهاست. برای بیکشتی گذشتن از جیحون فقط باید فرّ کیانی داشتهباشی! همانطور که فریدون با همین فرّ کیانی توانست بدون کشتی از رود اروند بگذرد.
سپس گودرز به طوس گفت: تو از نژاد نوذر هستی. هر چند بیگانه نیستی اما پدرت تندخو بود و تو دیوانهای. اگر اکنون شمشیر دست من بود بر و یالت را غرق خون میکردم. سپس به کاوس گفت: شهریارا! تو دلت را ناخوش نکن و از آیین و راه برنگرد. اکنون هر دو پسران، یعنی کیخسرو و فریبرز را بخوان ببین کدام سزاوار تخت و گاه پادشاهیاند؟
کیکاوس گفت: این راه درستی نیست. من هر کدام را برگزینم آن یکی از من کینه به دل میگیرد. من چارهای میسازم که بدون این کینه و دلخوری آنکه سزاوارترست به پادشاهی برسد. کاوس گفت: اکنون کیخسرو و فریبرز هر کدام با گروهی از سواران به اردویل (همان اردبیل) بروند. آنجا دژی اهریمنی به نام بهمندژ هست که نه پیروان یزدان و نه هیچ موبدی، نمیتواند به آنجا کاشانه کند. هر کدام از این دو که توانستند دژ را بگیرند تخت پادشاهی را به او میدهم.
گودرز و طوس رای شاه را پسندیدند و گفتند راهی بهتر از این نیست. سپس از بارگاه کیکاوس رفتند تا فریبرز و کیخسرو را به این نبرد تعیین کننده بفرستند.
رفتن سپاه فریبرز برای گرفتن بهمن دژ
ماه دوم تابستان یا برج شیر بود. طوس نزد کیکاوس آمد و از او اجازه خواست تا همراه فریبرز و برای بردن درفش کاویانی راهی بهمن دژ شود. کیکاوس گفت: اگر فریبرز اینطور میخواهد با او برو.
طوس با کوس و درفش کاویانی در حالیکه کفشهای زرینهاش را به پا داشت همراه سپاهی با فریبرز راهی بهمندژ شد. فریبرز در قلبگاه لشکر بود و طوس پیشاپیش سپاه میرفت. همین که نزدیکی دژ رسیدند، سپاه را نگه داشتند و طوس با لشکر ی از جنگجویان بسوی دژ یورش بردند. به نزدیکی دژ که رسیدند زمین مانند آتش دما داشت. سنان جنگجویان از گرما برافروخته شد و زره تن جنگاوران را سوزاند. گویی سراسر زمین از آتش بود و اهریمن با هوا در این آتش میدمید. آنقدر دژ بلند بود که بالاترین نقطهی آن را در آسمان نمیتوانستند ببینند.
طوس با شگفتی به فریبرز گفت: هنگامیکه جنگاوری به میدان نبرد میآید یا میخواهد با هماوردی نبرد کند یا دژی را بگشاید. در این نبرد شگفت اما، نه هماوردیست نه دژی از گونهی دژهای دیگر که گشودنی باشد. چرا که دژ بهمن دژیست جادویی و هیچ راهی به درون آن نیست. هرکس نزدیک آن شود میسوزد. آنها یک هفته گرداگرد دژ را گشتند با راهی برای ورود پیدا کنند اما موفق نشدند. سرانجام با ناامیدی برگشتند.
کیخسرو و گشودن بهمن دژ
گودرز گشوادگان باخبر شد که طوس و فریبرز و یارانشان بی آنکه دژ را بگشایند، برگشتهاند. پس بیدرنگ سپاهی گردآورد و آنها را زیناوند کرد. تخت زرین و زبرجدنگاری برای خسرو روی فیل گذارد. درفش بنفش را برافراخت و کفش زرینه به پا کرد. کفش زرینه ویژهی طوس است اینکه اینجا گودرز کفش زرینه به پا میکند، دکتر کزازی میگوید اینجا زرینه کفشی نماد بلندپایگی و ارجمندیست. باری، گودرز آن روز را روزی نو خواند. روزی که کیخسرو جهاندار بر تخت زرین نشست به سوی بهمن دژ رفت.
کیخسرو بر تختی که روی فیل آماده کردهبودند نشست. تاجی بر سر و گرزی در دستش داشت. آنها نزدیک دژ رسیدند. کیخسرو زره پوشید و کمر را بست و آمادهی کارزار شد. او نخست نویسندهای خواست. به او گفت: روی قرطاس چینی نامهای با عنبر و به زبان پهلوی بنویسد. در آن نامه نوشت این نامه از سوی بندهی کردگار کیخسرو است. او خود را از بند اهریمن رها کرده و هر کار که کرده یزدان پشت و پناه او بودهاست. سپس یزدان را ستود که او جاوید و از همه برترست. آفرینندهی کیوان و بهرام و خورشیدست (هر سه از خدایان پیشین. به ویژه بهرام که ایزد جنگ بودهاست). سپس نوشت به یاری یزدان من پادشاه جهان هستم و همه چیز (از درِ گاو تا برج ماهی) از آن منست.
این اصطلاح از در گاو تا برج ماهی در باورهای کهن اینگونه بوده که زمین را نهاده بر شاخ گاو میدانستند. در نمادشناسی باستانی، گاو نشانهی رازآلودی زمین است. برج ماهی هم دوازدهمین برج سال ست. کیخسرو می گوید از گاوی که در زیر زمین است تا ماهی که در فراز آسمانست همه از آنِ من است.
او دستور داد نویسنده در ادامه بنویسد: اگر این دژ از آنِ اهریمن است که دشمن یزدانست، من به یاری یزدان پاک سر اهریمن را به خاک میآورم و اگر دژ در دست جادوگرانست من برای غلبه به جادو سپاه نمیخواهم و خودم جادوگران را به بند میکشم و اگر سروش خجسته در این دژ است بداند که من از اهریمنان نیستم و دارای فرّ و برز و بالایم (فر مینوی دارم). بنابراین بهترست برج را خالی کنید و فرمان شاهنشاه را پاس بدارید! به این ترتیب کیخسرو دژ نشینان را سه گروه فرضی بخش میکند. ۱- دیوان ۲- جادوگران ۳- سروش و مینویان.
سپس نامه را بر سر نیزهای زد. آن را مانند درفشی بالاگرفت. از یزدان یاری خواست. به گیو دستور داد که نیزه را بگیرد و تفت به نزدیک دژ برود و این نامه پندمند را سوی دیوار بلند دژ ببرد. نام یزدان را بخواند و نامه را آنجا بگذارد.
گیو سوار بر چرمه (اسب سفیدرنگ)، نیزهای که نامه بر سر آن زدهشدهبود را گرفت نام یزدان را خواند و بسوی دیوار بلند دژ رفت. همینکه نامه را در سوراخ دیوار دژ گذاشت، پیام کیخسرو را داد و نام یزدان را بر زبان آورد، نامه ناپدید شد. خروشی از زمین بلند شد و صدای شکستن چیزی (تراک) برخاست. گویی در بهار آذرخش میزند. همه جا تاریک شد.
کیخسرو سوار بر اسب سیاه خود (بهزاد)، به سپاه گفت: دژ را تیرباران کنید! ناگاه ابری آمد و تگرگی سخت درگرفت. با تیرهای سپاه کیخسرو بسیاری از دیوهایی که در دژ بودند کشته شده و برخاک افتادند. سپس هوا روشن شد و تمام آن تیرگی و تاریک از بین رفت. بادی وزید و جهان را پاک و زیبا کرد.
داستان آتشکده آذرگشسب
پس از این که دیوارهای دژ بهمن فرو ریخت و دیوان با تیرهای سپاهیان کیخسرو کشته شدند و هوا روشن و پاک شد؛ کیخسرو همراه با گودرز وارد دژ شدند. آنجا شهری بزرگ با باغ و ایوان و کاخهای بلند دیدند. در نقطهای از دژ روشنییی پدیدار شد و در آن روشنی دژ پیدا شد. کیخسرو دستور داد آنجا گنبد بزرگی به درازا و پهنای ۱۰ کمند بسازند. و گرداگردش طاقهای بلند برپا کنند. نامش را آذرگشسب بگذارند. به این ترتیب آتشکده آذرگشسب ساخته شد. موبدان و ستارهشناسان و دانایان همه آنجا گردآمدند. آتشکده با رنگ و بوی ویژه برپا و آتش آنجا همواره روشن بود.
آذرگشسب به معنی آتش اسبِ نر است. یکی از سه آتشکدهی بزرگ ایران در دوران ساسانیست. این آتشکده ویژهی جنگیان و تیشتاریان بوده است. در شاهنامه چنانکه خواندید، کیخسرو این آتشکده را در دژ بهمن که بر درِ اردبیل جای داشته، ساخته و بدین سان این دژ را که جایگاه دیوان و اهربمنان بوده، به جایی سپند و پاک و نیایشگاه یزدانپرستان دگرگون کردهاست. اما در منابع دیگر مانند مجملالتواریخ و القصص، بندهش و …این آتشکده را کیخسرو بر کنار دریاچهی چیچست یا ارومیه، و پس از پیروزی بر افراسیاب و کشتن او ساختهاست.
به هر روی آتشکدهی بهمن دژ یکی از چند آتشکدهایست که بنیاد آن به کیخسرو برمیگردد.
داستان نشستن کیخسرو بر تخت پادشاهی
کیخسرو پس از اینکه از بهمن دژ برگشت. خبر به کیکاوس رسیدهبود که او دژ را گشودهاست. همه شگفتزده و آفرینگویان به پیشباز کیخسرو رفتند. همه مهتران و بزرگان با پیشکشها و هدیههایی به دیدار او میرفتند. در این میان فریبرز عموی کیخسرو با گروهی از لشکریان خود نیز به دیدار کیخسرو رفت. همین که خسرو او را دید از تخت پایین آمد و روی او را بوسید. طوس هم با کوس و درفش کاویانی و زرینهکفش که از نشانههای سپهداریست، به دیدار خسرو رفت.
طوس زمین را بوسید و گفت: این کوس و درفش و زرینهکفش را به هر کس که سزاوار و شایسته میدانی بسپار. او از سخنان بیهودهی خود، که کیخسرو را شایستهی پادشاهی نمیدانسته، پوزش خواست. کیخسرو او را ستود. خندید و او را بر تخت نشاندد و گفت: کسی جز تو شایسته این کوس و درفش و کفش زرینه نیست و نیازی به پوزش نیست چرا که تو پادشاهی را، برای بیگانهای نمیخواستی.
سپس کیخسرو به شهرستان پارس رفت. کاوس از آمدن او باخبر شد. با رخی ارغوانی از شادی به پیشباز او رفت. خسرو که از دور نیای خود را دید بسیار شاد شد. او را احترام کرد و همدیگر را در آغوش کشیدند. از آنجا به سوی کاخ رفتند. هر دو شاه، کاوس و خسرو، از اسب پایین آمدند. همه درودگویان آنها را همراهی میکردند.
کاوس بر تخت زرین نشست و دست کیخسرو را گرفت او را پیش کشید و به جای خود نشاند. از گنجور خواست تاج کیانی بیاورد. او را بوسید و تاج را بر سرش گذاشت. سپس نثارهای بسیاری از زبرجد و گوهرهای شاهوار به او بخشید. کیکاوس که دید رخسار کیخسرو چقدر همانند سیاوش است به یاد سیاوش افتاد و به او درود فرستاد. بزرگان همه به دیدار کیخسرو آمدند و بر او آفرین خواندند.
منابع:
- شاهنامه، دکتر جلال خالقی مطلق
- نامه باستان ج ۳، دکتر میرجلالالدین کزازی
- درآمدی بر اندیشه و هنر فردوسی، دکتر سعید حمیدیان