داستان جنگ رستم و سهراب

داستان رستم و سهراب

داستان رستم و سهراب یکی از زیباترین تراژدیهای ایرانی و از شناخته شده ترین داستانهای شاهنامه است. در مجموعه ای از خلاصه داستانهای شاهنامه، پیشتر در شماره های ۱ ، ۲ و ۳ خلاصه ای از پادشاهی پیشدادیان را بازگو کردیم. سپس در دو نوشتار پادشاهی کیانیان(۱) و پادشاهی کیانیان (۲) نیز خلاصه ای از پادشاهی کیانیان از پادشاهی کیقباد تا بخشی از پادشاهی کیکاوس را آوردیم.

در دوران پادشاهی کیکاوس دو داستان معروف رستم و سهراب و داستان سیاوش را داریم. در این نوشتار خلاصه ای از داستان رستم و سهراب و در نوشتار پسین داستان سیاوش را بازگو می کنیم. سپس آخرین بخش از پادشاهی کیانیان را می آوریم.

آغاز داستان

داستان رستم و سهراب در شاهنامه آغازی گیرا اما دردناک دارد. استاد بزرگ فردوسی، با شکوه ای درباره پدیده مرگ و اینکه آیا مرگ داد است، یا بیداد، زمینه را برای سرودن یکی از دردناک ترین تراژدیها آماده می کند:

اگر تندبادی برآید زکنج
به خاک افگند نارسیده ترنج،
ستمکاره خوانیمش ار دادگر؟!
هنرمند گوییمش ار بی هنر؟!
اگر مرگ دادست، بیداد چیست؟!
زمرگ این همه بانگ و فریاد چیست؟!
...

پیداست داستان قرارست از راز سر به مهر مرگ سخن بگوید. رازی که غیر از یزدان کسی از چرایی آن آگاه نیست. به گفته دکتر کزازی اینجا سراینده پرسشهای هنری یی را مطرح می کند: دو پرسش نخست از سر شگفتی است و دو پرسش پسین از سر نکوهش!

در این دیباچه ژرف و اندوهگین خلاصه داستان روایت می شود. ترنجی که هنوز کامل نرسیده بر خاک می افتد. چرا؟ به سبب تندبادی که از گوشه ای برمی آید که کسی گمان آن را ندارد. به سخنی قرارست پسری به دست پدر کشته شود و این رویدادی ناآشنا و تراژیک است.

رفتن رستم به شکارگاه و گم شدن رخش

روزی رستم هوای شکار به سرش می زند. تیر و ترکش برمی دارد و راهی می شود. او به مرز توران می رسد. دشتی پر از گور شکاری می بیند. همانجا شکاری می زند. آتش سترگی می افروزد. درختی را می کند و از آن بابزن (سیخ) می سازد. گور را بریان می کند و می خورد. یکی از ویژگیهای پهلوانی شکمبارگی و پرخواریست. رستم هرگاه در نخچیرگاه بر خوان می نشیند به یکباره گوری را می خورد. رستم سپس رخش را در مرغزار رها می کند تا بچرد و خود می خوابد.

هفت هشت نفر از ترکان تورانی رد پای اسبی را در مرغزار می بینند. آن را دنبال می کنند تا به رخش می رسند. آنها رخش را به بند می کشند و با خود می برند. اینجا بهره ای که تورانیان از رخش می برند، زهکشی است. چرا که رخش اسبی نژاده و بی همتاست. او را می برند تا در گُشنی کردن (جفت گیری) اسبانی تیز تک و توانمند از این اسب نامدار داشته باشند. در برخی نسخه ها از اسب شگفت انگیز سهراب سخن آمده که از نژاد رخش بوده و تنها اسبی بوده که یارای کشیدن پیکر تناور سهراب را داشته است.

رستم از خواب بیدار می شود. هر چه جستجو می کند رخش را پیدا نمی کند. اندوهگین و پرشتاب بسوی سمنگان می رود. او نگران از اینکه پهلوانان درباره گم شدن رخش چطور قضاوتش کنند با خود می گوید: آنها می گویند تهمتن آنجا چکار می کرد؟ او خفته یا مرده بود؟ که رخش را از او ربودند. باری، رستم نزدیک شهر سمنگان می رسد.

رستم و شاه سمنگان

همین که رستم نزدیک شهر سمنگان رسید، شاه و بزرگان شهر باخبر شدند که غریبه ای که آمده رستم است. پس به پیشباز او رفتند. رستم به شاه سمنگان گفت: در شکارگاه، اسب من ناپدید شده و ردپای او را تا این شهر (سمنگان) پیدا کرده ام. لازمست دستور دهی تا او را بیابند و هرکس رخش را پیدا کند، پاداشی خواهد داشت. شاه سمنگان او را به کاخ دعوت کرد. او به رستم گفت: در این شهر همه نیکخواه تو هستند یک امشب را میهمان من باش و یقین بدان اسب ناموری مانند رخش پنهان نمی ماند و او را پیدا خواهیم کرد.

رستم که با این برخورد و گفتار، گمان و خیال بدی در شاه ندید، دعوت او را پذیرفت. آنها با هم به کاخ شاه رفتند. شاه سمنگان بزرگان را فراخواند، بزمی برپا کرد و آن شب را با می و مطرب و خنیاگر به شادخواری نشستند.

آشنایی تهمینه و رستم

پس از بزمی که شاه سمنگان به افتخار رستم برپا کرد، هنگام خواب شد. رستم به جایی که پیشتر برای خوابیدن او آماده شده بود؛ رفت و خوابید. پاسی از شب گذشته بود که صدای گفتگویی آرام در خوابگاه رستم آمد و در به نرمی باز شد. کنیزی با شمعی در دست وارد خوابگاه شد در حالیکه دختری زیباروپشت سر او بود. فردوسی تهمینه را اینطور توصیف می کند:

... پس بنده اندر یکی ماه روی
چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
به بالا بکردار سرو بلند
روانش خرد بود و تن جان پاک
تو گفتی که بهره ندارد زخاک...

رستم با دیدن آن همه زیبایی خیره ماند! از او پرسید تو کیستی؟ نامت چیست؟ و اینجا چه می خواهی؟ تهمینه گفت: من تهمینه، یگانه دختر شاه سمنگانم. تا کنون کسی مرا ندیده و صدای مرا نشنیده. من افسانه هایی از دلیری تو شنیده ام که از دیو و شیر و پلنگ نمی ترسی و … . او گفت: اکنون من خرد را کشته و هوای تو را کرده ام. امشب در کنار تو باشم تا مگر خداوند پسری چون تو به من ببخشد.

تهمینه همچنین گفت اگر امشب مرا بپذیری رخش را برایت پیدا می کنم. رستم خشنود شد و با او همباز شد و پیمان بست. آنها آن شب را با هم سپری کردند. رستم همیشه مهره ای به بازوی خود می بست که شهره بود و همه آن را می شناختند؛ بامدادان رستم آن مهره را به تهمینه داد و به او گفت این را نگه دار و اگر روزگار از این پیمان دختری به تو داد این مهره را به گیسوی او، و اگر پسری داد به بازوی او (به نشان از پدر) ببند.

بامدادان شاه سمنگان نزد رستم آمد. از جای خواب و آرام او پرسید و به او مژده داد که رخش پیدا شده است. رستم شاد شد. رخش را گرفت، بر رخش سوار شد و بسوی ایران آمد.

خلاصه داستان سهراب از تولد تا لشکرکشی به ایران

از شبی که تهمینه با رستم سپری کرده بود، ۹ ماه گذشت. او فرزند پسری به دنیا آورد. کودک بسیار زیبا روی بود و جثه ای قوی داشت. کودک خنده رو بود و چهره ای شاداب داشت. تهمینه نام او را سهراب گذاشت. سهراب مانند پهلوانان بزرگ، رشدی شگرف ودیگرسان داشت. به گفته شاهنامه هنگامیکه یک ماهه بود به نظر می آمد یک سال دارد و هنگامیکه سه ساله بود خیال رزم داشت. ۵ ساله که شد شیر دل بود و همینکه به ده سالگی رسید دیگر کسی هماورد او نبود.

سهراب ۱۰ ساله شده بود و تفاوت خود با همسالانش را می دید. روزی نزد مادرش آمد و از او پرسید چرا من از همسالانم به قد و اندام و جثه بزرگترم؟ من از کدام نژادم و پدرم کیست؟ سهراب به مادرش گفت: اگر پاسخ پرسشم را به روشنی ندهی تو را زنده نمی گذارم! رفتار درشت و گستاخانه جوان برنا، برومند و به آیینی مانند سهراب با مادر بخاطر آنست که در منش و فرهنگ پهلوانی، تبار و دودمان ارزشی والا دارد و یک پهلوان هر چند نیرومند و دلاور اگر از دودمانی نژاده نباشد خوار و سرافکنده خواهد بود. سهراب هم که مانند پدرش در بند نام است و ارزشهای پهلوانی را سپند می داند؛ باید دودمانش را بشناسد.

تهمینه به او گفت: تندی نکن! تو پسر رستم پیلتن هستی. رستم دستان، پسر سام و سام پسر نریمان. سپس به او گفت که تا جهان بوده و هست هنوز سواری مانند رستم به خود ندیده و هنوز پهلوانی مانند سام نریمان نیامده است. سپس تهمینه نامه ای از رستم آورد و به او نشان داد. همراه نامه سه یاقوت درخشان و سه مهره زرد بود که رستم از ایران فرستاده بود.

تهمینه به سهراب گفت افراسیاب نباید بداند که تو پسر رستم هستی! چرا که اگر این را بداند از تو خواهد خواست که نزد او بروی و دل من ریش (مضطرب و نگران تو) خواهد بود.

سهراب به مادر گفت: این چه آیینی است چرا باید این نژاد نبرده و پهلوان، و رستمی که همه جنگاوران از او داستانها به یاد دارند را پنهان نگه دارم؟ اکنون من از میان ترکان جنگاور، لشکری آماده می کنم به نبرد با طوس ( و پهلوانان ایران) میروم. از آنسو کیکاوس و از اینسو افراسیاب را از تخت به زیر می کشم و رستم را بر تخت پادشاهی آن سرزمین می نشانم. چرا که جایی که رستم پدر و من پسر باشم نباید یک شاه بیشتر باشد! و آن هم رستم است.

لشکرکشی سهراب به ایران

پس از اینکه سهراب پدر و نژاد خود را شناخت لشکری از جنگاوران گِردآورد تا به ایران و بارگاه کیکاوس بتازد. خبر به افراسیاب رسید. او خشنود شد سپهبدهایی مانند هومان و بارمان را همراه ۱۲ هزار سرباز در اختیار سهراب قرارداد. افراسیاب که می دانست سهراب پسر رستم است به همراهان سهراب سپرد نگذارید سهراب رستم را بشناسد تا اینکه آنها باهم رویاروی شوند مگر آن دلاور پیر (رستم) به دست این شیرمرد (سهراب) کشته شود. آنگاه بی وجود رستم می توانیم جهان را بر کاوس تنگ کنیم و ایران را به چنگ آوریم. پس از آن یک شب در خواب سهراب را هم از میان می بریم.

هومان و بارمان همراه هدایای افراسیاب از شمار اسب و استر و زین و تخت پیروزه و تاج بیجاده و … نزد سهراب رفتند. آنها نامه ای از افراسیاب به سهراب دادند. در نامه آمده بود: بارمان و هومان که مانند آنها جنگجویی در توران نیست را نزد تو فرستادم هر قدر هم سپاه بخواهی در اختیارت قرار می دهم. بدان اگر ایران را به چنگ بیاوری بر تخت می نشینی و تاج شاهی بر سر می گذاری!

نبرد سهراب و هجیر

سهراب نامه افراسیاب و هدایای او را گرفت همراه بارمان و هومان و سپاهی که گردآورده بود راه افتاد. او به دژی رسید که آن را دژ سپید می خواندند. نگهبان دژ جنگاوری به نام هُجیر بود. همینکه سهراب نزدیک دژ رسید، هجیر او را دید. بر اسب تندروی خود سوار شد و بسوی سهراب تاخت. سهراب هجیر را دید. فورا شمشیر کشید و پرشتاب و دلاورانه از میان سپاهیان بیرون تاخت.

سهراب به هجیر گفت: تنها به جنگ آمده ای!؟ تو کیستی؟ نام و نژادت چیست؟ با این یورش که آوردی باید مادرت از هم اکنون برایت سوگواری کند! هجیر به تندی گفت: ساکت باش! من برای اینکه نزد ترکها بیایم به یار و یاوری نیاز ندارم. نامم هجیر است و سپهبدی هستم که آمده ام سر از تنت جدا کنم و برای شاه جهان (کیکاوس) بفرستم. هجیر پسر گودرز از تبار گشواد و داماد گَژدهم بود.

نکته ای که اینجا هست اینست که مرام پهلوانان ایران اینگونه بود که در آستانه نبرد نخست نام خود را آشکار نمی کردند. اینکه هجیر بی درنگ نام خود را می گوید از این روست که هجیر سهراب را به هیچ می گیرد و همانطور که می گوید او را یک تورانی می داند که برای روبرو شدن با او به یار و یاوری نیاز ندارد. بنابراین با او پهلوانانه رفتار نمیکند و همین موجب می شود سهراب به او بخندد.

دو پهلوان چنان با هم درآویختند که نمی شد یکی را از دیگری شناخت. هجیر نیزه ای بر سنان سهراب زد که موفق نبود. نکته باریک این نبرد اینست که سهراب نیزه اش را «بازپس» یا وارونه می کند و از آنسو که تیز و جگرشکاف نیست به پهلوی هجیر می زند. شاید برای آنکه او دشمن ایرانیان نیست و نابودی آنها را نمی خواهد. خواست او از این هماوردی نمایش قدرت و دلاوری خود است. باری، سهراب هجیر را مانند باد از روی زین بلند کرد و به زمین زد. سپس از اسب پیاده شد و بر سینه اش نشست و اینطور نشان داد که می خواهد سر او را ببرد.

هجیر امان خواست. سهراب به او امان داد. دو دستش بست و او را نزد هومان فرستاد. به این ترتیب هجیر به دست سهراب اسیر شد.

نبرد سهراب و گردآفرید

خبر نبرد سهراب و هجیر و اسیر شدن هجیر به ساکنان دژ سفید رسید. هلهله ای برپا شد. همه بی تاب و نالان بودند تا اینکه گردآفرید دختر گژدهم، که در دژ بود؛ خبر را شنید. او زنی گُرد و سواری کارآزموده بود. گردآفرید جامه رزم (درع) پوشید و بی درنگ گیسوان خود را زیر ترگ رومی (کلاه جنگی)، پنهان کرد و به رزم سهراب رفت.

گردآفرید مانند شیری کمر بسته به جنگ نزدیک سپاه توران رسید. همین که سپاه را دید فریاد زد: گردان و جنگاوران این سپاه چه کسانی اند؟ سهراب همین که گردآفرید را دید خندید و لب را با دندان گزید که گور دیگری به شکارگاه من آمد! بنابراین بسوی گردآفرید تاخت. گردآفرید سهراب را دید، کمان را به زه کشید و تیرهای پرشماری بسوی سهراب پرتاب کرد. سهراب سپرش را بالا برد و پیش تاخت.

هنگامیکه گردآفرید دید سهراب مانند آتش می تازد و پیش می رود؛ کمان را به بازو انداخت و با نیزه بسوی سهراب یورش برد. سهراب برآشفته شد و چون پلنگ به نبرد با گردآفرید تاخت. او به کمربند گردآفرید ضربه ای زد که زره گردآفرید پاره شد. سهراب گردآفرید را از روی زین بلند کرد و بر زمین زد. گردآفرید پیچید خود را رها کرد و شمشیر کشید. او با شمشیر نیزه سهراب را به دو نیم کرد و اما از آنجا که خود را هماورد سهراب ندید، بر اسب سوار شد و از میدان گریخت. سهراب به دنبال او تاخت تا به او رسید. همین که سهراب خواست یورش ببرد گردآفرید که می دانست تاب هماوردی سهراب را ندارد کلاهخود را از سر برداشت. موی گردآفرید از زیر کلاهخود رها شد و سهراب فهمید او دختر است.

سهراب همین که موهای گردآفرید را دید شگفت زده شد و با خود گفت: وقتی در سپاه ایران دخترانی چنین جنگاور باشند پس سواران (جنگجویان مرد) آنها در میدان چه غوغایی خواهند کرد؟ باری، فتراک و کمند و… را رها و گردآفرید را به بند کشید و گفت از بند من رهایی نداری و پرسید چرا به نبرد من آمدی؟

گردآفرید که خود را در بند دید، دنبال راه فرار و چاره ای بود. این بود که در پاسخ سهراب گفت: ای پهلوان اکنون دو سپاه تماشاگر نبرد ما هستند. اکنون که موهای من آشکار شده و سپاه تو دانسته که هماوردت یک دخترست، سپاه پر از گفتگو می شود که او با دختری اینچنین نبرد کرد! این برای تو خوشایند نخواهد بود. پس بیا درور از چشم دیگران با هم کنار بیاییم چرا که در هر کاری خرد داشتن بهترست. چرا که اکنون تو غالب شدی و دژ و سپاه به فرمان توست و زمان زمان جنگ نیست و وقت آشتی است!

سهراب که دلاوری و زیبایی گردآفرید را با هم دیده بود، به او دلباخت. گردآفرید عنان پیچید و بسوی دژ رفت. سهراب هم در پی او رفت تا به دژ گژدهم رسیدند. در دژ را باز کردند و دو سوار وارد دژ شدند؛ سپس دوباره در دژ را بستند. در دژ پیر و جوان از مغلوب شدن هجیر و رنج گردآفرید در نبرد با سهراب اندوهگین بودند. گژدهم گردآفرید را ستود و گفت ای شیرزن همه نگران تو بودند. چه با رزم و چه با افسون و فریفتگی نگذاشتی سر این انجمن به ننگ بیاید!

گردآفرید که خود را در دژ استوار دید، رو به سهراب کرد وگفت: ای شاه ترکان و چین! چرا اینطور رنجوری؟ برگرد! هم از نبرد دست بکش و هم از این آمدن به ایران! چرا که هرگز ترکان از ایرانیان جفتی نخواهند ستاند! براین اساس من روزی تو نیستم و غنگین مباش! هرچند با این یال و بازوی پهلوانی که داری به نظر نمیآید از ترکان باشی. اما به هر روی اگر خبر به شاه برسد که گُردی از توران با این ویژگیها آمده و چنین کرده، شهنشاه و رستم ساکت نخواهند ماند و تو یارای مبارزه و نبرد با تهمتن را نداری! اگر با رستم رویاروی شوی یک نفر هم از سپاهت نمی ماند و نمی دانم بر سر تو چه خواهد آمد!؟ پس بهتر است که گفته مرا به گوش بگیری و به توران برگردی!

سهراب که فریب خورده بود وقتی دید چه آسان دژ را به چنگ آورده و از دست داده بسیار افسوس خورد. او با خود گفت: امروز وقت گذشته و دیگر فرصتی برای پیکار نیست و باید جنگ را تمام کرد. اما پگاه باز خواهم گشت و دژ را با خاک یکسان خواهم کرد! آنگاه دژ نشینان آشوب و هنگامه نبرد را خواهند دید!

باخبر شدن کیکاوس از آمدن سهراب به ایران

پس از اینکه سهراب از دژ برگشت، گژدهم نامه ای به کیکاوس نوشت. او در نامه شرح داد که سپاهی از توران با رزمجویان بسیار به سپهبدی نوجوانی که بیش از ۱۴ سال نداشت به این دژ یورش آورد. گژدهم پس از توصیف قد و قامت و پهلوانی های سهراب تمام رزم سهراب و گردآفرید را هم در نامه توضیح داد. او در نامه نوشت که من یلان بسیاری از ترکان دیده ام ولی تا کنون چنین یلی میان آنها ندیده ام. از آنجا که بسیار جوان و پرزور است اگر کمی درنگ کنی ایران از دست می رود. اشعار این قسمت از شاهنامه در وصف سهراب واقعا خواندنی است:

... که "آمد برِ ما سپاهی گران
همه رزمجویان و گندآوران
سپهبَد یکی مرد پیش اندرون
که سالش دو هفته نباشد فزون
به بالا ز سرو سهی برترست
چو خورشید تابان به دو پیکرست
برش چون برِ پیل، با فر و بُرز
ندیدیم هرگز چنان دست و گرز
چو شمشیر هندی به چنگ آیدش
زدریا و از کوه ننگ آیدش 
چن آواز او رعد غرنده نیست
چو چنگال او تیغ برنده نیست...
... سواران ترکان بسی دیده ام
عنان پیچ ازین گونه نشنیده ام
مبادا که او در میان دوصف
یکی مرد جنگاورد آرد به کف!
بر آن کوه بخشایش آرد زمین
که او اسپ تازد بر او روز کین!
اگر دم زند شهریار اندرین
نراند سپاه و نسازد کمین،
پی و مایه گیرد که خود زور هست
نگیرد کسی دست او را به دست!
از ایران یکی فرهی رفته گیر
جهان از سر تیغش آشفته گیر!
عنان دار چون او ندیدست کس
تو گویی که سام سوارست و بس!

گژدهم همچنین در نامه می نویسد ما امشب، همه بار و بنه خود را بر ستوران می گذاریم و از دژ می رویم. ما مراقب لشکر توران خواهیم بود که مبادا از رفتن ما باخبر شوند. اما اگر نگریختیم هم با سهراب نخواهیم جنگید. او نامه را مُهر کرد و برای کیکاوس فرستاد. اما خود و دودمانش از راه مخفی زیرزمینی دژ گریختند. بامدادان سپاه توران آماده شد و همراه سپهدار سهراب به نزدیک دژ آمدند. دیدند در دژ بازست و کسی در دژ نمانده است.

از آنسو وقتی کیکاوس نامه را دریافت کرد، نگران شد. بزرگان لشکر از شمار طوس و گودرز و گشواد و گیو و فرهاد و بهرام را فراخواند و با هم رایزنی کردند. سرانجام به این نتیجه رسیدند که گیو به زاول نزد رستم برود و ماجرا را به او بگوید.

درخواست کیکاوس از رستم برای مقابله با سهراب

کیکاوس در پی رایزنی با بزرگان لشکر نامه ای به رستم نوشت و به گیو داد تا آن را به رستم برساند. در نامه داستان آمدن سپاهی از ترکان به دژ گژدهم را بازگو کرد و نوشت همین که نامه به دستت رسید؛ چه شب باشد یا روز، حتی برای سخن گفتن درنگ نکن و با سواران خود راه بیفت؛ چرا که آنطور که گژدهم نوشته (به نظر می آید نامه گژدهم را هم پیوست نامه خود فرستاده) جز تو کسی هماورد این پهلوان جوان تورانی نیست! کیکاوس به گیو گفت: چه شب برسی و چه روز دمی در زاول نمان حتی برای استراحت!

گیو به راه افتاد. نزدیک زاول بود که خبر به رستم رسید گیو دارد می آید. رستم به پیشباز او رفت. آنها بسوی ایوان رستم رفتند. گیو آنچه را شنیده بود به رستم گفت و نامه را به او داد. رستم همین که نامه را خواند خندید و گفت: ” که ماننده ی سامِ گُرد از مِهان/سواری پدید آمد اندر جهان”. جالب اینجاست که رستم هم با خواندن نامه همانطور که گردآفرید و گژدهم گمان برده بودند سهراب یک ترک تورانی نیست، می انگارد این پهلوان نورسته به گونه ای ایرانیست و او را با سام، نیای خود می سنجد. رستم بعدتر یکبار دیگرهم سهراب را بخاطر دلیری و هوشیاری مانند سام می داند. اما هیچیک از این داوریها از مرز گمان و اندیشه ای جهنده و ناپایدار فراتر نمی رود.

رستم در ادامه گفت: من از دختر شاه سمنگان پسری دارم اما او هنوز کودک است و هنوز رزم و جنگ نمی داند. او گفت: من تا کنون زر و گوهر فراوانی برای او به مادرش فرستاده ام. رستم گفت: مادرش گفته که پسرمان هنوز بزرگ نشده و در حالیکه هنوز دهنش بوی شیر می دهد، باده می نوشد. مادر سهراب در نامه به رستم گمان کرده بود که این پسر بزودی جنگاور می شود! در رفتارشناسی پهلوانی، یکی از نشانه های و نمودهای برجسته مردی و گردی توش و تاب بسیار در باده خواریست. این ویژگی به آن پرخواری و شکمبارگی پهلوان که پیشتر گفته شد؛ برمی گردد.

رستم به گیو گفت: یک روز می مانیم. بزمی به راه می کنیم و باده ای می نوشیم و آنگاه راهی می شویم. او گفت: مگر بخت یار ما نباشد وگرنه این کار آنقدرها دشوار نیست. همین که او درفش مرا از دور ببیند حتی اگر در سور باشد ماتم می گیرد. اگر او مانند سام، جنگاور و دلیر و هوشیار و سرسخت بود به این شکل به نبرد و جنگ ما نمی آمد.

آن شب را بزم گرفتند. فردا روز هم بخاطر مستی شب پیش نتوانستند بروند. سومین روز باز می نوشیدند و فرمان کیکاوس را از یاد بردند. روز چهارم گیو گفت: میدانی که شاه تندخوست و جریان این یورش برایش کم اهمیت نیست؛ طوریکه نا آرام و نگرانست و خور و خواب ندارد. مبادا اگر در اینجا بیشتر درنگ کنیم سرانجام ناخوشی داشته باشد! رستم گفت: نگران نباش! کسی در زمین نیست که بر ما یورش بیاورد! پس دستور داد رخش را زین کنند و در نای رویین بدمند. سواران زاول با شنیدن صدای نای زیناوند (مجهز) شدند و راه افتادند.

رفتار رستم نشانه والامنشی و پهلوانی اوست که حتی کاوس را نیز خوار می دارد و اگر شایسته نبیند از او نیز فرمان نمی برد. همچنین آیینی در مهمان نوازی بوده که باید سه روز مهمان در خانه میزبان پذیرایی می شده، و اگر چنین نمی شد مایه شرمساری میزبان بود. شاید برای همین رستم سه روز گیو را در زاول نگه می دارد.

پرخاش رستم به کیکاوس

باری، رستم و گیو همراه سواران نزد شاه کیکاوس رسیدند. اما شاه که خشمگین بود با صدای بلند به گیو گفت: رستم کیست که فرمان مرا نمی برد!؟ زود او را بگیر و ببر و زنده به دار بزن”! گیو برآشفته شد و گفت: چه کسی می تواند با رستم چنین کند!؟ کیکاوس به طوس گفت: هر دو را بگیر و ببر و به دار بزن! طوس دست رستم را گرفت تا او را بیرون ببرد. رستم برآشفت و با خشم به او گفت: اینطور آتشین نباش! کارهای تو یکی از دیگری بدترست! اگر راست می گویی سهراب را زنده بر دار کن! یا اینکه بدخواه و دشمنت را خوار کن!

رستم این را گفت و طوری دستش را بر دست طوس کوفت که صدایی مانند کوس بلند شد؛ و طوس با سر روی زمین افتاد. رستم بیرون رفت. بر رخش سوار شد و گفت: من شیرافکن و تاج بخشم! شاه کیست که بر من خشم گیرد؟ طوس کیست که دست مرا بگیرد؟ من بنده کسی نیستم! من آزاده ام و فقط بنده آفریننده ام! او در ادامه به ایرانیان گفت: سهراب می آید و اینجا کوچک و بزرگی باقی نمی گذارد! شما هم بروید چاره کار خودتان را بکنید که ازین پس مرا نخواهید دید!

بزرگان همه پریشان شدند و به گودرز گفتند: این کار توست که از رستم دلجویی کنی چرا که او فقط سخن تو را می پذیرد. آنها به گودرز گفتند: نخست نزد شاه برو و سپس میانجی گری کن.

گودرز نزد کیکاوس رفت و به او گفت: رستم چه کرد که امروز با این کارت دمار از روزگار ایران درآوردی!؟ همین که او برود و سپاهی با پهلوانی چنین جنگاور بیاید چه کسی میتواند مانند او هماورد و همنورد آن پهلوان ترک باشد؟ کسی که مرد جنگاوری مانند رستم دارد کم خرد است اگر او را از خود براند!

کیکاوس پند گودرز را شنید و پذیرفت و از کرده خود پشیمان شد. سپس به گودرز گفت: باید اکنون شما در پی او بروید و کینه مرا از دلش بیرون بیاورید.

گودرز همراه چند تن از سپاهیان به دنبال رستم رفتند. همین که او را یافتند او را ستایش کردند و گفتند تو میدانی کیکاوس خرد ندارد و نسنجیده تند می شود و همان دم که چیزی می گوید پشیمان می شود. او اکنون پشیمان است و اینکه اگر تو از شاه دلخوری ایرانیان گناهی نکرده اند.

رستم در پاسخ گفت: تخت من زین، تاجم ترگ و قبایم جوشن است و دل به مرگ سپرده ام. برای من کیکاوس با یک مشت خاک فرقی ندارد! از خشم او باکی ندارم و نیازی هم به او ندارم! من جز خدا از کسی نمی ترسم! رستم با این مقایسه نشانه های پهلوانی و پادشاهی را می سنجد و آنها را با یکدیگر برابر می شمارد و به این ترتیب می خواهد بگوید پهلوانی کم از پادشاهی نیست!

پس از اینکه رستم گلایه هایش را گفت، گودرز از در دیگری وارد شد و گفت: در این اوضاع و احوال دلیران و لشکریان گمان می کنند تو از این پهلوان تورانی ترسیده ای و نام بلندت در جهان پست می شود (نام چیزی بود که همیشه برای رستم از هرچیزی بالاتر بود). گودرز گفت: لشکریان با هم خواهند گفت: رستم ترسیده و جایی که رستم از رویارویی با جنگاوری بترسد برای ما جای درنگ و جنگ نیست!

گودرز اضافه بر این گفت: اینها را می گویم چرا که در میان پیکارجویان ندیدم کسی از گفتگوی تو با شاه سخن بگوید. همه جا صحبت از سهراب ترک و دلیری اوست! در این احوال به شاه ایران (شاه و میهن) پشت نکن! رستم نرم شد و پند و سخن گودرز را پذیرفت.

بازگشت رستم به بارگاه کیکاوس

پس از گفتگوی تند کیکاوس و رستم، و میانجی گری گودرز، سرانجام رستم به بارگاه کیکاوس بازگشت. شاه همین که او را دید از جا برخاست و از آنچه گفته بود پوزش خواست و گفت: این تندی، گوهر و سرشت من است و این را یزدان در من نهاده است! اما از اینکه تو را رنجاندم خودم نیز رنجور شدم! اما دلیلش این بود که نگران و در پی چاره بودم و چون دیر آمدی خشمگین شدم.

رستم هم در پاسخ گفت: گیهان همه از آن توست تو پادشاه و فرمانروایی و ما فرمانبر. اکنون آمده ام تا فرمان دهی! فرمان چیست؟ کیکاوس گفت امروز را بزمی می سازیم و فردا روز رزم خواهد بود. پس رامشگهی نغز برپا کردند و به بزم نشستند.

نکته اینجاست که اگر شاه خردمند نباشد و قدرنشناسد پهلوان از او فرمان نمی برد. پهلوان زمانی از مرز و بوم و کیان کشور نگهبانی می کند که شاه خردمند باشد و آیین و راه بداند.

آغاز رویارویی رستم و سهراب

روز بعد کیکاوس به گیو و طوس دستور داد آماده شوند و سپاه را آماده کنند. یکصد هزار سرباز آماده شدند و لشکر بسوی دژ گژدهم راه افتاد. سپاه به نزدیکی دژ رسید. به سهراب خبر دادند که سپاهی سترگ می آید. سهراب سپاه را دید. به هومان گفت: نگران نباش اگر هور و ماه یاری کند (بخت با من یار باشد)، در سپاه به این بزرگی یک هماورد نخواهم داشت. هرچند این لشکر پرشمار و مسلح به سلاحند، اما یک پهلوان نامی میان آنها نیست!

سهراب از اسب پیاده شد. از میگسار می، خواست. او دلشاد بود و غم به دل راه نداد. از آنسو لشکر ایران در خیمه گاه خیمه ها را برپا کردند. هنگام غروب بود و هوا داشت تاریک می شد که رستم تهمتن نزد کیکاوس رفت و گفت: من اینک برای کین خواهی آماده ام. دستور بده تا بروم و ببینم این نوجهاندار و این پهلوان نو کیست؟ کاوس برای او تندرستی خواست. رستم آماده شد و بسوی دژ راه افتاد.

همین که رستم به دژ رسید و وارد آنجا شد، دید بزمی آراسته است. سهراب بر تخت نشسته و دو سوی او هومان و بارمان نشسته اند. او سهراب را این چنین دید:

... تو گفتی همه تخت سهراب بود
بسان یکی سرو شاداب بود
دو بازو بکردار ران هیون
برش چون بر پیل و چهرش چو خون
زترکان به گرداندرش سد دلیر
جوان و سرافراز چون نره شیر
پرستار پنجاه با دستبند
به پیش دلفروز تخت بلند
همی یک به یک خواندند آفرین
بر آن برزبالا و تاج و نگین...

رستم در حال تماشای سهراب و یارانش بود که کسی از ترکان تورانی به نام زند، او را دید و پرسید تو کی هستی؟ اما رستم بی درنگ مشتی به گردن او زد و او در جا مرد. سهراب فهمید یکی از یارانش مدتیست نیست و جایش خالیست. سراغ او را گرفت. رفتند و دیدند او روی زمین افتاده و مرده است. به سهراب خبر دادند که زند کشته شده است. سهراب بی درنگ از جا برخاست و پرشتاب به جایی که پیکر زند افتاده بود رسید. او شگفت زده به سپاهیانش گفت: امشب نباید آسود و خوابید! که اگر بخت یار باشد همین امشب کین زند را از ایرانیان خواهم گرفت. او به تختی که برای بزم آماده شده بود برگشت. بر آن نشست و گفت هرچند زند از سپاه ما کم شد؛ اما هنوز از بزم سیر نشده ام!

کشته شدن زند به دست رستم از دید داستانشناسی رخدادی بنیادیست. چرا که با مرگ اوست که نطفه فاجعه بسته می شود. شاید اگر زند زنده می بود رستم را به سهراب می شناسانید. این مرگ که باید بازتاب گسترده ای در داستان داشته باشد؛ شتابزده گفته و تمام می شود و دیگر یادی از زند و مرگ او نیست.

سپس رستم به لشکرگاه نزد کاوس رفت. نگهبان شب گیو بود. همین که گیو دید کسی در تاریکی می آید، تیغ برکشید. رستم که می دانست گیو پاسدار شب است چون پیل مستی با صدایی بلند خروشید و سپرش را بالا برد و دستش را نشان داد. گیو او را شناخت و به او گفت: در این تاریکی شب کجا بودی؟ رستم گفت که به دژ رفته و گفت که با زند چه کرده است. رستم سپس نزد شاه کاوس رفت. آنچه دیده و آنچه کرده بود را برای او گفت. همچنین از سهراب و شباهت او به سام برای شاه گفت:

... و زان جایگه رفت نزدیک شاه
زترکان سخن گفت و زان بزمگاه
ز سهراب و از برزبالای او
ز بازو و کتف  و بر و پای او
که "هرگز ز ترکان چن او کس نخاست!
بکردار سروست بالاش راست!
به توران و ایران نماند به کس!
تو گویی که سام سوارست و بس!...

در گزارشی که رستم به کاوس می دهد بار دیگر از اینکه سهراب به تورانیان نمی ماند و حتی در میان ایرانیان فقط با سام میتواند سنجیده شود؛ سخن می گوید. شاید رستم در ناخودآگاه خود می داند سهراب پسر اوست، اما در خودآگاه خویش او را باور نمی کند. چرا که دور می نماید کسی به کم سالی سهراب دلاوری اینگونه باشد!

سهراب و هجیر و نشانی پهلوانان ایران

پس از شبی که سهراب به شادخواری نشست و سپاه ایران به نزدیک دژ رسید و رستم رفت سهراب و یارانش را دید و زند را از پای درآورد و برگشت؛ بامدادان سهراب جامه رزم پوشید، بر اسب نشست و خواست هجیر پسر گژدهم را که اسیر کرده بود بیاورند. او به هجیر گفت: اگر می خواهی از بند من رها شوی، هر چه از تو می پرسم به راستی و درستی پاسخ بده و راه کژ نرو! که اگر آنچه از سپاه ایران می پرسم به درستی بگویی به تو گنج و خواسته خواهم بخشید وگرنه به بند و زندان خواهی بود! هجیر پذیرفت.

در جهان باستان هر دودمان پهلوانی یا پادشاهی درفشی با رنگ و نگار ویژه ای داشته است. بنابراین سهراب یکی یکی نشانی خیمه ها و درفشهای ایرانیان را می گفت و از هجیر می پرسید که این کدام پهلوان و جنگاور ایرانست و هجیر پاسخ می داد.

بر این اساس سهراب دانست: خیمه دیبای رنگ رنگ و درفش خورشید نشان که بر بالای میله اش ماه زرین است از آنِ کیکاوس است. خیمه سیاه با درفشی با نشان فیل، از آنِ طوس پسر نوذر، خیمه سرخ با درفش شیر پیکر که گوهری در میان دارد، از آنِ گودرز گشوادگان، خیمه ای بزرگ با درفشی گرگ پیکر از آنِ گیو(از رنگ خیمه گیو سخنی گفته نشده)، سراپرده ای در سمت شرق سپید رنگ با درفشی ماه پیکر که سپرداران و نیزه ورانی از آن پاسبانی می کردند از آنِ فریبرز (پسر کیکاوس)، خیمه ای زرد رنگ که پیرامونش درفشهای زرد و سرخ و بنفش بود و درفشی به رنگ سفید با نقش پیکر گراز بر آن، از آنِ گرازه است.

در این میان سهراب خیمه ای سبز دید که گروهی از جنگاوران در نزدیکی آن و اختر کاویان جلوی آن بود. آنجا درفشی بود با نقش اژدها که شیری زرین بر میله آن نشسته بود. همچنین اسبی پر هیبت پیشاپیش آن سراپرده بود و کمندی بلند تا پایین پای اسب افتاده بود. سهراب با دیدن آن اسب می توانست تصور کرد پهلوانی بزرگ صاحب آنست چرا که اسبی همتای آن اسب نمی دید!

سهراب از هجیر پرسید این سراپرده و درفش کیست؟ هجیر گفت این را نمی دانم! او باید پهلوانی باشد که به تازگی و زمانی که من در دژ بودم نزد شاه آمده باشد و من او را نمی شناسم. هجیر بیمناک بود که مبادا رستم را معرفی کند و سهراب به او گزندی برساند.

هجیر نشانی همه پهلوانان و جنگاوران ایران را به سهراب گفت و نامی از رستم نبرد. سهراب به او گفت: چطور تو نامی از رستم نبردی!؟ کسی که جهان پهلوانست و تو گفتی مهتر این لشکر و سرزمین است نمی تواند در این خیمه گاه پنهان باشد! هجیر گفت: شاید او به زاولستان رفته باشد چرا که اکنون هنگام بزم و گلستانست. سهراب گفت: این را نگو که پیر و جوان به تو می خندند! مگر می شود هنگامه جنگ باشد و پهلوانی برود به بزم و رامش بنشیند!

سپس سهراب به هجیر گفت: امروز با من پیمان بستی که راست بگویی! اکنون یا پهلوان رستم را به من نشان می دهی و من تو را از همه چیز بی نیاز می کنم! یا اینکه او را به من نمی شناسانی و من سر از بدنت جدا می کنم!

باری، هجیر که از جوانی و بر و بالای سهراب بیمناک بود مبادا رستم را معرفی کند و این پهلوان ترک او را از پای درآورد؛ با خود گفت اگر رستم به دست این پهلوان ترک کشته شود تخت پادشاهی ایران سرنگون می شود. همچنین با خود اندیشید که اگر من کشته شوم آنقدر مهم نیست و اگر قرارست گودرز و ۷۰ پسر گرد و دلیر او نباشند بگذار من هم نباشم! بنابراین به سهراب گفت: چرا اینقدر تندی می کنی؟ همه اش از رستم می گویی! فکر میکنی او را شکست خواهی داد! تو به او دست پیدا نمی کنی!

سهراب و رزمگاه رستم

نگاره رستم و سهراب با هوش مصنوعی

پس از گفتگوی سهراب و هجیر، سهراب از اینکه نشانی رستم را پیدا نکرده اندوهگین و از هجیر خشمگین شد. روی از هجیر گرداند. به او پشت کرد. جامه رزم به بر و کلاهخود به سر کرد. بر اسب نشست. نیزه ای به دست گرفت و چونان پیل مستی به آوردگاه رفت.

او با نیزه ای که بالا برده بود به خیمه گاه یورش برد. همه دلاوران سپاه مانند گورهایی که از دست شیر فرار کنند پراکنده شدند. کسی نمی توانست حتی به او نگاه کند. سهراب در آن میدان تاخت و تاز با صدای بلند به کاوس شاه گفت: ای شاه پر مدعا کارت در دشت نبرد چگونه است؟ اگر پای جنگ نداری چرا نام خودت را کی کاوس گذاشته ای؟ من با این نیزه جانت را می گیرم. او گفت: دیشب که زند کشته شد سوگند خوردم که از ایرانیان یک نیزه دار زنده نگذارم و کیکاوس را زنده به دار بکشم! اکنون اگر جنگجویی داری به میدان بیاور!

به این ترتیب سهراب هماورد خواست. اما کسی پا پیش نگذاشت. کاوس کسی را در پی رستم فرستاد. این طوس بود که پیغام کاوس را برای رستم برد. رستم پرشتاب آماده شد. او در میدان گیو را دید. دستور داد رخش را آماده کنند. رستم با هیاهو و شتابی که پیرامون خود دید، با خود گفت: این رزم اهریمن است و این رستاخیز و هنگامۀ یک نفر نیست! او درفشش را گرفت بر رخش سوار و راهی میدان شد. رستم به برادرش زواره هشدار داد که پیشتر نرود و بیش از دیگر یلان چشمش به او (رستم) باشد.

نبرد رستم و سهراب

داستان کامل جنگ رستم و سهراب

همین که رستم بسوی میدان آمد، سهراب را دید و از او خواست هر دو از سپاه جدا شوند و تن به تن نبرد کنند. آنها از گروه جدا شدند. سهراب اندکی درنگ کرد. پیشنهاد رستم بیرون از راه و رسم بود. اما سهراب پذیرفت. شاید این پیشنهاد رستم از آنرو بود که او نگران بود مبادا در برابر سهراب شکست بخورد و در میان دو سپاه شرمسار شود.

در آوردگاه پس از اینکه هر کدام برای دیگری رجز خواندند؛ چیزی در دل سهراب به جوش آمد. به رستم گفت: از تو پرسشی دارم و میخواهم راست بگویی! من گمان می کنم که تو رستم و از نژاد نیرم هستی! رستم گفت: نه من رستم هستم و نه از نژاد سام و نیرم هستم. او پهلوان بزرگیست و من کهتری هستم. سهراب نا امید شد.

رستم و سهراب در حالیکه همه سلاح های خود را کنار گذاشتند، فقط با شمشیر و سوار بر اسب روبروی هم قرار گرفتند. آنها شمشیرهایشان را کشیدند و برهم زدند. شمشیرها ریز ریز شد. سپس عمودهای سنگینی برداشتند. عمودها هم خم شد. در این میان هم رستم و سهراب و هم اسب هایشان در تکاپو و در یورش به هم بودند که برگستوان اسب ها و زره دو پهلوان هم پاره شد. نبرد سخت و نفس گیر بود. هر دو خسته و تشنه شدند. کمی از هم فاصله گرفتند.

شگفت اینکه در این بین که هر دو گمان داشتند پدر و پسرند؛ مهر آنها نجنبید. شاید به گفته استاد فردوسی:”خرد دور بُد، مهر ننمود چهر”.

در این بین رستم که زور و بازوی سهراب را دید با خود اندیشید که تا کنون چنین جنگاوری ندیده ام. من که دیو سپید را در نبرد شکست داده ام، امروز از خود ناامید شدم. جوانی که هنوز سن و سالی ندارد و جنگ ناآزموده است؛ مرا از روزگار سیر کرد. او همچنین نگران بود چرا که دو سپاه در حال تماشای رزم او با این همه تجربه با یک نوجوان نورس بودند.

سپس هر دو زه کمان هایشان را کشیدند و در حالی که از هم ناخشنود و غمین بودند دوال کمر یکدیگر را گرفتند. رستم که اگر دست به سنگی می برد میتوانست آن را از کوه بکند، کمربند سهراب را گرفت تا او را از روی زین برکَنَد. اما نتوانست. سهراب گرزش را از روی زین برداشت، و با اسبش تاخت و ضربه ای به رستم زد که کتفش درد گرفت. رستم از درد به خود پیچید. سهراب خندید و گفت: گویا تاب زخم دلیران را نداری!

باری، در گرماگرم این کارزار آنها آنقدر خسته شدند که سرانجام رستم چونان پلنگی که در پی شکار باشد به سپاه توران تاخت و سهراب به سپاه ایران. سپاهیان ایران پراکنده شدند. رستم نگران شد مبادا این دلاور تورانی به کیکاوس آسیبی برساند. پس بسوی لشکر خود برگشت و سهراب را در میان سپاه دید که خون بسیار ریخته است. رستم غریوی سر داد و به سهراب گفت: ای خونخوار چه کسی از سپاه ایران با تو جنگیده که اینطور مانند گرگی که به گله بزند در میان لشکر افتاده ای؟ سهراب گفت: نخست تو به سپاه توران یورش بردی در حالیکه آنها نبودند که با تو نبرد کردند. رستم در پاسخ گفت: اکنون دیر هنگامست و هوا رو به تاریکی است. اکنون برویم و فردا دوباره به میدان بیاییم.

پایان روز نخست نبرد رستم و سهراب

پس از یک نبرد طولانی و نفس گیر میان رستم و سهراب، در حالیکه سهراب دست بالا را در این رزم داشت؛ قرار شد که بخاطر تاریکی هوا ادامه نبرد را برای روز بعد بگذارند.

همه از دلاوری و جنگاوری سهراب خیره مانده بودند. شب هنگام سهراب به میان سپاه خود رفت و از هومان پرسید که هماورد من که به میان شما تاخت چه کرد؟ آیا کسی آسیب دید؟ هومان گفت: هنگامه سختی بود. آن پرخاشجوی که به لشکر یورش آورد، گویی این شمار از لشکریان برای او یک نفرند نه یک لشکر! اما تو گفته بودی کسی از جا نجنبد و کارزار نکند. برای همین همه فرمان بردند. سهراب گفت: بهرروی او به کسی آسیب نزد اما من در آن سپاه بسیاری را کشتم. او گفت: فردا روز بزرگیست و اکنون باید بزمی بیاراییم.

از سوی دیگر رستم به میان سپاه خود برگشت. او ازگیو درباره سهراب پرسید. گیو گفت: که تا کنون چنین گُردی ندیده ام! گیو گفت: که سهراب تا قلب سپاه تاخته و طوس و گرکین خواستند با او نبرد کنند که تاب نیاوردند. او گفت: جنگجویان دیگرهم هرچند یارای مقابله با او را نداشتند؛ پیش آمدند. اما از آنجا که تو گفته بودی این نبرد تن به تن است و نبرد دو سپاه نیست، آنها پیمان را نشکستند و فرمان بردند.

رستم اندوهگین شد و نزد کاوس رفت. کاوس او را کنار خود نشاند. رستم از دلیری و زوربازروی سهراب به کاوس گفت و اینکه چطور وقتی چنگ در کمربند او انداخته، او از جا نجنبیده. رستم گفت: فردا باز هم با هم رویاروی خواهیم شد و نمیدانم در این نبرد کدام ما پیروز خواهد شد!؟ اما چاره کار در کشتی است و من از این راه باید بر او چیره شوم. کیکاوس گفت: من امشب به درگاه یزدان نیایش می کنم که این بار نیز تو پیروز میدان باشی!

رستم به لشکرگاه خود برگشت. زواره برادرش نزد او آمد و از آن نبرد سخت پرسید. رستم از برادرش خوردنی خواست. او که برای نخستین باردر زندگی پهلوانی اش بیم آن داشت که به دست هماورد از پای درآید به زواره گفت: پگاهان من به آوردگاه و میدان جنگ می روم. تو هوشیار باش! همین که خورشید برآید نبرد ما آغاز می شود. اگر من پیروز میدان بودم که سپاه و درفش مرا بیاور. اما اگر در این میدان شکست خوردم هیچ زاری نکن! فقط هیچکس در رزمگاه نماند و دنباله این رزم را نگیرد.

او سفارش کرد که همگی بسوی زاولستان بروید. آنگاه نزد مادرم برو. به او بگو که تقدیر من این بود. بر مرگم غم نخورد و بی تابی نکند! او همچنین از زواره خواست به پدرش بگوید که از شاه روی برنگرداند و اگر شاه خواست بجنگد؛ زال او را همراهی کند. چرا که همه از پیر و جوان به مرگ می رسیم و هیچکس در این دنیا جاودانه نمی ماند.

روز دوم نبرد رستم و سهراب

روز دوم بامدادان رستم آماده کارزار و سوار بر رخش به میدان رفت. سهراب که شب را در بزم خوش گذرانده بود، به هومان گفت: این هماورد من از بُرز و بالا و کتف و یال مانند من است و از من کم ندارد! مهری از او در دل من است و از نبرد با او شرمم می آید! گویی نشان هایی که مادرم از پدرم میداد را در او می بینم و گمان می کنم که او خود رستم است! او گفت اگر هم نبرد من رستم باشد، شایسته نیست با پدرم اینطور به نبرد بروم! اما باز هم آنچه سهراب می اندیشد از مرز گمان فراتر نمی رود و به باوری استوار نمی انجامد. هومان هم که از افراسیاب فرمان دارد که پدر و پسر هم را نشناسند، او را در این گمان باقی می گذارد.

به هر روی، سهراب نیز جامه رزم پوشید و در حالیکه گرزه گاورنگی در چنگ داشت؛ به میدان آمد. نخست سهراب با لبخند طوریکه گویی شب پیش با هم به بزم نشسته اند؛ رو به رستم کرد و پرسید دیشب را چگونه گذراندی و چطور بامداد برخاستی! برای چه به جنگ من آمدی؟ بیا رزم و نبرد را رها و با هم به بزم بنشینیم و پیش یزدان پیمان ببندیم که از جنگ با هم پشیمانیم. بگذار دیگری به جنگ من بیاید. چرا که در دلم به تو مهری دارم و از جنگ با تو شرمگینم. گویی از نژاد نیرم (نریمان) هستی. بیا و خودت را به من معرفی کن. شاید هم که تو همان رستم پسر زال هستی!؟

رستم در پاسخ گفت: روز پیش سخن از این جنس نبود! بیهوده کوشش نکن! من فریب تو را نمی خورم. اگر تو جوان هستی اما من کودک نیستم و امروز برای نبرد با تو کمر بسته ام! با هم می جنگیم و هر چه رای و فرمان یزدان باشد همان می شود.

سهراب گفت: از مرد سالخوره ای مانند تو این سخنان دلپذیر نیست. پس اگر جان تو به دست من است؛ از یزدان فرمان می بریم.

آنها از اسب پیاده شدند و با هم درآویختند. از تن هر دو خون و عرق می ریخت. سهراب مانند پیل مست رستم را بلند کرد و بر زمین زد و روی سینه او نشست و خنجری تیز برکشید و خواست سر از تن او جدا کند. رستم او را نگاه کرد و گفت: رازیست که تو باید بدانی! و آن اینست که درآیین ما اینطور نیست که اگر نخستین بار پشت کسی را به خاک آوردی سرش را ببری! اگر برای بار دوم توانستی بر او چیره شوی، آنگاه میتوانی او را بکشی!

رستم با این ترفند توانست از چنگ سهراب رها شود. سهراب میدان جنگ را گذاشت و به دشت آمد و شکاری زد. گویی یادش نبود در میانه یک نبرد است. هومان سر رسید. از او در باره کارزار پرسید. سهراب هرآنچه شده بود را برای هومان گفت. هومان به سهراب گفت: جوان مگر از جان خود سیر شده ای! دریغ از این توانایی و دلیری تو که پهلوانی را که در دامت بود رها کردی! هومان این را گفت و به لشکر گاه خود برگشت.

از آنسو هنگامیکه رستم از چنگال سهراب رها شد تیز و تند چونان تیغ پولادین بسوی چشمه آبی رفت. جهان پهلوان خسته جان که برای نخستین بار پشتش به خاک آمده بود، به مرده ای می مانست که جان دوباره ای گرفته است. بنابراین کمی آب خورد و سر و رویش را شست و یزدان را نیایش کرد. او که از کار تقدیر خبر نداشت؛ از یزدان پیروزی در این جنگ را خواست. سپس از آن آبخورد به آوردگاه رفت.

کشته شدن سهراب به دست رستم

نقاشی رنگ روغن اثر استاد نادر لنجانی

با بازگشت دوباره دو پهلوان نامی، هر دو اسبهایشان را بستند و نبردی تن به تن را آغاز کردند. هر یک دست در دوال کمر دیگری انداخت، توان و زور سهراب بیشتر بود. رستم غمگین شد و سپس چنگ انداخت و بر ویال سهراب را گرفت و او را خم کرد. سهراب تاب نیاورد. رستم سهراب را به زمین زد و از آنجا که می دانست آن شیر جنگی در آن وضعیت نمی ماند؛ بی درنگ شمشیر کشید و بر پهلوی سهراب فرو کرد.

سهراب از درد آهی کشید! و گفت: این بد بیاری از خود من به من رسید چرا که تقدیر کلید عمر مرا در دستان تو گذاشت! او گفت: من در حالی به نبرد با تو آمدم که همسالان من هنوز در کوچه بازی می کنند! اما مادر نشانی از پدرم به من داد و هر چند مهر پدر در سر داشتم اما هر چه گشتم نشانی از او نیافتم و اکنون در حالی جان می دهم که آرزوی دیدار او را دارم.

سهراب به رستم گفت: اما این را بدان اگر تو مانند ماهی در دریا خود را ناپدید کنی یا مانند تاریکی در شب ناپدید شوی، اگر ستاره ای شوی و به آسمان بروی، یا اثری از خودت در زمین نگذاری! پدر من همین که بداند من کشته شدم، تو را پیدا خواهد کرد و کین من را از تو خواهد گرفت! او گفت: به هرروی از میان این همه گرد و پهلوان کسی هست که خبر مرگ مرا برای رستم ببرد و به او بگوید که سهراب در پی تو آمده بود اما کشته شد!

رستم که این سخن را از سهراب شنید، جهان پیش چشمش تیره شد و بیهوش بر زمین افتاد. پس از اندکی به هوش آمد. از سهراب پرسید تو چه نشانی از رستم داری؟ سهراب در پاسخ گفت: اگر تو رستم هستی مرا از سر بدخویی و خیره سری کشتی! من از هر راهی خواستم به تو نشانه ای بدهم، مهر من در دلت نجوشید! اکنون بند جامه مرا بازکن و بدن برهنه ام را ببین! همین که من تصمیم گرفتم به ایران بیایم مادرم خون گریست و مهره ای به بازوی من بست و گفت این یادگار پدرت است! ببین کی به کارت می آید!

رستم خفتان سهراب را باز کرد و مهره را دید. او جامه خود را درید و آه و فغان کرد و گریست. سهراب به او گفت: اکنون این آزاری که به خودت می رسانی سودی ندارد. این تقدیری بود که باید می شد!

شایعه مرگ رستم به دست سهراب

در پایان دومین روز نبرد رستم و سهراب، دو پهلوان تنها و پیاده به آوردگاه رفته بودند و سهراب به دست رستم کشته شده و آنها همدیگر را شناخته بودند و رستم آه و فغان و گریه سرداده و جامه بر تن خود دریده در آوردگاه بود. اما هوا تاریک شده و یاران رستم دیدند که تهمتن از میدان نبرد برنگشته است. در پی او رفتند و از دور اسب او را بی سرنشین دیدند.

آنها گمان کردند رستم به دست سهراب کشته شده که رخش تنهاست لشکر به خروش آمد و بی درنگ خبر به کیکاوس رساندند که رستم از دست رفت! کیکاوس با شنیدن این خبر سپهدار طوس را مأمور کرد که پرشتاب به رزمگاه برود و کار سهراب را یکسره کند. او گفت اگر رستم کشته شده باشد باید به حال ایران گریست!

سفارش سهراب به رستم

سهراب در حالیکه زخمی روی زمین افتاده بود صدای جوش و خروش سپاه ایران را شنید. او به رستم گفت: زمان من که به سر آمد! اما با مرگ من روزگار ترکان (سواران همراه سهراب) دگرگونه شد. اکنون از تو می خواهم که مهربانی کنی و کاری کنی که شاه خیال جنگ با آنها را نکند! چرا که اینها بخاطر من بسوی ایران آمدند! من به آنها نوید و امید بسیار داده بودم! پس به آنها نیکی کن و نگذار رنجی ببینند!

بازگشت رستم از میدان نبرد با سهراب

رستم با شنیدن سخن های سهراب بر رخش سوار شد و پرشتاب با سوز و گداز و گریه و فغان و پشیمان از کرده خود نزد سپاه خود برگشت. سپاهیان همین که او را دیدند یزدان را ستایش کردند که او زنده است. اما هنگامیکه دیدند سر و رویش پر از خاک و خون و جامه هایش پاره است شگفت زده پرسیدند: این چه حالیست؟ رستم آنچه شده بود را بازگفت. همه سپاه با او نالیدند. رستم دیگر توانی در تن نداشت. به پهلوانان سپاه گفت: نه هوشی دارم و نه توانی! فقط شما با سپاه سهراب نجنگید همین بد که من کردم بس است!

به گفته رستم زواره پیامی نزد هومان (از بزرگان لشکر توران و از همراهان سهراب که پس از سهراب فرمانده سپاهست) فرستاد که اکنون جنگ به فرجام رسید و ما قصد جنگ و کین خواهی نداریم. اکنون تو سپهدار آن لشکری! به سمت توران برگرد و مراقب سپاهت باش!

تهمتن از برادرش زواره خواست با هومان تا آمودریا که مرز ایران و توران است همراه باشد که آنها بی آسیب و گزندی به سرزمینشان برگردند.

نوشدارو پس از مرگ سهراب

جهان پهلوان رستم پس از اینکه سفارش سهراب برای امان دادن به سپاه تورانیان را به زواره داد بر بالین پسر برگشت. بزرگان لشکر مانند طوس و گودرز و گستهم با او روانه شدند و پیوسته او را دلداری می دادند که این رخداد غم انگیز از تقدیر است و مگر کسی میتواند تقدیر را دگرگون کند. اما رستم که پشیمان و غمزده بود دشنه ای برداشت تا بر سر خود بزند که بزرگان همانطور که همگی گریه و مویه می کردند نگذاشتند که او خود را بکشد.

گودرز به رستم گفت: تو اگر صدها گزند هم به خودت برسانی بهبودی در حال سهراب نخواهد بود. او گفت: اگر سهراب عمرش باقی باشد بدون رنج تو می ماند و اگر تقدیر مرگ او را رقم زده باشد که تو بگو کیست که در این دنیا جاودانه است! همه روزی این گیتی را رها خواهیم کرد.

رستم به گودرز گفت: پس اکنون تو پرشتاب نزد کیکاوس برو و به او بگو چه بر سر من آمده و بگو که اگر خوبیهایی که کردم به یاد دارد از آن نوشدارو همراه جام می برایم بفرستد تا مگر سهراب از مرگ نجات پیدا کند و چون من به خدمت او درآید!

گودرز به تندی باد خود را به بارگاه کیکاوس فرستاد و از او درخواست نوشدارو کرد. کیکاوس به او گفت: رستم بیش از اینها نزد انجمن آبرو دارد! اما اگر این پهلوان جوان بماند و نیروی رستم دو چندان خواهد شد و تاج و تخت من به خطر می افتد. مگر ندیدی که سهراب مرا به شهریاری قبول ندارد و گفته که اگر کیکاوس شهریارست پس طوس کیست؟ او به خدمت من در نخواهد آمد!

گودرز ناامید شد. زود برگشت و خود را به رستم رساند. و به رستم گفت کاوس بدخوی است و بهترست خودت نزد او بروی و از او درخواست کنی. رستم دستور داد جایگاهی آراستند و سهراب را آنجا خواباند و خود بسوی کاوس راهی شد. اما هنوز دور نشده بود که کسی در پی اش آمد و گفت سهراب جوان از این جهان رفت!

رستم از اسب پیاده شد. خاک بر سر خود ریخت. بسیار مویه کرد و نالید و زارید. او فغان کرد که چنین پهلوان جوانی دنیا به خود نخواهد دید. این سرنوشت شوم غیر از من برای چه کسی میتواند باشد که در پیری و سالخوردگی جوانم را به دست خودم بکشم. آن هم نبیره سام پهلوان را! باید دو دست مرا برید و مرا در خاک کرد! او مویه می کرد که به مادرش بگویم به چه گناهی او را کشتم! اگر پدرم زال، باخبر شود به من چه خواهد گفت! چه کسی فکر می کرد کودکی با این سن و سال مانند سرو بلندقامت شده باشد و چنین آهنگ جنگ کند!؟

باری! دیبای خسروانی آورند. بر روی پیکر پور جوان کشیدند و او را در تابوت گذاردند و پرده سرای سهراب را آتش زدند:

بفرمود تا دیبه خسروان
بگسترد بر روی پور جوان
از آن دشت بردند تابوت اوی
سوی خیمه ی خویش بنهاد روی
به پرده سرای آتش اندرزدند
همان خیمه دیبه از رنگ رنگ
همان تخت و پرمایه زین پلنگ
برآتش نهادند و برخاست عَو
همی گفت:"زار ای جهاندار نَو"...

تمام آنچه در ابیات بالا آمده آیین سوگواریست. پس از مرگ سالاری بزرگ، سراپرده و خیمه و جنگ ابزارهای او را در آتش می سوزاندند.

سهراب که به آرزوی جایگاه و شهریاری خود و پدرش آمده بود یک تابوت تنگ بهره اش شد! تابوت را بردند. همه لشکریان همراه رستم سوگواری می کردند و او را دلداری می دادند. در این میان کیکاوس هم رستم را دلداری داد و به او گفت: گردش سپهر چنین است و نباید به خاک (گیتی) وابسته شد. هر کس سرنوشتی دارد و تو اگر آسمان را به زمین بدوزی آنچه بخواهد بشود می شود. این تقدیر تو بوده پس بر آن خرسند باش! رستم بار دیگر از کیکاوس خواست که به سپاه سهراب آسیبی نزند و بگذارد آنها بسلامت از ایران بگذرند. شاه هم پذیرفت.

خاکسپاری سهراب

تابلوی معرق داستان نبرد رستم و سهراب، اثر استاد کیومرث صیاد

پس از گفتگوی رستم و کاوس، شاه و همراهانش به ایران برگشتند و رستم آنجا ماند تا زواره از رفتن لشکر توران خبر بیاورد. هنگامیکه زواره برگشت و گفت سپاه روانه توران شده، رستم و یارانش همراه با تابوت سهراب به زاولستان رفتند.

همه سیستان که داستان را شنیده بودند از شمار خود زال به پیشباز آنها آمدند. همین که سام تابوت سهراب را دید از اسب پیاده شد. رستم با خفتان و جامه پاره پاره پیاده بسوی او رفت. همه پهلوانان از این سوگ، خاک بر سر خود می ریختند. رستم به ایوان خود آمد. تابوت را آنجا گذاشت و پیش زال در تابوت را باز کرد وکفن سهراب را کنار زد. اینجا برای واپسین بار شباهت سهراب و سام را یادآوری می کند:” توگفتی که سام ست با یال و سُفت/ غمی شد ز جنگ، اندر آمد بخفت”. همین که همه آن پیکر پهلوانی را دیدند همه جامه ها پاره کردند و خاک بر سر ریختند و سوگواری کردند.

آنگاه رستم دستور داد دیبای زردی بر تابوت انداختند و همانطور که آیین آن زمان بود دخمه ای برای او ساختند.

بنای دخمه سهراب

شاهنامه می گوید رستم نمی خواست دخمه ای زرین برای سهراب بسازد چرا که نگران بود چنین دخمه ای پس از او از گزند یغماگران و دزدان در امان نباشد. پس فرمان داد تا دخمه ای بی فر و فروغ از سمّ ستور برایش بسازند. دکتر کزازی می نویسد: نمیدانیم دخمه ای از سمّ ستور چگونه دخمه ایست؟ او می پندارد این دخمه دخمه ای چنبرینه و گرد بوده است و از این روی به سم ستور می مانسته است! دکتر کزازی می نویسد در این صورت می توانیم بپذیریم چنبرینگی نشانی از سادگی بوده است. چرا که دخمه های توده های مردم را اینگونه می ساختند.

دکتر کزازی همچنین می نویسد شاید چنبرینگی نمادی از آسمان باشد و گورگاه را رازوارانه گِرد می ساختند که روان مردگان آسانتر به آسمان که جایگاه آنهاست فرارود. به نظر نگارنده گرد یا غیر گرد ساختن دخمه با اینکه جنس آن از زر یا جنسی کم ارزش تر باشد متفاوت است!

دکتر خالقی در این باره می‌نویسد: بر اساس کتاب واژه‌نامک از روانشاد «نوشین» سُم در این بیت به معنی ناخن چارپایان نیست. او می‌نویسد: در لغت فرس سُم به معنی خانه‌هایی‌ست که در زمین یا کوه می‌کَنند. این خانه ها را میتوان مانند آغل ستور یا خانه تصور کرد.

آقای محمود انواری در یادداشتی برای دکتر خالقی در این باره می نویسد:

در اسفنجین از قُرای همدان مناره‌ای از دوران شاپور پسر اردشیر به یاد شکار ساخته شده‌بود که رویه‌ی بیرونی آن با سُم گورخر پوشیده‌بود و سم‌ها با میخ و مسمار بر آهک و سنگ استوار گشته‌بود.

همچنین ملکشاه پسر آلب ارسلان در واقصه در راه مکه به یاد جرگه‌ی شکاری که تشکیل داده بود مناره‌ای از شاخ و سم وحوش برپا داشته بود…

کتاب سخن‌های دیرینه،ص ۴۹

براین اساس آقای انواری نتیجه می‌گیرد: رستم گفت اگر دخمه‌ی سهراب را با زر بپوشانم و دور آن را با مشک آکنده کنم، پس از رفتن من در آن طمع می‌کنند و آن را برمی‌دارند. بنابراین دستور داد سطح بیرونی دخمه را سُم آجین کردند.

ادامه داستانهای شاهنامه را اینجا بخوانید.

منبع:

  • شاهنامه فردوسی، دکتر جلال خالقی مطلق
  • نامه باستان/ج۲، دکتر میرجلال الدین کزازی
  • سخن‌های دیرینه، دکتر جلال خالقی مطلق

فرزانه کاوه، کارشناس زبان و ادبیات فارسی، فارغ التحصیل سال 1370 هستم. افتخار شاگردی استادان بنام این رشته از شمار نوشین روانان سادات ناصری، محمود عبادیان، دانش پژوه و نیز جناب دکتر سعید حمیدیان و دکتر جلال الدین کزازی را دارم. در پی مطالعات پرشمار در زمینه ادبیات حماسی و اسطوره در روزهای پایانی سال 1398 تصمیم به راه اندازی وبسایت سپندارمذ گرفتم. در این وبسایت به بیان و تحلیل داستانهای حماسی و اسطوره ای از ایران و دیگر فرهنگها، شناخت اسطوره و نمادهای اساطیری، تاریخ و اسطوره می پردازم.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.