رستم به روایت تاریخ سیستان

رستم به روایت تاریخ سیستان مروری بر زندگی نامه ابر پهلوان ایرانیست که نام و آوازه ی او بر هیچ کس پوشیده نیست. بیشتر ما داستان زندگی رستم را به روایت شاهنامه خوانده یا شنیده ایم. صحنه هایی از تاریخ جنگ و نبردهای ایران که رستم در آنها حضور دارد یادآور پهلوانی های پهلوانان دوره اشکانی ست. در این نوشتار داستان زندگی و پهلوانی های رستم را از کتاب تاریخ سیستان می خوانیم. این روایت با آنچه در شاهنامه خوانده این تفاوت های جزئی دارد. در تاریخ سیستان از تولد و کودکی رستم چیزی نیامده است. در این کتاب رستم را از دوازده سالگی به بعد می شناسیم.

رستم و افراسیاب

در تاریخ سیستان آمده است: افراسیاب ایران را گرفت و دوازده سال بر این سرزمین فرمان راند؛ تا سرانجام سام ایران را از چنگ او درآورد و آزاد کرد. تا روزگار زو طهماسب و طهماسب پسر زو سام پهلوان بزرگ ایران بود بطوریکه هر گِرِهی در کار می افتاد به سرانگشت پهلوانی سام باز می شد تا اینکه بار دیگر افراسیاب به ایران چیره شد و به سخنی ایران را تصرف کرد. مردم نزد سام آمدند و از او یاری خواستند. سام دستان، پسرش رستم را که آن زمان چهارده ساله بود به مقابله با افراسیاب فرستاد. و این نخستین رزم رستم بود.

کیقباد با دیگر کی نژادان همراه خدمتکاران شان در البرزکوه (دربند) بودند. رستم به خدمت کیقباد رسید و او را آزاد کرد. بین افراسیاب و رستم جنگ شد. نخست قلون تُرک (سرداری ترک) به میدان آمد. یکی از سپاهیان رستم که نیزه دار سپاه بود به نام الوای به میدان رفت و به دست قلون کشته شد. با کشته شدن الوای رستم به خشم آمد و توفنده به میدان شتافت قلون را بر سر نیزه کرد و پایه ی نیزه را در میان میدان به زمین کوفت. هر دو سپاه از آن زورآوری و شکوه به شگفت آمدند و جنگ گرم شد. افراسیاب که به جنگ با ایران دلیر شده بود یورش آورد. رستم کمربند او را گرفته و او را از زین برکند. بند کمر افراسیاب استوار نبود پس باز شد و افراسیاب به زمین افتاد. سپاه توران هجوم آوردند و افراسیاب را از میدان جنگ بیرون بردند. پس از آن دیگر افراسیاب در دوران کیقباد آهنگ ایران نکرد و مردم ایران آسوده بودند. اهل سیستان نیز به نیروی دولت جوان رستم و اندیشه زال پیر در آسایش روزگار می گذرانیدند. وقتی کیکاوس که انسانی خشمگین و سنگدل بود، به پادشاهی رسید؛ بار دیگر آتش فتنه و جنگ میان ایران و توران بالا گرفت.

رستم و کیکاوس

هرچند سرآمد پهلوانی های رستم را در دوران کیکاوس می توان دید و هفت خوان رستم در این دوران رخ داده ولی در تاریخ سیستان از این دوران به خلاصه و کوتاه یاد شده است. در این باره در تاریخ سیستان آمده است: دوران پادشاهی کاوس آغاز جنگ و نبرد بود و در این دوران آتش جنگ میان ایران وتوران بالا گرفت. رفتن کاوس به مازندران و گرفتار شدن کاوس و پهلوانان ایران، رفتن رستم از سیستان به مازندران و گذشتن از هفت خوان و نجات کاوس در هاماوران نمونه هایی از پهلوانی های رستم در دوران کاوس است.

رستم و کوک کوهزاد

داستان رستم و کوک کوهزاد در سیستان مشهورست هرچند در شاهنامه از این داستان یاد نشده ولی به گفته تاریخ سیستان نسخه ای به زبان فرس و پهلوی از این داستان وجود دارد. در این داستان گفته می شود روزی رستم به شکار رفت و گرسنه شد. به گله ای رسید و گوسفندی گرفت. چوپان با او رودررو شد که اگر دم از پهلوانی میزنی جلوی کوک بایست که پدرت هرساله به او باج می دهد. کوک پتیاره ای (اهریمنی) بود که بخاطر بزرگی پیکرش مشهوربود. او چهل دختر از دختران بزرگان شهر را به زور گرفته بود و بر فراز کوه قعلوس که بعدها به کوه خواجه غلطان مشهور شد کوشکی با شکوه ساخته بود که چهل حجره داشت و در هر حجره، یکی از آن چهل دختر بود و به این شکل کوک روزگارش به عیش و کامرانی می گذشت. او هر سال از اطراف و اکناف و نیز از زال باج و خراج می گرفت.

وقتی رستم این را از چوپان شنید به سمت قعلوس کوه راه افتاد و نمیروز به نزدیکی کوه رسید. نعره ای برکشید . کوک آواز مهیب رستم را شنید. کسی را فرستاد تا ببینید این آواز مهیب از کیست و چه کسی دلیری کرده در قلمرو او چنین بلند فریاد می کشد؟ فرستاده نزدیک رستم رسید و رستم همینکه او را دید دو گوش او را بریده به او داد و گفت برو و به کوک دعای ما را برسان. فرستاده نزد کوک برگشت. کوک که گوشهای او را بریده در کف دستش دید بی درنگ سوار بر اسب از کوه پایین آمد و با رستم گلاویز شد. رستم او را از اسب پایین کشید و با هم کشتی گرفتند. رستم کوک را به زمین زد، بر سینه ی او نشست و سرش را جدا کرد. سپس به سمت کوه رفت خزینه اموال کوک را باز کرد و دخترانی را که با بیداد از خانواده هایشان ربوده شده بودند را با مال بسیار به خانه هایشان بازگرداند. وقتی این خبر به زال رسید با لشکر و بزرگان سیستان به تهنیت رستم آمد و پس از دو سال او را به درخواست بزرگان ایران به البرز کوه فرستاد.

رستم و تهمینه

در تاریخ سیستان ماجرای ازدواج رستم و تهمینه کوتاه آورده شده است. بر پایه این کتاب، روزی رستم تهمتن هوای شکار به سرش زد. از سیستان بیرون رفت و به شهر سمنگان رسید. چند روز در آن سرزمین به شکار و گردش شاد بود. فرمانروای سمنگان دختری داشت و وصف زیبایی دختر به گوش رستم رسید. رستم دختر را خواستگاری کرد (در شاهنامه تهمینه دختر شاه سمنگان خواهان رستم است). فرمانروای سمنگان دخترش را به رستم داد. آنها چند روز با هم به عیش بودند. زمانی که رستم خواست از سمنگان بازگردد بازوبند خود را به تهمینه داد و به او گفت اگر فرزندمان دختر شد این جواهر را به گردن او بیاویز و اگر پسر شد این بازوبند را به بازوی او ببند. رستم بازگشت و تهمینه پسری بسیار زیبا به دنیا آورد و نامش را سهراب گذاشت.

رستم و سهراب

داستان غم انگیز و تراژدی رستم و سهراب در تاریخ سیستان با اندکی تفاوت از آنچه در شاهنامه خوانده ایم آمده است. در تاریخ سیستان می خوانیم : سهراب پسر رستم و تهمینه و نوه ی شاه سمنگان بود. وقتی سهراب هیجده ساله شد آوازه ی زورمندی او به افراسیاب رسید. افراسیاب کسی را نزد فرمانروای سمنگان فرستاد. آنها به خاطر وطن پرستی سهراب را از نام و آوازه رستم و آگاه نکردند و او را نزد افراسیاب فرستادند. افراسیاب به پهلوانان توران دستور داد راه و رسم نبرد و جنگ را به سهراب آموزش دهند.

پس از یکسال افراسیاب سهراب را فراخواند و در آزمونی با سواران توران توانایی سهراب را سنجید و او را در زمینه زورمندی و جنگاوری توانا دید. بسیار شاد شد و لشکری به سپهسالاری پیران و هومون (در شاهنامه هومان و بارمان) را به همراه سهراب به ایران فرستاد. آن لشکر به ایران رسید. بزودی پهلوانان ایران دریافتند در برابر سهراب از هر مقابله ای ناتوانند. خبر به کیکاوس پادشاه وقت ایران رسید. کیکاوس با شتاب کسی را دنبال رستم به سیستان فرستاد. رستم نیز بی درنگ به بارگاه شاه آمد و سرانجام دو سپاه برابر یکدیگر قرار گرفتند.

رستم برای اینکه رخش کمی بیاساید جنگ را دو سه روز عقب انداخت و هر روز سهراب سواری از سپاه ایران را از زین برمی کند تا روز سوم رستم به میدان رفت و سهراب و رستم برابر یکدیگر قرار گرفتند. همین که سهراب چشمش به رستم افتاد مهر پدر فرزندی در دلش جوشید. سهراب با مِهر نام و نشان رستم را پرسید ولی رستم بنا بر روش و رسم دیرینه ی خود در جنگ از نام و نشانش چیزی نمی گفت. آنها سه روز سوار بر اسب با یکدیگر نبرد کردند تا بالاخره از زین پایین آمدند و دو روز نیز تن به تن کشتی گرفتند. از آنجا که هنگام کشتی گرفتن افسار اسبان را بر میان استوار می کردند در میان کشتی گرفتنِ رستم با سهراب رخش (اسب رستم) بر اسب سهراب یورش برد و اسب سهراب به پس دوید. زور اسب و زور رستم به هم پیوست و سهراب به زمین افتاد. رستم به سینه سهراب نشست و بی درنگ خنجر برکشید و پهلوی نوجوان پهلوان را چاک زد. سهراب آهی کشید و گفت پدرم رستم خون مرا از تو خواهد خواست. رستم تا این سخن را شنید آه سردی از دل پر درد بر کشید و گفت:

که رستم منم کم مماناد نام
نشیناد بر ماتمم زال سام

رستم از سینه سهراب برخاست او را در آغوش گرفت و کسی را نزد کیکاوس فرستاد تا نوشدارو بیاورد. از آنجا که چند روز پیش در مجلس شراب بین کیکاوس و رستم گفتگویی در گرفته بود و کیکاوس با سخنی رستم را به خشم آورده و رستم تاج از سر او برداشته و گفته بود:” چه کسی این تاج را می خواهد تا آن را به او ببخشم”؟ و کیکاوس سر پیش آورده بود و گفته بود:”من میخواهم”؛ از دست رستم دلگیر بود. کیکاوس اندیشید که اگر نوشدارو به سهراب دهد و سهراب از مرگ نجات یابد رستم و سهراب با یکدیگر یار شوند و همه چیز را از آنِ خود می کنند. نوشدارو نه این ترکیبی بود که بعدها هم ساختند بلکه جوارشی بود که ویژه ی خزینه ی پادشاه بود و با خوردن آن جانِ رفته به بدن بازمی گشت. باری، کیکاوس در دادن نوشدارو سستی کرد تا سهراب را خواب جاوید در ربود. سپس قدری از نوشدارو را نزد رستم فرستاد. از آن پس «نوشدارو که پس از مرگ سهراب دهند» در زمانه مَثَل شد.

رستم در این ماجرا به دو ماتم گرفتار شد یکی فراق فرزند و دوم بد پیمانی پادشاه. رستم دو سه روزی گریه و زاری و سوگواری می کرد. پادشاه و نیز پهلوانان ایران نزد او رفتند و برای تسلی او می گفتند هر کس زمانی دارد و زمان مرگ هر کس فرا برسد کاری نمیتوان کرد. سرانجام رستم به سیستان بازگشت در آنجا هم زال و زواره و فرزندان رستم از جمله فرامرز مراسم و آیین سوگواری برگزار کردند.

پس از پایان مراسم سوگواری آنها پهلوانان ایران و نبیره های فریدون و نوذر مانند طهمورس و گستهم و گودرز، و گیو و شماری دیگر که به دیدن رستم آمده بودند از طرف کیکاوس جامه ای فاخر و جواهراتی به رسم هدیه آوردند. رستم با این پهلوانان یکسال به میگساری و شکار پرداختند.

رستم و پسر سهراب

در تاریخ سیستان آمده است وقتی سهراب با لشکر ترک به ایران آمد در راه به کوهستان شَکبان (شَکنان) رسید. روزی در دامنه کوه فراز و نشیب کوهستان را می گشت که باغچه ای نظر او را جلب کرد. سهراب در باغچه دختر زیبایی به نام کاره دید. آنها شیفته هم شدند و به آیین آن زمان پیمان بستند و چند روزی با هم بودند. وقتی سهراب می خواست از کاره جدا شود مهره ای از بازوبند پدرش را جدا کرد و به دختر داد و گفت اگر فرزندمان پسر شد این مهره را به نشانه به بازوی او ببند. سهراب به طرف ایران راه افتاد.

پس از ۹ ماه کاره فرزند پسری به دنیا آورد و نامش را برزو گذاشت. برزو بزرگ و نوجوانی رعنا شده بود، روزی در همان کوه در حال کشت وورز بود که سپاهیان افراسیاب از آنجا می گذشتند برزو با یکی از پهلوانان تورانی برخورد پیدا کرد و به پهلوان یورش برد. پهلوان مهمیزی به اسب خود زد تا بگریزد ولی برزو دست برد و دم اسب را گرفت و با یک مشت کار آن سوار را ساخت. این خبر به افراسیاب رسید. افراسیاب پیران (وزیر افراسیاب) را در پی برزو فرستاد. پیران نزد برزو رفت و او را با شکوه تمام به پایتخت توران و نزد افراسیاب برد. برزو مورد توجه افراسیاب قرارگرفت و افراسیاب دستور داد آداب پهلوانی را به او بیاموزند. سرانجام برزو را در زمان تعیین شده ای با لشکر و سپاهیان زیاد به قصد خرابی (جنگ) به ایران فرستاد.

کیکاوس که از حرکت لشکری از توران آگاهی یافته بود خود لشکری آماده کرد و در مسیر لشکر تورانی فرستاد. دو لشکر به هم رسیدند. برزو هر روز به میدان می آمد. پهلوانان منتظر رستم بودند. رستم به خدمت کیکاوس رسید یک روز استراحت کردند و به عیش و سرور پرداختند روز دیگر رستم به میدان رفت. میان رستم و برزو نبرد درگرفت. نبرد آنها تا غروب ادامه پیدا کرد. برزو گرزی به بازوی رستم انداخت بازوی رستم شکست. رستم به برزو گفت اکنون شب شده و باید ادامه نبرد را به فردا بسپاریم. وقتی رستم به خیمه خود رسید خبر شکستن بازوی خود را پنهانی به کیکاوس فرستاد. کیکاوس خود را به خیمه رستم رساند و اندیشیدند که کسی جز فرامرز (پسر رستم) نمی تواند هماورد این پهلوان تورانی باشد. پس پیکی به دنبال فرامرز به سیستان فرستادند. از آنطرف فرامرز با خود اندیشیده بود که باید در پی پدر برود پس از سیستان راه افتاده و به دو منزلی اردوی کیکاوس رسیده بود که پیک را دید. آنها با هم به اردوگاه ایرانیان رفتند. همه حیران منتظر رسیدن فرامرز بودند. با رسیدن فرامرز، شاه و رستم و سپاهیان شاد شدند عیش و سروری به پا کردند و یزدان را سپاس گفتند. سه روز به این شکل گذشت. سپس فرامرز یراق جنگ پوشید، ببر بیان به تن کرد، سوار رخش شد و نقاب به چهره آویخت و به میدان جنگ رفت.

برزو منتظر آمدن هماورد خود (رستم) بود. به گمان اینکه رستم است که به میدان آمده پرسید: چرا این سه روز به کارزار نیامدی؟ و نبرد را آغاز کرد. پس از اندکی نیزه پرانی دست اسب برزو در سوراخی رفت و برزو به زمین افتاد. فرامرز بی درنگ کمندی به گردن برزو انداخت و سرو دست برزو را بست و به زورِ رخش، برزو را کشان کشان به کنار کشید و سر کمند را به دست زواره (برادر رستم) داد و خود به میدان جنگ با توارنیان بازگشت. پهلوانان دو لشکر به میدان ریختند و نبردی سخت درگرفت. سرانجام لشکر توران به عقب برگشت و ایرانیان شاد و پیروز به جشن و سرور پرداختند. پس از پایان جنگ رستم برزو را به فرامرز سپرد تا او را به سیستان ببرد و در ارگ از او نگهداری کند. طبیبان و شکسته بندها هم به درمان رستم مشغول بودند. پس از شش ماه بازوی رستم بهبود یافت و رستم به سیستان بازگشت.

وقتی خبر اسیر شدن برزو و زندانی شدن او در ارگ سیستان به گوش مادر برزو رسید، نزد افراسیاب رفت و از او کمک خواست. افراسیاب گردن بند جواهر و زن افسونگری را که در توران شهرت داشت با او همراه کرد. آنها به سوی سیستان رهسپار شدند. چون به سیستان رسیدند در همسایگی کسی به نام بهرام گوهر فروش که از بزرگان گوهر فروش آن دیار بود خانه ای گرفتند و رفته رفته به ارگ راه پیدا کردند. زن افسونگر توانست خود را بعنوان یک آوازه خوان و خنیاگر به برزو برساند. برزو کسی را نزد فرامرز فرستاد و خواهش کرد برای برطرف شدن دلگیری اش در این ارگ اجازه دهند آن زن آوازه خوان نزدش برود. فرامرز پذیرفت.

زن افسونگر نشانه هایی داد که برزو بفهمد این زن از سوی مادرش آمده است. برزو از طریق این زن افسونگر به مادرش پیغام فرستاد که سه اسب و سه اسلحه آماده کنند تا یک شب بتوانند از ارگ بگریزند. سرانجام در شبی که تعیین کرده بودند برزو توانست به نگهبانان مقدار زیادی شراب دهد. نگهبانها مست شدند و به خواب رفتند. برزو با نیرویی که نشان از زال داشت توانست بندها را از خود باز کند و با زن افسونگر از ارگ بیرون برود. هر سه یراق پوشیده و نقاب زده بر اسبان خود سوار شدند و از ارگ بیرون زده و راه توران در پیش گرفتند. پگاهان در راه گوری شکار کرده و در حال کباب کردن گور بودند که رستم در خدمت کیکاوس به سمت سیستان می آمد. رستم در یک طرفِ راه آتشی دید. کسی را فرستاد. فرستاده نزدیک آتش که رسید سه سوار را دید که دو تای آنها نقاب داشتند و یک جوان برومند در حال پختن کباب بود. فرستاده بی درنگ نزد رستم برگشت و آنچه را دیده بود بازگفت. برزو نیز آن فرستاده را که سوار بر اسب بود دید و دید که سوار به محض دیدن آنها، برگشت. پس اسب خود را لجام کرد سوار شد و خواست در پی فرستاده برود که در همین هنگام رستم و همراهانش سررسیدند. رستم برزو را شناخت و به او گفت جوانان و پهلوانان اینگونه فرار نمی کنند. آنها با هم در گیر نبرد شدند. و نبردشان تا ساعتی که هوا گرم شد ادامه یافت. رستم برای برزو خیمه ای فرستاد و خود نیز خیمه ای زد و به عیش پرداخت. ساعتی که گذشت سیاهی لشکر فرامرز که از دور می آمد پیدا شد. فرامرز با دیدن رستم کمی شرمگین شد. روز دیگر باز رستم و برزو به نبرد پرداختند تا سرانجام رستم برزو را به زمین انداخت و بر سینه او نشست و همینکه دست به خنجر برد مادر برزو فریاد:” زد سهراب پسر خود را کشتی اکنون نوبت نبیره ات است”؟ رستم دست کشید و گفت به چه نشانی بدانم که برزو پسر سهراب است؟ کاره گفت مهر ه ایست که سهراب از بازوبند خود به من داد و به بازوی اوست. رستم آستین برزو را درید و بازوبند را باز کرد. مهره ای که در بازوبند بود را شناخت.

سهراب از سینه برزو برخاست و برزو را در آغوش کشید و سر و روی او را بوسید. برزو نیز سر به پای پهلوان گذارد و هر دو شکر و سپاس به جای آوردند. فرامرز نیز شاد شد و پهلوانان با خوشدلی به سوی منزل زال سام برگشتند. چند روزی را به جشن و سرور پرداختند. پهلوانانی از شمار گودرز و گیو و بیژن، و کی نژادانی مانند هرمز و طوس و گستهم و نیز بزرگان پارس به سیستان آمدند و روزها به شادی و جشن پرداختند.

کیکاوس هرات را به برزو داد و آن را به زابلستان اضافه کرد. وقتی افراسیاب این را شنید پیلسم را با سپاهیان فراوان به سیستان فرستاد ولی چنانکه فردوسی در شاهنامه آورده به نیروی بازوی زال و رستم و فرامرز و برزو سپاهیان توران شکست خوردند، پهلوانان تورانی اسیر شدند و پیلسم کشته شد. بار دیگر پهلوانان ایران در ایوان زال به شادی و عیش و سرور پرداختند.

رستم و خونخواهی سیاوش

در تاریخ سیستان داستان سیاوش اینگونه روایت شده است که: خبر تولد سیاوش پسر کیکاوس به رستم رسید. رستم به پایتخت و دربار کیکاوس رفت. شاهزاده را به رستم سپردند. رستم سیاوش را به سیستان برد تا او را تربیت کند (آیین پهلوانی به او بیاموزد). سیاوش بیست ساله شد کیکاوس خواست او را ببیند. رستم سیاوش را نزد شاه برد. کیکاوس چند روزی مجلس عیش و شادی برپا کرد و از دیدن سیاوش بسیار شاد شد. سپس شاهزاده را به حرم برد.

سودابه همسر کیکاوس سیاوش را دید و شیفته ی او شد. پس از آن هرگاه سیاوش را می دید در مهربانی و فریبندگی او زیاده روی می کرد. روزی سودابه در حرم تنها بود و سیاوش وارد شد. سودابه زلیخاوار به سیاوش آمیخت. سیاوش از حرم بیرون دوید و سوگند خورد که این جریان را به کیکاوس گزارش می کند. پیش از آنکه سیاوش کیکاوس را ببیند سودابه به کیکاوس گفت که سیاوش آهنگ مرا کرده بود و من با ترفند از او گریختم. سودابه به کیکاوس گفت چنین فرزندی را نباید در کاخ و حرم نگاه داری. کیکاوس خشمگین شد و این جریان را با گودرز پیر و موبد موبدان درمیان گذاشت. آنها گفتند این نمی تواند راست باشد و گمان می برند که ماجرا عکس این است.

سرانجام سیاوش به شاه پیام داد که فلان دره را که یک فرسخ درازا دارد از هیمه پر کنند و آتش زنند و من و سودابه از آن دره می گذریم. هر کدام از ما که گناهکار باشیم در آتش می سوزیم و هر که بی گناه باشد از آتش سالم بیرون می آید. کیکاوس این پیشنهاد را پسندید و امیران و پهلوانان نیز پذیرفتند. روزی را معین کردند و چنانکه سیاوش خواسته بود در دره ی بزرگی آتشی مهیب برافروختند. نزدیکی دره ی آتش، چشمه ای بود. سیاوش به چشمه رفت و خود را در آب چشمه شست. وقتی سر خود را از آب بیرون آورد یک دست جامه ی سفید و اسب سیاهی دید که با زین و یراق ایستاده است. جامه را پوشید و رکاب اسب را بوسه داد و سوار شد. سیاوش ” چون شعله، بر آن آتش رانده مانند گردباد بر همزن گرمی، هنگامه ی آن آتش سوزان شد و از دیگر جانب دره چون نور شمع که بر دود نشسته باشدبیرون رفت”. به این ترتیب بزرگان از پاکی سرشت و پرهیزگاری او یقین یافتند. در شاهنامه در این قسمت داستان آمده که سیاوش که از مهر پدرش به سودابه آگاه بود همین که سالم از آتش بیرون آمد از کیکاوس خواست که سودابه را از این آزمون بازدارد ولی این در تاریخ سیستان گفته نشده است.

باری، همان روز آزمونِ آتش، سیاوش از بهرام گودرز که رایزن و نزدیک او بود خواست که اسباب سفرش را مهیا کند و بهرام چنین کرد. همین هنگام کیکاوس لشکر ایران را فراخوان داد و به سیاوش گفت میان ما و افراسیاب کدورتی است که به جنگ خواهد کشید حال که اسباب سفر ساخته ای لشکری گرد کن و به سوی توران برو و آن سرزمین بزرگ را که مرده ریگ فریدون است دوباره به دست بیاور. سیاوش به بزرگان گفت این خواسته که ملک فریدون (توران) را به چنگ بیاورم برآورده نمی شود چراکه کیکاوس اختیار به من نمی دهد. ولی به درخواست بزرگان مأموریت را پذیرفت. در شاهنامه آمده چون افراسیاب به قصد جنگ آهنگ ایران کرده بود سیاوش از کیکاوس اجازه خواست تا به جنگ برود تا به این ترتیب از کاخ و سودابه دور بماند.

باری، لشکر سیاوش به کرانه ی رود آمویه رسید و در کرانه غربی رود خیمه زد. افراسیاب که خیمه گاه ایرانیان را دید کس فرستاد و پیشنهاد صلح داد و گفت شهرهای نزدیک آمویه را به ایران ( سیاوش) واگذار می کند. در شاهنامه آمده است افراسیاب خوابی دید و پیشگویان در تعبیر خوابش گفتند مرگش به دست سیاوش است پس پیران به افراسیاب گفت پیشنهاد صلح بده تا هم خونی نریزد و هم خواب تعبیر نشود. سیاوش پیشنهاد صلح را پذیرفت. باری، کیکاوس از شنیدن خبر این آشتی خشمگین شد و در ساعت، فرستاده ای روانه کرد و از سیاوش خواست لشکر را به طوس واگذارد و بازگردد. وقتی سیاوش پیغام شاه را گرفت بزرگان لشکر را گرد آورد و پس از گلایه از پدرش آنچه را روی داده بود بازگفت و بزرگان گفته های او را پذیرفتند و به راستی گفتارش گواهی دادند. سپس سیاوش به بزرگان لشکر گفت من نخست آهنگ این داشتم از ایران به توران بروم و در کنار افراسیاب از شر کیکاوس در امان باشم ولی این اختیار به من داده نشد. ولی الان کسی نمی تواند جلوی مرا بگیرد. پس با شماری از همراهان نزدیک خود از لشکر جدا شد و به سمت توران رفت و لشکریان همه پراکنده شدند. در شاهنامه آمده سیاوش لشکر را به بزرگان ایران سپرد و آنان را به سامان کرد و سپس جدا شد.

افراسیاب که شنید سیاوش رنجیده خاطر از بارگاه پدر رانده شده از او استقبال کرد و چند شهر از شهرهای ممتاز را به سیاوش داد و نیز دختر خود فرنگیس و همچنین دختر پیران (وزیر افراسیاب) را که در زیبایی سرآمد بود، به ازدواج سیاوش درآورد. افراسیاب برخلاف کیکاوس آنقدر به سیاوش مهربانی کرد که او غم پدر و دوری وطن را فراموش کرد. افراسیاب در آن زمان برای رستم که آموزگار سیاوش بود نیز پیشکش هایی می فرستاد.

سیاوش آنقدر مورد توجه افراسیاب بود تا زمینه حسادت برخی بدخواهان ایجاد شد. آنها با افسانه و افسون افراسیاب را به سیاوش بد گمان کردند تا جایی که آن همه مهر جایش را به دشمنی داد و سرانجام افراسیاب در نهایت ناپاکی به قتل شاهزاده ی مهمان راضی شد. دو نفر از سرهنگان توران به نامهای دموری و گردی زره که در شرارت بنام بودند نزد سیاوش رفتند و به دستور افراسیاب او را کشتند. کشتن سیاوش آتش فتنه ای را که از خون ایرج بلند شده بود شعله ورتر کرد. همراهان نزدیک سیاوش که با او از لشکر ایران جدا شده و به توران آمده بودند خود را به ایران رساندند و خبر کشته شدن سیاوش را کیکاوس دادند. کیکاوس از رفتار خود با سیاوش پشیمان شده بود ولی دیگر دیر بود. همه ایران به سوگ و زاری نشستند.

رستم و بزرگان سیستان در سوگ سیاوش بیش از همه ایران به ماتم نشستند. پس از چند روز سوگواری رستم با لشکری از زابل به ایران رفت. رستم به کاخ کیکاوس رسید وارد حرم شد سودابه را بیرون کشید و بر دُمِ رخش بست (سودابه را کشت)، رخش را برانگیخت و بی آنکه کیکاوس را ببیند راهی توران شد. رستم تمام سرزمین های توران را تسخیر کرد مردمان را کشت و اموال آنها را غارت کرد. افراسیاب به دریای چین گریخت. شش ماه رستم در توران فرمان راند تا هوای زابلستان به سرش افتاد. توران را واگذاشت و راهی سیستان شد. با رفتن رستم افراسیاب هم به توران برگشت.

رستم و کیخسرو

در تاریخ سیستان آمده است چون کیکاووس پیر شده بود ایرانیان سپاهی به سرداری گیو را برای پیدا کردن کیخسرو پسر سیاوش به توران فرستادند. داستان پیدا کردن و آوردن کیخسرو به ایران در شاهنامه آمده است. لشکر ایران به همراه کیخسرو رویینه دژ را گشودند و کیخسرو را به به ایران آورده بر تخت نشاندند. رستم به دیدار کیخسرو رفت تا شرط خدمت به جا آورد، با دیدن کیخسرو بر تخت گویی سیاوش را زنده دید، شاد شد سپاس خدا به جا آورد و روزگاری طولانی در خدمت کیخسرو در ایران ماند. پس از مدتی زال نیز به خدمت کیخسرو رسید. کیخسرو به استقبال او رفت. زال پیشکش فراوان از جواهر و اسب و کنیزکان رومی و غلامان ترک به کیخسرو هدیه کرد و با رستم به سیستان بازگشت.

پس از مدتی کیخسرو کمر به کین سیاوش بست. لشکری به سرداری طوس و لشکری به سرداری گودرز همراه بزرگان و پهلوانانی از سوی رستم زابلی به توران فرستاد. به افراسیاب خبر رسید که لشکری انبوه از ایران قصد توران کرده، او نیز لشکری گرد کرد و به پیشواز لشکر ایران فرستاد. دو لشکر در فیروزکوه به هم رسیدند و جنگ در گرفت. هشتاد پسر گودرز در این جنگ کشته شدند. در این جنگ فرود برادر کیخسرو به دست طوس کشته شد. کیخسرو آزرده شد و امدادرسانی به لشکر را به تعویق انداخت. کار جنگ به اضطرار کشید.

رستم از سیستان رسید نخست پیاده به جنگ اشکبوس رفت و او را به تیر زخم هلاک کرد. لشکریان توران تیر اشکبوس را برداشته نزد پیران (وزیر افراسیاب) بردند. پیران با دیدن تیر گفت این لشکریان را که چنین تیری انداخته اند را نمی توان دست کم گرفت. روز دیگر رستم کاموس کشانی را به کمند گرفت، دیگر روز خاقان را، سپس فور هندی و چنگش را کشت و پادشاهانی را که به کمک افراسیاب آمده بودند کشت. لشکر توران و لشکرهایی که به کمک آنها آمده بودند همه خسته شده گریختند. لشکر ایران تا کنار آمویه آنها را دنبال کرد. پس از آن جنگ دوازده رخان شد که آخرین نبرد آن کشته شدن شیده به دست کیخسرو و سرانجام پایان دوران افراسیاب و ناپدیدشدن کیخسرو.

در تاریخ سیستان آمده است:

اما ظهور شجاعت و وفور کیاست پهلوانی و جهانگیری رستم در عهد کاووس و کیخسرو بوده، عقده های مشکل به یُمن بازوی آن پهلوان کی نژاد گشوده.

تاریخ سیستان،احیاء ملوک

رستم و اسفندیار

در تاریخ سیستان از داستان رزم رستم و اسفندیار چکیده ی گذارایی آمده است. در این اثر می خوانیم: در دوران گشتاسپ کار به جایی رسید که گشتاسپ اسفندیار را به سیستان فرستاد و گفت تا دست رستم نبندی پادشاهی را به تو نمی دهم. اسفندیار به سیستان رسید. رستم به گرمی از او استقبال و با مهربانی با او رفتار کرد. رستم هرچه کرد اسفندیار جز به آن راضی نبود که دست رستم ببندد و او را به پایتخت ببرد تا آنکه به روایت شاهنامه رستم گفت:

که گفتت برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند

کار رستم و اسفندیار به جنگ کشید و سرانجام اسفندیار به دست آن نامدار کشته شد. رستم بهمن پسر اسفندیار را نزد خود نگاه داشت و به جای سیاوش تربیت کرد و به او راه های حل مشکل، شیوه های جنگ و نبرد را یاد داد.

مرگ رستم

ماجرای مرگ اسطوره پهلوانی ایران، رستم تهمتن در تاریخ سیستان خیلی کوتاه آمده است. در این کتاب گفته می شود: شاه کابل با شغاد برادر رستم مکر کردند. شاه کابل خراج نداد و رستم به کابل رفت. ولی چنانکه شغاد و شاه کابل پیشتر دامی سر راه نهاده بودند رستم و زواره به چاه افتادند.

از آنجا که اندیشه این دام از سوی شغاد بود، رستم با یک تیر او را به درخت چنار دوخت. به این ترتیب پهلوان نامدار پیش از مرگ خود انتقامش را به دست خودش گرفت. اینگونه ماه سیستان به خسوف رفت و دولت روبرتافت. سپس بهمن به ایران رفت. پادشاه شد به کین خواهی پدرش، اسفندیار به سیستان باز آمد.

منبع: احیاء الملوک، شامل تاریخ سیستان از ادوار باستانی تا سال ۱۳۲۸ هجری قمری؛ تألیف ملک شاه حسین بن ملک غیاث الدین محمدبن شاه محمود سیستانی؛ به اهتمام دکتر منوچهر ستوده

فرزانه کاوه، کارشناس زبان و ادبیات فارسی، فارغ التحصیل سال 1370 هستم. افتخار شاگردی استادان بنام این رشته از شمار نوشین روانان سادات ناصری، محمود عبادیان، دانش پژوه و نیز جناب دکتر سعید حمیدیان و دکتر جلال الدین کزازی را دارم. در پی مطالعات پرشمار در زمینه ادبیات حماسی و اسطوره در روزهای پایانی سال 1398 تصمیم به راه اندازی وبسایت سپندارمذ گرفتم. در این وبسایت به بیان و تحلیل داستانهای حماسی و اسطوره ای از ایران و دیگر فرهنگها، شناخت اسطوره و نمادهای اساطیری، تاریخ و اسطوره می پردازم.

4 دیدگاه روشن رستم به روایت تاریخ سیستان

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.